گفت‌و‌گو دفاع مقدس با پدر شهیدی که نویسنده کتاب است

روایتی از دیدار با مقام معظم رهبری

سال 92 چند تا از کتاب‌هایم را برای مقام معظم رهبری ارسال کردم و برای آقا نوشتم کتاب‌های من آنقدر جامع و کامل نیست برای شما که بخوانید اما من آرزوی دیداری چند دقیقه‌ای با شما را دارم.
کد خبر: ۲۰۳۸۴
تاریخ انتشار: ۰۹ خرداد ۱۳۹۳ - ۱۱:۰۷ - 30May 2014

روایتی از دیدار با مقام معظم رهبری

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس از کرمان، «محمد دانشی» پدر شهید احمد دانشی دبیر بازنشسته آموزش و پرورش کرمان است که در یک گفتگوی صمیمانه به سوالات ما پاسخ گفت:

دفاع مقدس: فرزند شما در چه سالی و چند سالگی به جبهه رفت؟

احمد از 14 سالگی تلاش داشت خود را به جبهه برساند تا اینکه در سال 65 در شانزده سالگی  با دست کاری در شناسنامهاش به جبهه اعزام شد. شناسنامه وی هم اکنون در موزه دفاع مقدس کرمان موجود است.

پسر شهیدم را هرگز نشناختم

تا قبل از شهادت احمد، دو مورد از خانوادههای شهدا شنیده و دیده بودم که برایم ابهام برانگیز بود. یکی این که مکرر از پدران و مادران شهدا میشنیدم که می گفتند: "ما فرزندان شهیدمان را نشناختیم" این سخن برایم سنگین بود که چگونه چنین چیزی میشود و شاید این مطلب لفظی شده که همه آن را تکرار میکنند.

پس از شهادت احمد متوجه شدم که آنها درست می گفتند، من خودم هم فرزندم را نشناختم. او کارهای سخت میکرد. وقتی به او میگفتیم میشود کار آسانتری پیدا کنی؛ جواب میداد: "به همین کارها عادت کنم بهتر است."

احمد به قعر آب رفت و جسدش مفقود شد

عملیات کربلای 4 به پایان رسیده بود و شهدا را آورده بودند ولی از احمد خبری نبود تا این که یکی از اقوام که همراه احمد در جبهه بود آمد. وقتی از احمد سراغ گرفتیم، گفت: من خبری از او ندارم. آن شب برای ما شب سختی بود که شاید کمتر شبی را به سختی آن شب گذرانده باشیم.

چیزی نگذشت که زنگ خانه به صدا در آمد. در را باز کردم، حجت الاسلام شیخ شعاعی از روحانیون خانوادگی ما بود. دست حاج آقا را که به شدت میلرزید محکم فشردم و گفتم: فهمیدم حاج آقا، احمد شهید شده. مشکلی نیست. بفرمائید. رفتم پیش حاج خانم بدون درنگ گفتم: احمد شهید شده، او هم جزعی نکرد و خیلی عادی برخورد کرد.

احمد در حالی که بیسیم بر پشت داشته و جلیقه نجات هم نداشته؛ در اثر اصابت خمپاره به قایق، به قعر آب میرود و جسدش مفقود میشود.

برای من که از صبر و شکیبایی خانوادههای شهدا در شگفت بودم، در جریان شهادت احمد این قضیه کاملاً عینیت پیدا کرد.

همیشه آرزو داشتم یک روز  در مورد شهدا بنویسم

وقتی شاهد این همه صبر و شکیبایی خانوادههای شهدا میشدم، همیشه آرزو داشتم یک روز در مورد شهدا بنویسم. بعد از مراسم اولین کنگره سرداران شهید استان کرمان و سیستان و بلوچستان، همانجا از خدا خواستم که به من هم کمک کند دستی به قلم داشته باشم. نوشتن فکرم را شدیداً مشغول کرده بود تا اینکه کتاب حافظ را ورق زدم وتفألی به حافظ زدم واین شعر نظرم را به خود جلب کرد:

ناصحم گفت که جز غم چه هزار دارد عشق             گفتم ای خواجهی عاقل هنری بهتر از این

من بر اساس این شعر شروع به تورق دیوان حافظ نمودم و اشعاری که مربوط به حالات شهدا و ایدههای آنها و حرکات و سکنات آنان میشد جمع آوری کردم و توضیحاتی روی آنان نوشتم. سپس خاطرات فرزندم احمد را هم به عنوان "نوجوان فانوس بدست" را به آن اضافه کردم. این کتاب تحت عنوان "هنر عشق" چاپ شد.

نویسنده کتاب "هنر عشق"

خداوند توفیق داد و تا به حال 14 عنوان کتاب نوشتم که اولین آن "هنرعشق" بود و بعد از آن کتابهای "ترجمه منظوم دعای ابوحمزه ثمالی"، "ترجمه منظوم زیارت جامعه کبیره"، "چند کتاب در یک کتاب"، "یکی بود یکی نبود"، "آینه دل"، "زلال معرفت"، "رندان جرعه نوش"، "داماد 14 ساله"، "خاطرات معلم شهید سید رضا مهدوی"،خاطرات معلم شهید حاج احمد شجاعی"، خاطرات "معلم شهید حاج اکبر قاضی زاده"، تنظیم کتاب،"پیام شهیدان"، میباشد.

من چون خودم دبیر بودم احساس میکنم که حال خدا توفیق نوشتن را به من داده در مورد شهدای معلم بنویسم مبادا روز قیامت شرمندهی آنها باشم.

از همان سالی که نوشتن کتاب را شروع کردم شعر هم میگفتم. و تا بحال چندین بیت شعر گفتهام که بخشی از آن در کتابی با عنوان "زلال معرفت" جمع آوری شده است.

دفاع مقدس: همسرتان از اینکه وقت خود را صرف نوشتن میکنید؛ گلایه ندارند؟

سال 92 چند تا از کتابهایم را برای مقام معظم رهبری ارسال کردم و برای آقا نوشتم کتابهای من آنقدر جامع و کامل نیست برای شما که بخوانید اما من آرزوی دیداری چند دقیقهای با شما را دارم.

یک روز که در منزل مشغول کارهای روزمره ام بودم تلفن زنگ زد و کسی آنطرف خط گفت شما فلانی هستید.

گفتم :بله.

گفت: شما می توانید پس فردا دوشنبه تهران باشید؟

گفتم بله.

خلاصه با پسر بزرگم مهدی و حاج خانم دوشنبه صبح با آقا دیدار داشتیم. خیلی لحظه شیرینی برای من وخانوادهام بود. .

دفاع مقدس: آیا کتاب دیگری در دست چاپ دارید؟

در حال حاضر در حال نوشتن ترجمه منظوم امام حسین(ع) در روز عرفه تحت عنوان "عرفان در عرفات"، خاطرات ویژهای از نماز رزمندگان تحت عنوان "نماز عشق" و خاطرات "معلم شهید حمید ضیاء" هستم.

زندگینامه بیسیم چی شهید احمد دانشی

شهید احمد دانشی درتیرماه 1349درشهراصفهان متولد شد.(به علت ادامه تحصیلات پدرش در دانشگاه اصفهان ،خانوادهشان از کرمان به اصفهان مهاجرت کرده بودند) تحصیلات ابتدایی خود را در دبستان علوی و صدیق کرمان و دوره راهنمایی را در مدرسه شهید نامجو به پایان رساند. از سال دوم راهنمایی مرتبا شوق رفتن به جبهه را داشت اما به علت کوچکی جثه و نیز کمی سن، پدر و مادر از رفتن او ممانعت میکردند. دوره دبیرستان را در دبیرستان شهداء 10 در رشته علوم تجربی شروع کرد. درآغاز سال تحصیلی65-66 درحالی که 16 سال بیشترنداشت برای رفتن به جبهه؛ پدر و مادر را راضی کرد؛ اما ستاد اعزام به علت اینکه سن او کمتر از 18 سال بود از ثبتنام اوممانعت نمود. اما او با دست بردن در شناسنامه و گرفتن کپی از روی آن در آخر مهر سال 65 با شهید بزرگوارغلامرضا شمس الدینی عازم جبهه شد و همراه ایشان به واحد یگان دریایی لشکر ثارالله رفت. در واحد یگان دریایی ایشان در قسمت اداری همکاری داشت. دوستانش نقل میکنند در هنگام شروع عملیات وقتی که اسامی قایقرانها را میخواندند، آقای شمس الدینی اسم ایشان و چند نفر دیگر را بر خلاف آنچه خودشان قبلا تصور میکردند؛ نخوانده بود. احمد به شدت ناراحت شده و به آقای شمس الدینی گفته بود که چرا به ما قایق نمیدهید؟

شمس الدینی جواب داده بود شما جثهتان ضعیف است و توان این کار را ندارید اگر میخواهید درعملیات شرکت کنید باید بروید خرمشهر دوره یک یا دو روزه بیسیم ببینید و درعملیات بیسیم چی باشید. ایشان و رفقایش با خوشحالی پذیرفته و پس از گذراندن دوره درعملیات کربلای 4 شرکت نمودند. در روز عملیات ایشان چند مرتبه برای آوردن زخمیها و شهدا با قایق به ام الرصاص رفته بود و در مرحله آخر چون جلیقه نجات به تن نکرده و بیسیم به پشتش بوده؛ هنگامی که خمپاره دشمن به قایقی که او و شهید شمس الدینی و یکی دیگر از برادران در آن  نشسته بودند اصابت میکند، هر سه نفر شهید میشوند ولی جنازه ایشان به واسطه سنگینی بیسیم و نبود جلیقه نجات از قعر آب هرگز بالا نیامد.

نظر شما
پربیننده ها