به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس، این دسته از رزمندگان که شهدا و جانبازان بسیاری در کارنامه مجاهدتشان به چشم میخورد غالباً در نواحی غربی کشور شیوه خاص زندگی سنتی خود را از قرنها پیش دنبال میکردند که با یورش بعثیها در ۳۱ شهریور سال ۵۹ به کشورمان به شکل طبیعی و آن طور که در تاریخ حیاتشان ثبت شده، با آن به مقابله پرداختند. اما این بار با انسی که از آموزههای دینی انقلاب اسلامی خمینی کبیر گرفته بودند شور قومی و ملی را با غیرت دینی در هم آمیخته و جزئی از حماسهای به نام دفاع مقدس شدند. شهر مسجد سلیمان نیز یکی از مناطق عشایرخیز کشورمان است که برای آشنایی با رزم بچههای عشایر این خطه از کشورمان به گفتوگو با جانباز منصور علیجانی از رزمندگان مسجد سلیمانی پرداختهایم. او از حضور خود در جبههها و حال و هوای بیغل و غشترین رزمندههای دوران دفاع مقدس سخنها دارد که بخشی از آن را در گفتوگو با ما در میان گذاشت.
- برای شروع از مسجد سلیمان بگویید. چرا این شهر را یک منطقه عشایرنشین مینامند؟
مسجد سلیمان قبل از انقلاب بیشتر یک محیط شرکتی بود که انگلیسیها کمپ نفتی خود را در آنجا تشکیل داده بودند. اما به دلیل امکاناتی که آنجا برای کارکنانش فراهم آورده بود مردم عشایر و روستاهای اطراف به مسجد سلیمان رفت و آمد میکردند. لذا بیشتر مردم این منطقه با زندگی کوچنشینیشان تابستانها به مناطقی چون چهلگرد استان چهار محال و بختیاری رفته و زمستانها به مسجد سلیمان میآمدند. بعد از انقلاب این ناحیه آبادتر شد و بیشتر رنگ و بوی یکجا نشینی گرفت تا اینکه به یک شهر تبدیل شد. اما هنوز هم مردم مسجد سلیمان حال و هوای عشایری خود را حفظ کردهاند و حتی همین الان که خیلی از اهالی زندگی کوچ نشینی را ترک کردهاند، دو خانه یکی در چهار محال و دیگری در مسجد سلیمان دارند. پس میتوان از این شهر به عنوان یک منطقه عشایرنشین نام برد. مردمی که خوی حماسه و ایثار و مجاهدت نسل اندر نسل در رگهایشان جاری است و بارها در طول تاریخ رشادتهای بینظیری در مقابل متجاوزان از خود نشان دادهاند.
- در هنگام حمله بعثیها واکنش مردم عشایر منطقه مسجد سلیمان چگونه بود؟
این شهر با جمعیت ۱۰ یا نهایتاً ۱۵ هزار نفریاش یک گردان به نام سلمان فارسی ایجاد کرده بود و تقریباً در تمامی عملیاتهای بزرگ شرکت داشت. مردم این منطقه هیچ وقت شهر و کاشانه خود را ترک نکردند و بارها محل زندگیشان مورد هجوم موشکی و بمباران دشمن قرار گرفت. خود من در زمانی که نوجوان بودم بمباران شدید شهرمان را به یاد دارم و تعداد زیاد زخمیها و شهدا را به چشم دیده بودم. بنابراین وقتی که در سن ۱۴ سالگی به جبهه رفتم خیلی با وجهه تلخ جنگ که کشته شدن انسانها و دیدن بدنهای قطعه قطعه شده و زخمیها و... بود بیگانه نبودم.
- گفتید که خود شما در ۱۴ سالگی به جبهه رفتید، چه انگیزهای باعث میشد تا در این سن به جبهه بروید؟
این موضوع را باید با شرایط محیطی، اجتماعی و البته اعتقادی که در آن زندگی میکردیم بررسی کرد. همان طور که قبلا اشاره کردم مردم مسجد سلیمان هیچ وقت خانه و زندگیشان را ترک نکردند. مردان و جوانانشان به جبهه میرفتند و خانوادهشان در شهر مقاومت میکردند. اما در خصوص نوجوانان که آن زمان من در مقطع سنی آنها قرار داشتم خیلی از همسن و سالهایم یا بهتر بگویم خیلی از همکلاسیهایم آن روزها به جبهه میرفتند. اصلا میتوانم بگویم حمایت از نظام اسلامی و دفاع از مرزهای کشور به شکل یک فرهنگ در میان عشایر مسجد سلیمانی وجود داشت و به این ترتیب اگر کسی در سن پایین هم به جبهه میرفت این امر در محیط اجتماعی شهر و منطقه امری پسندیده و مقبول بود. بنابر این همه انگیزههای معنوی برای این کار وجود داشت. البته این را هم اضافه کنم که وقتی در سال ۶۱ فرزاد ممبینی اولین شهید محله ما به شهادت رسید، این مسئله هم باعث شد که دیگر تاب و تحمل ماندن برای من و برخی از دوستانم باقی نماند و زمان به جبهه رفتنمان جلوتر بیفتد.
- در آن سن و سال برای رفتن به جبهه مشکلی نداشتید؟ غیر از شما چند نفر از دوستانتان هم به جبهه رفتند؟
سال ۶۳ بود که من به اتفاق یکی از همکلاسیهایم شهید حمید مکوندی برای رفتن به جبهه اقدام کردیم. حتی من به کپی شناسنامهام دست بردم و سنم را از متولد ۱۳۴۹ به ۱۳۴۷ تغییر دادم. اما چون در مسجد سلیمان ما را میشناختند متوجه شدند سنم را بزرگتر کردهام و اجازه رفتن به جبهه ندادند. بنابراین به شوشتر رفتیم و از طریق سپاه آنجا و گردان مالک اشتر به جبهه اعزام شدیم. بعد از سه ماه هم که به مسجد سلیمان برگشتم گردان سلمان تشکیل شده بود و تا آخر جنگ از طریق همین گردان به جبهه اعزام میشدم. خدا رحمت کند حمید مکوندی را با او از زمان کودکی دوست بودیم و در مدرسه ابتدایی و راهنمایی همکلاسیام بود. رفاقت با حمید را از تحصیل در مدرسه آغاز کردیم و تا دانشگاه جبههها ادامه دادیم. او در مکتب حسینی خمینی کبیر قبول شد و به شهادت رسید.
- در آن سن و سال رفتن به جبههها را از روی عقل و منطق انتخاب کردید یا از سر شور و شوق؟
بعضی از شرایط و موقعیتها آدمها را زودتر به بلوغ و پختگی میرساند. ما قبل از اینکه به جبهه برویم در مسجد محلهمان پای درس خیلی از پیشکسوتان انقلاب و جنگ حاضر میشدیم و به واقع وقتی که به جبهه میرفتیم کاملاً آگاهی داشتیم چه مسیری را دنبال میکنیم و به خاطر چه ارزشهایی قدم در میدان نبرد میگذاریم. قبلا هم عرض کردم که شاهد به شهادت رسیدن بسیاری از مردم شهرمان در بمبارانها بودیم و خوب میدانستیم که جنگ چه چهره خشنی دارد. ولی عشق و علاقه به انقلاب و ایمان به راهی که داشتیم باعث میشد از خطرات این مسیر نترسیم.
- در صحبتهایتان اشارهای به گردان سلمان مسجد سلیمان داشتید، این گردان در چه عملیاتهایی حضور داشت؟ چه صحنهای از رزم بچههای عشایر سلمان در خاطرتان ماندگار شده است؟
از سال ۶۳ به بعد در تمامی عملیاتهای بزرگ گردان سلمان و بچههای عموما عشایریاش حضور داشتند. از بدر گرفته تا والفجر ۸ و کربلای ۴ و ۵ و والفجر ۱۰ و بیتالمقدس ۷ و... اما یکی از صحنههایی که از رزم بچههای عشایری در ذهنم ماندگار شده در همان عملیات بیتالمقدس ۷ در شلمچه بود که خوب یادم است چطور یک دسته از بچههای این گردان در برابر یک گردان تانک دشمن قرار گرفتند و جانانه مقاومت کردند. یا در عملیات والفجر ۱۰ و در منطقه حلبچه پاتک سنگینی از طرف دشمن صورت گرفت که ۱۷ نفر از بچههای گردان طی یک شب به شهادت رسیدند. در این حادثه سه پسر عمو به نامهای جعفرقلی، علی و مرتضی حسینپور به فاصله چند دقیقه از هم به شهادت رسیدند. اما حتی برای یک لحظه فکر تسلیم و برگشت را به ذهنشان راه ندادند.
همین سه پسر عموهای حسینپور از جمله شهدای شاخص و در عین حال مظلوم منطقه ما هستند. یا برادران شهید مهران و اسفندیار صالحپور، نوجوانان شهید کوروش جهانگیری و حمید مکوندی، حاجتپور، حسین صادقی و شهدای بسیار دیگری که ستارگان آسمان گمنامی شهدای عشایری کشور هستند.