بخشی از خاطرات آزاده سیدمحمد حسینی
مکبری که قبر خودش را کند
من و چند نفر از بچه ها را به جرم خواندن نماز شب، گرفتند. ما را به گوشه ای از اردوگاه بردند و مجبورمان کردند که با پنجه هایمان، قبر خود را بکنیم!

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس به نقل از مشرق، خاطرات اسارت در کنار همه سختیها و عذابهایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامهای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه میخوانید بخشی از خاطرات آزاده سیدمحمد حسینی است:
کنار پنجرهٔ آسایشگاه ایستاده بودم و اذان میگفتم. چون میخواستم صدایم بلندتر شود، دستم را روی گوشم گذاشتم و چند لحظه چشمهایم را بستم که ناگهان احساس کردم چیزی در دهانم رفته است. چشمم را که باز کردم، دیدم نگهبان عراقی پشت آسایشگاه ایستاده و باتومش را در دهانم فرو کرده است!
بلافاصله داخل آسایشگاه آمد و مرا به اتاق فرماندهی برد. یکی دیگر از آزادهها نیز آنجا بود که او هم به جرم اذان گویی پایش به اتاق فرماندهی کشانده شده بود. من و او را در یک بشکه گذاشتند، من را از پا و او را به سر. بعد بشکه را روی زمین انداختند، غلطاندند. سر و پای هرکداممان که بیرون میآمد، با کابل میزدند. آنها میخندیدند و ما رنج میکشیدیم.
من و چند نفر از بچهها را به جرم خواندن نماز شب، گرفتند. ما را به گوشهای از اردوگاه بردند و مجبورمان کردند که با پنجههایمان، قبر خود را بکنیم! بعد هر کداممان را مامور کردند که روی دیگری خاک بریزیم. خلاصه در آن روز گرم، تا گردن زیر خاک رفتیم و وقتی با لطف کریمانه! جنابان بزرگوار از زیر خروارها خاک بیرون آمدیم، پوستمان شده بود سیاه سوخته!