سنگربانان بی نشان(1)

بند انگشتی که دست مرا رو به آسمان بلند کرد

یک شب مشغول شستن پتوی خون آلود رزمندگان بودم که متوجه یک انگشت قطع شده در داخل پتو شدم. رنگ بر رخم نمانده بود. همان جا دست به دعا بلند کردم و از خدا خواستم آتش این جنگ هر چه زودتر خاموش شود.
کد خبر: ۱۸۴۹۷
تاریخ انتشار: ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۳ - ۰۹:۲۷ - 12May 2014

بند انگشتی که دست مرا رو به آسمان بلند کرد

خبرگزاری دفاع مقدس: بارها و بارها از جعبه جادویی خانهمان، بازیگران سینما و کارگردانان فیلمهای دفاع مقدس را دیده ایم. آنقدر خوب تصویر این افراد در ذهنها نقش بسته است که در هر کوی و برزن از کشور که بروند، باز هم شناخته میشوند.

شاید رشادتها و دلیرمردیهای مردم ایران زمین در دوران دفاع مقدس به تصویر کشیده شده باشد؛ اما بازیگران اصلی دفاع مقدس همچنان گمنامند و در اوج گمنامی، راه حق را میپیمایند. تصویری از آنها وجود ندارد؛ اما دلی پر از غصههای آن دوران دارند؛ از این رو قصد داریم تا به بیان خاطرات و فعالیتهای سنگربانان بینشان آن دوران بپردازیم. زنانی که در پشت صحنه دفاع مقدس حماسه آفریدند. بلاها به جان خریدند و زخم زبانها شنیدند. آنان که هیچ ردی از خود به جا نگذاشتند.


"کبری یاساق" از جمله کسانی است که در ستاد پشتیبانی جنگ نقش آفرینی کرده و امروز نیز در صحنه انقلاب حضور فعالی دارد. او در محله کارون - جیحون مسئولیت جمع آوری کمک های مردمی، بسته بندی ارزاق ویژه رزمندگان وکارهایی از این دست را برعهده داشت. پای صحبتش می نشینیم تا با او همسفر کوی عاشقی شویم.

از جمع آوری شیشه تا چسب کاری لباس

کبری یاساق که در آن دوران فرمانده بسیج مسجد جامع حضرت حجت (عج) بود، رشته کلام را اینگونه در دست می گیرد: آغاز فعالیتهایم به دوران قبل از پیروزی انقلاب برمی گردد. آن دوران که به همراه دوستان شیشه جمع آوری می کردیم تا از آن کوکتل مولوتوف تهیه کنند. شاید در ابتدا کار ما چشم گیر نبود؛ اما حضورمان به رزمندگان اسلام دلگرمی می داد.

فعالیتهایم پس از پیروزی انقلاب و آغاز جنگ تحمیلی رنگ دیگری به خود گرفت. این بار به همراه اعضای بسیج محل و همسایگان نزدیک مسجد، برای رزمندگان اسلام ارزاق تهیه می کردیم. از پخت کمپوت گرفته تا مربا، همه را در شیشههای سس که از قبل آماده کرده بودیم، می ریختیم و بعد از بسته بندی در جعبه و نوشتن نوع آن، ارزاق به جبهه ها ارسال می شد.

خوب به خاطر دارم که زنان محل چگونه همپای ما در بافت لباس مردانه (کلاه، پلیور، دستکش و جوراب) همراهی می کردند. در زمانهای مناسب به درب منازل اهالی محل می رفتیم و با دادن کامواها که اغلب رنگ توسی، مشکی، آبی و سبز بود، لباس های بافته شده را تحویل می گرفتیم.

برای پخت مربا پس از اقامه نماز در مسجد، با یک اعلام عمومی شکر و دیگر وسایل مورد نیاز از سوی اهالی محل جمع آوری می شد. با هویج، به و سیب مربا تهیه می کردیم و در هنگام انجام کار ذکر صلوات و دعای توسل از زبانمان نمیافتاد.

من ابتدا در مسجد باب الحوائج و سپس در مسجد جامع حضرت حجت (عج) خدمت رسانی می کردم. در آن دوران از نانوایی نزدیک مسجد نان تهیه می کردیم و پس از خشک و بسته بندی کردن، این ارزاق به دست دلیرمردان ایران زمین می رسید تا جانی دوباره بگیرند و حافظ مرزوبوم، جان و ناموس مردم کشور باشند. دوخت لباس و چسب زدن به لباس هایی که در اثرحمله شیمیایی دچار آسیب دیدگی شده بود، هم از جمله کارهای ما بود. دور لباس های دوخته شده را چسب می زدیم تا رزمندگان از عوارض شیمیایی در امان بمانند.

تیری که به سنگ خورد

در آن دوران خانوادههایی که در عرصه خدمت رسانی به رزمندگان قدم برمی داشتند، خار چشم دشمن بودند. کبری یاساق با بیان این مطلب از همدلی همسر خود اینگونه می گوید: اگر چه آن روزها مادری 27ساله برای فرزندانم بودم؛ اما این امر موجب غفلت من از فعالیت در بسیج نشد. حمایتهای همسرم هم دلگرمی مرا برای انجام کار بیشتر می کرد. در آن دوران همسرم رئیس منطقه 4 شرکت واحد اتوبوسرانی بود و ماشینهایی را برای کاروانهای اعزامی به دعای کمیل و ندبه آماده می کرد تا در ثواب این عمل شریک شود.

هماهنگ بودن من و همسرم بایکدیگر مانند خاری بر چشم منافقان بود به طوری که بارها خانواده مان را تهدید به مرگ کردند. همسرم همواره از من می خواست که مراقب خود و دو فرزندمان باشم و در خانه را به روی افراد غریبه باز نکنم تا از این طریق در امان بمانیم.

خاطره ای از حربه منافقان به یاد دارم. روزی یکی از فرزندانم بیرون از خانه مشغول بازی با دوستانش بود. من برای سرکشی به سراغ او رفتم. همین که در خانه باز شد، مردی ناشناس برگه به دست جلوی در ظاهر شد و رو به من گفت: برای بردن پارچههای برنج آمدم. من که نصیحت همسرم را به خاطر داشتم به او گفتم پارچه ای در دست ندارم؛ اما اگر شما نیاز دارید از همسایه تهیه می کنم. به سرعت به درب منزل همسایه مان رفتم و یک مقدار پارچه فراهم کردیم و به او دادیم. آن مرد رفت و بعد از آن متوجه شدم که از گروه منافقان است. پس از رفتن مرد غریبه دستم را رو به آسمان بلند کردم و از خدا خواستم اگر منافق است دستش برایم رو شود. به لطف خدا بعد از گذشت یک هفته تصویر آن مرد را به همراه دوستانش در تلویزیون دیدم. این افراد جزء گروهک منافقین بودند که به همت بسیج محل در یک خانه تیمی واقع در خیابان جیحون شناسایی و دستگیر شده بود.

بند انگشتی که دست مرا رو به آسمان بلند کرد

این فعال ستاد پشتیبانی جنگ خاطراتی از شست و شوی پتوهای مورد استفاده رزمندگان در بیمارستان و خط مقدم دارد و اینگونه می گوید که در آن دوران زنان بسیجی محل مسئولیت شست و شوی پتوهای رزمندگان را بر عهده داشتند. در ایام خاص شب ها از ساعت 21 تا 1صبح در حمام محل جمع می شدیم و پتوهای خون آلود را می شستیم. یک شب مشغول شستن پتوی خون آلود بودم که متوجه یک انگشت قطع شده در داخل پتو شدم. رنگ بر رخم نمانده بود. ناله و شیون سر دادم. همانجا دست به دعا بلند کردم و از خدا خواستم آتش این جنگ هر چه زودتر خاموش شود. بعد از آن ماجرا هروقت تصاویر جنگ را در تلویزیون می دیدم، ناخواسته اشک در چشمانم جمع می شد و زیر لب همان دعا را زمزمه می کردم.

عاقبت طمع کاری!

خاطره شیرینی از آن روزها به یاد دارم. قرار بر این بود که اعضای بسیج منطقه با امام راحل دیدار کنند. از شادی در پوست خود نمی گنجیدم. روز موعود فرا رسید. من هم بچه در بغل به دیدار رهبر رفتم. پس از پایان سخنرانی امام، پشت در منتظر ماندم تا دوباره امام را ببینم و از ایشان بخواهم دستی بر روی سر فرزندم بکشد. در این هنگام از پلهها افتادم. زیر لب گفتم شاید طمع من موجب این اتفاق شد. در همان لحظه یکی از سپاهیان مستقر در آن مکان را دیدم و فرزندم را به او سپردم تا به نزد امام ببرد و به لطف خدا به خواسته قلبی خود رسیدم.

نظر شما
پربیننده ها