خبرگزاری دفاع مقدس: سرتیپ شهید حسن آبشناسان از شهدای شاخص ارتش است که تاکنون در باره حماسه آفرینی های این فرمانده دلاور و پولادین مطالب زیادی به نگارش درآمده اما آن طور که باید به زوایای گوناگون این شخصیت بزرگ پرداخته نشده است. به تعبیری، تاکنون در باره سیره و سلوک عملی این شهید والامقام کار در خور توجهی صورت نگرفته و این وجه درخشان و برجسته این مرد والاتبار مغفول مانده است.
به بهانه سالروز تولد این مرد آسمانی فرازهایی از سیره عملی ایشان را مرور می کنیم تا شاید فتح بابی برای پرداختن به وجوه دیگر این شهید عزیز باشیم که در روزگاری نه چندان دور، آوازه تقوی و ایمانش در جبهه های نبرد پیچیده بود. اکنون قسمت دوم این گفتو گو را می خوانیم.
کلاغ پر
پسرش داشت می رفت سربازی . گفتند هوای افشین را داشته باش اما او اهل پارتی بازی نبود. گفت : «اگر من پارتی افشین باشم ، می فرستمش بدترین و سخت ترین جایی که ممکن است . چون با سختی ، آدم ساخته می شود. پس بهتر است پارتیش خدا باشد. نه من.» بعد سفارش کرد: « سعی کن دو برابر نگهبانی بگیری. نگهبانی فرصت فوق العاده است که برای خودت کار کنی. اگر توی ساختمان پاس داشتی ، کتاب بخوان . چیز یاد بگیر . اگر بیرون بودی ، نایست کلاغ پر برو. تفنگت را بگذار روی شانه ات و کلاغ پر برو.»
مرد خطر
دل شیر داشت مرد. بی جهت نبود که "شیر صحرا" لقب اش داده بودند. هر جا آتش بود و خطر، آبشناسان را می شد آنجا پیدا کرد. مرد خطر بود. هراسی از دشمن نداشت. همیشه در قلب خطر حاضر بود. می گفتند: « نیازی نیست که شما شخصاً خود را به خطر بیندازید. شما فرمانده هستید، اگر کشته یا اسیر شوید، خیلی به ارتش و حیثیت آن لطمه میخورد.» اما او گوشش بدهکار این حرفها نبود. میگفت: «مگر حضرت ابراهیم پا در میان آتش ننهاد؟ مگر من از او بزرگتر و بهترم؟... باید هرگز از میدان جنگ و مبارزه ترس و اندیشه نداشته باشیم.»
چریک
شیخ حسن، عادات عجیب و غریبی داشت. به قول یکی از همرزمانش(سرتیپ دادبین): " او نیروى فوقانسانى داشت که به اعتقادش برمىگشت. حداکثر پیادهروى یک نظامى چریک در کوهستان از 6ـ5 ساعت تجاوز نمىکند، اما آبشناسان حدود 8 ساعت پیادهروى مىکرد و بعد که همه گروه، خسته به مقر برمىگشتند و همانطور با پوتین مىخوابیدند، او وضو مىگرفت، اصلاح مىکرد و ادکلن تی رز به خودش مىزد و نماز مىخواند."
برادران صیغهای
محمد بروجردی را خیلی دوست داشت. با هم برادر صیغه ای بودند. دو تایی در کردستان قدم به قدم، دوشادوش هم جنگیده بودند. آبشناسان را "پدر کردستان" می نامیدند و محمد بروجردی را مسیح کردستان. وقتی بروجردی شهید شد گفت : " انگار کمرم شکسته". بعد یواش یواش از غصه آب شد. بدجوری شیفته بروجردی بود. می گفت: "محمد از چیزی ترس نداشت و هیچ گاه افسرده نمی شد... بسیار صمیمی و مهربان بود، مهربانی وی با مردم به حدی بود که همه کس شیفته او می شد و دوست داشت در کنار وی باقی بماند. دنیا و آنچه در آن بود برای وی ارزشی نداشت. بسیار ساده و بی آلایش می زیست و رفتار می کرد. نیمه های شب برای مناجات بیدار می شد و نمی گذاشت کسی متوجه شود. "
مسافر کربلا
"شیخ حسن" عمرش کوتاه بود. اما در عوض برکت داشت. وصیت نامه اش هم کوتاه است. اما با همه کوتاهی اش به دل می نشیند. در وصیت نامه اش نوشته :« آرزو داشتم، حج را در زمان حیات انجام دهم، چنانچه شهید شوم، انجام شده است. محل دفن من، کربلا باشد، اگر راه کربلا را خود باز کردیم آسان است، ولی اگر زودتر شهید شدم، پیکرم به صورت امانی باقی بماند تا پس از باز کردن راه و انقلاب عراق، این کار انجام شود. از فرزندانم میخواهم در کسب دانش و خدمت به اسلام، کوشا باشند.»
تدوین: محمد علی عباسی اقدم