گفت‌و گو با خانواده دانش آموز شهید پرویز هاشملو

گفتم نرو، خندید و رفت

مادر شهید هاشملو می‌گوید: آخرین بار که پرویز می خواست به جبهه برود به او گفتم: پرویزجان خیلی نگرانم. اما پرویز مثل همیشه خندید و گفت: «مادر من! شهادت سعادت می خواهد . شهادت قبایی نیست که بر تن هر کسی برازنده باشد. »
کد خبر: ۱۹۳۹۴
تاریخ انتشار: ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۳ - ۱۰:۵۹ - 19May 2014

گفتم نرو، خندید و رفت

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس، شهید پرویز هاشملو دانش آموز سال آخر دبیرستان سلمان فارسی بود که در پاییز 61 درس  و مدرسه را رها کرد و لباس رزم پوشید و همراه با هم کلاسی های خود به منطقه رفت. کمتر از دو هفته از شروع عملیات مسلم بن عقیل نگذشته بود که «پرویز» در حین شناسایی مواضع عراقی مورد اصابت ترکش های خمپاره قرار گرفت و به فوز عظیم شهادت نائل شد.

خبر شهادت پرویز خیلی زود در محله پیچید و خانواده اش را داغدار کرد. داغی که با گذشت 32 سال هنوز تازه و پر خون است. برای آشنایی بیشتر با زندگی و سیرو سلوک این شهید عزیز به سراغ «محمد یاسین هاشملو» پدر بزرگوار ایشان در غرب تهران رفتیم تا جویای احوالش باشیم و صد البته شنونده حرفهای شیرین اش.

**********************                                   

   متولد ماه مهر

اسم پسرم «پرویز» بود. تاریخ تولدش هنوز یادم مانده. پاییز تازه شروع شده بود که به دنیا آمد. هفدهم مهر سال 1339 بود که خداوند پرویز را به ما داد. اولین  پسر خانواده بود. آن موقع ما در محله سلسبیل زندگی می کردیم. از دوران کودکی پرویز خاطرات زیادی در ذهنم نمانده، آن وقت ها من  زیاد در خانه نبودم. درگیر کار بودم. بیشتر روزها بیرون از تهران کار می کردم. آشپز  سازمان نقشه برداری کشور بودم.

آقا "مهدی"

«پرویز»  دوست داشت «مهدی» صدایش کنند. از اسم مهدی خیلی خوشش می آمد. یکی دو ماه قبل از شهادتش از جبهه نامه فرستاده بود که اگر این بار به تهران آمدم، حتماً اسمم را عوض می کنم. اما این فرصت نصیبش نشد(بغض می­کند). یک سال پس از شهادت پرویز خداوند یک پسر دیگر به ما داد. وقتی قنداقه اش را در آغوش گرفتم یک لحظه فکر کردم خود پرویز است. نا خودآگاه گفتم: «اینکه پرویز است». به خاطر شباهت زیادش به پرویز اسمش را مهدی گذاشتم.

هم شاگردی

 در دبیرستان سلمان فارسی (حوالی دو راهی قپان)درس می خواند. آن روزها دبیرستان سلمان فارسی خیلی معروف بود. 1200 نفر شاگرد داشت. 300 نفر از هم مدرسه ای های پرویز درس و مشق را رها کرده و رفته بودند به مناطق عملیاتی جنگی. مدرسه شان بیش از 30 شهید داده بود. حتی روزنامه ها عکس شهدای مدرسه را چاپ کرده بودند. خیلی از دوستان و هم کلاس ها و هم شاگردی های پرویز شهید شده بودند. بالاخره پرویز هم تصمیم گرفت برود جبهه.

گفتم بمان!

 سال آخر دبیرستان بود. آمد که اجازه بگیرد  برای رفتن به جبهه. راستش را بخواهید با تصمیم پرویز مخالفت کردم. اما دست بردار نبود. دو تایی رفتیم بیرون و کلی صحبت کردیم. داشتیم پیاده قدم می زدیم که به پرویز گفتم: «پسرم، اگر امکان داره نرو جبهه. بمان درست را بخوان و تمام کن. » پرویز بلافاصله گفت : «بابا درس را هر وقت بخواهی می شود خواند. اما جبهه که همیشه نیست اجازه بدهید بروم. » گفتم : پرویز می بینی که من دیگر پیر شده ام لاقل شما به فکر این بچه ها باش. » پرویز جواب داد : «بابا جان، روزی بچه ها دست خداست. زیاد درگیر دنیا نباش. خیال نکن همین که من  رفتم جبهه، شهید می شوم. اگر قرار باشد بمیرم با تصادف هم می میرم. زیاد نگران نباش. اجازه بده بروم جبهه. » هر عذر و بهانه ای که بلد بودم آوردم تا پرویز منصرف شود اما فایده نداشت.

"آقا" پرویز

ما که از کارهای این بچه زیاد سر در نمی آوردیم. بعدها تازه فهمیدیم که این بچه چه کارهایی می کرده. دوستانش می گفتند: «پرویز در شناسایی و کشف خانه های تیمی منافقین خیلی فعال بوده. برای شناسایی منافقین کارهای عجیبی می کرده.» پرویز یک سر و گردن از بچه های هم سن و سال خودش بالاتر بود. با آن سن و سالش اسلحه شناسی درس می داد. خلاصه تعریف نباشه خیلی زبر و زرنگ بود. خصوصیات اخلاقی عجیبی داشت. هیچوقت از من چیزی نخواست. بچه مسجدی بود. در ساخت مسجد امام (واقع در میدان گلچین) نقش زیادی داشت. برای ساخت این مسجد خیلی زحمت کشید.  بعد ها  هر کس ما را می دید می گفت خوشا به سعادتتان. واقعاً آقا بود.

راز انگشتر گمشده

انگشتر بسیار زیبایی  داشت که اسم پنج تن آل عبا (ع) روی آن حک شده بود. پرویز علاقه و دلبستگی خاصی نسبت به آن انگشتر داشت. چند روز قبل از شهادت پرویز، در حین شنا در منطقه عملیاتی ، انگشتر از دست پرویز سر می خورد و می افتد توی آب. پرویز هر چقدر تلاش می کند تا انگشتر را پیدا کند، موفق نمی شود. وقتی از آب بیرون می آید موضوع انگشتر  را به دوستانش تعریف می کند و می گوید: « من مطمئن هستم که در این عملیات حتماً شهید می شوم» درست چند روز پس از گمشدن انگشتر، پرویز به آرزویش  رسید.

قبای شهادت

آخرین بار که پرویز می رفت جبهه ، مادرش مریض احوال بود. به پرویز گفت: دیگر نرو جبهه. من راضی نیستم. آمد کنار بسترش  زانو زد و گفت: « مادر اگر اجازه ندهید بروم جبهه فردای قیامت پیش خانم حضرت فاطمه زهرا(س) و مادران شهدا جلوی شما را می گیرم و می گویم که مادرم نگذاشت بروم جبهه» گفت پرویز خیلی نگرانم. اما پرویز مثل همیشه خندید و گفت: «مادر من ! شهادت سعادت می خواهد . شهادت قبایی نیست که بر تن هر کسی برازنده باشد. » حاج خانم به شوخی گفت : برو بابا اینطوری می گویی که من اجازه بدهم بروی جبهه. اما از این خبرها نیست. بلند خندید و بالاخره اجازه گرفت و رفت. بعد از 20 روز زنگ زد. حاج خانم رفت پای تلفن. پرویز احوال همه را تک به تک پرسیده و بعد گفته بود: « از شما یک چیزی می خواهم . قول بدهید حتماً عمل کنید. از همه دوستان و آشنایان و فامیل ها برای من حلالیت بگیرید. »  

مسافر پاییز

اوایل پاییز،  هشتم مهر ماه 61 وقتی عملیات مسلم بن عقیل در جبهه سومار شروع شد، پرویز هم در این عملیات به عنوان رزمنده بسیجی شرکت داشت. قبل از این در عملیات آزاد سازی آبادان هم شرکت کرده بود. 10 روز پس از شروع عملیات مسلم در حین شناسایی مواضع عراقی ها در سومار خمپاره خورده بود به سنگرشان.  پرویز از ناحیه سر و دست به شدت آسیب دیده و دست راستش مثل مولایش حضرت ابوالفضل (ع) قطع شده بود. رمز عملیات هم یا حضرت ابوالفضل (ع)بوده. جالب اینکه شب تاسوعا خبر شهادت پرویز را به ما دادند. یادم هست هیئت ها و دسته های حسینی یکی یکی می آمدند به خانه ما و به سر و سینه می زدند و  عزاداری می کردند.

عکس یادگاری

پرویز دوستان زیادی داشت. «حسین» و «قربان» وفایی از دوستان نزدیک و صمیمی پرویز بودند. بعد از شهادت پسرم، یک روز قربان وفایی آمد خانه ما و یک قطعه عکس را نشانمان داد. قربان وفایی در مراسم تشییع برادرش حسین، عکس جالبی از پرویز گرفته بود. وقتی موضوع عکس را پرسیدیم گفت : «بعد از خاکسپاری حسین در قطعه 24 بهشت زهرا، یک لحظه چشمم به پرویز افتاد . دیدم بالاسر مزار حسین مظلومانه ایستاده  و به جائی خیره شده . انگار خشکش زده بود. فوراً یک عکس از پرویز گرفتم و بعد پرسیدم پرویز کجایی ؟ » پرویز به خودش آمد و گفت : «قربان! من هم به زودی شهید می شوم. داشتم به آنجایی که قرار  است مرا دفن کنند!  نگاه می کردم.» منظورش قطعه روبرویی یعنی قطعه 26 بود. 6 ماه بعد از شهادت حسین وفایی ، پرویز هم شهید شد . حدسش درست از آب درآمد. پیکر غرق به خون پسرم را در قطعه 26 شهدا به خاک سپردیم. 4 سال بعد هم قربان وفایی شهید شد و در کنار برادرش حسین دفن شد.

گفتو گو: محمد علی عباسی اقدم

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار