صيّاد ماشين را از پاركينگ درآورد. دنده را خلاص كرد. مهدي گفت: «من در را ميبندم.»
به طرف در پاركينگ خانه رفت. چند متر آن طرفتر رفتگري نارنجيپوش جاروي دستهبلندش را به زمين ميكشيد و نرمهاي خاك بلند ميكرد. مهدي در را بست. سر كوچه موتورسواري را ديد كه سيگار ميكشد و منتظر است. فكري شد آن شخص كيست اين وقت صبح سيگار دود ميكند؟ رفتگر به طرف ماشين آمد. مهدي سوار ماشين شد و در را بست. صيّاد گفت: «برويم!»
مهدي گفت: «خودم ميتوانم بروم؛ ديرتان ميشود.»
ـ تعارف ميكني؟ خُب دبيرستانت سر راهم است!
رفتگر به ماشين رسيد و سلام كرد. صيّاد شيشه را پايين داد و گفت: «عليكسلام، بفرماييد.»
مهدي به رفتگر نگاه كرد. جواني سيودوـ سه ساله بود با ته ريش مشكي و موهاي مجعد.
ـ يك نامه داشتم. مشكلي پيش آمده كه به دست شما...
مهدي به آينة ماشين نگاه كرد و دستي به موهايش كشيد. ناگهان صداي چند شليك بلند شد و مايعي گرم شتك زد روي پيراهن سفيد مهدي. گيج و منگ به پدر نگاه كرد. خون از سر و سينة صيّاد ميجوشيد. مهدي از ماشين بيرون پريد. رفتگر پرشتاب به طرف موتورسوار دويد. پريد ترك موتور و موتورسوار گاز داد و دور شد. مهدي دويد و درِ خانهها را مشتباران كرد. زبانش بند آمده بود. يكي از همسايهها بيرون آمد و وحشتزده پرسيد: «چي شده آقا مهدي!؟»
مهدي ماشين را نشان داد. مرد همسايه دويد طرف ماشين. صيّاد غرقابة خون سرش به عقب خم شده بود و خون از سينهاش مثل چشمه ميجوشيد. فرياد دردآلود مهدي در كوچه پيچيد.
1
كوچه سياهپوش بود. مهتابيهاي سفيد و سبز و قرمز نورافشاني ميكرد. بيرقهاي سرخ و سبز و پرچم ايران تكان ميخورد و ديوارهاي دور تا دور خانة صيّاد را كتيبه پوشانده بود. مردم سياهپوش و عزادار تو كوچه عزاداري ميكردند. چند گروه تصويربرداري در حال تهية گزارش بودند. مِهي از دود اسپند و كندر در فضا موج ميزد. بر نقطهاي كه خون صيّاد ريخته بود، حجلهاي كوچك و غرق نور جا گرفته بود؛ با نوشتهاي سرخ: «مقتل امير سرافراز علي صيّاد شيرازي.»
داماد صيّاد و مهدي جلوي در ايستاده بودند و همراه مردم سينه ميزدند. دستهاي عزادار توي كوچه پيچيد. مرداني نارنجيپوش، پابرهنه و گل به سر ماليده و گريان و زار. مردم، كوچه دادند. مردي سياهپوش جلودار آنها بود كه حلقهاي گل به دست داشت و بيشتر از همه زار ميزد. جلوي خانه رسيدند. مهدي جلو رفت. مردِ جلودار حلقة گل را دست مهدي داد. به پهناي صورت اشك ميريخت. چشمانش از گريه سرخ و متورم شده بود. گريه گريه گفت: «من مسؤول رفتگرهاي اين ناحيه هستم. اينها هم رفتگران اين منطقه هستند.» تصويربردارها از ميان مردم جلو آمدند. مرد سياهپوش گفت: «من به نمايندگي از اين زحمتكشها ميخواهم بگويم كه به خدا، به حضرت عباس، قاتل صيّاد شيرازي از بين ما نبوده. ما زبالههاي شما را جمع ميكنيم. ميخواهيم همه جا تميز و پاكيزه باشد. چطور دلمان ميآيد يك شيرمرد را بكشيم.»
حتي تصويربردارها هم گريه ميكردند. مرد با نفسهاي به شماره افتاده گفت: «صيّاد به گردن همة ما حق دارد. به گردن تمام ملت ايران. من سال 59 تو كردستان سرباز بودم. تو پادگان سنندج محاصره شده بوديم كه صيّاد شيرازي به فريادمان رسيد...»
2
سرهنگ نصرتزاد چشم تنگ كرد و گفت: «يعني نيروهاي كمكياند؟» بيسيمچي گوشي به دست گفت: «حتماً جناب سرهنگ! ببينيد لباس ارتشي پوشيدهاند.»
سرهنگ به افرادش گفت: «بچهها پخش بشويد.»
ده نفري كه همراهش بودند روي تپه پخش شدند. عدهاي كه از بالاي تپه پايين ميآمدند دست تكان دادند. نصرتزاد گفت: «خدا را شكر. ميتوانيم محاصرة پادگان را بشكنيم.»
ناگهان صداي رگبار بلند شد و بيسيمچي نالهاي كرد و بر زمين غلتيد. قِل خورد و از تپه پايين رفت. چند گلوله به ران و سينة نصرتزاد خورد. انگار كه برق گرفته باشدش، بر زمين پرت شد. چند قِل خورد و به تخته سنگي گير كرد. رگبار گلولهها قطع نميشد. نصرتزاد به سوي نيروهاي ضدانقلاب كه با لباس مبدل جلو ميآمدند شليك كرد. چند نفر به عقب پرت شدند. چند گلولة ديگر به بدنش خورد. اسلحه از دستش رو زمين افتاد. بدنش داغ شد. خون، لباس نظامياش را سرخ كرد.
فرماندة ضدانقلاب كه لباس كردي پوشيده بود و منديل ريشريش داري به سر داشت، خم شد و چانة نصرتزاد را گرفت و فشار داد و گفت: «در چه حالي فرمانده؟»
نصرتزاد ناتوان اما خشمگين به چشمان سياه مرد نگاه كرد.
ـ مرا كه ميشناسي؟ منم سرتيپ يحيوي. يادت ميآيد؟
نصرتزاد آب دهانش را گرد كرد و به صورت يحيوي انداخت. جوانكي كه كنار يحيوي بود خواست به نصرتزاد شليك كند. يحيوي دستش را روي سينة جوانك گذاشت. پوزخند زد و گفت: «الان نه!»
نشست كنار نصرتزاد و گفت: «ببين سرهنگ! من و تو نان و نمك شاهنشاه را خوردهايم. اشتباه كردهاي، گولت زدهاند، مغزت را شستشو دادهاند. باشد؛ قبول دارم. اگر به سربازهاي پادگان بگويي دست از مقاومت بردارند و تسليم شوند به شرافتم قسم ميخورم خودت و خانوادهات را صحيح و سالم بفرستم به يك كشور اروپايي؛ به هر كجا كه بخواهي. خودت كه ميداني قسم يك نظامي قسم است.»
نصرتزاد باريكة خوني كه از گوشة دهانش ميآمد را پاك كرد و به سختي گفت:
«تو از شرافت حرف ميزني نمك بحرام؟ تويي كه به كشور و مردمت خيانت ميكني! من هم قسم خوردهام تا آخرين قطرة خونم از كشورم دفاع كنم.»
ـ آخر تو به كي خوشخدمتي ميكني؟ به كساني كه همهمان را آواره كردهاند؟
ـ امثال تو نامردها را آواره كرده! من به ملتم، به ايرانم خدمت ميكنم.
يحيوي بلند شد. لگدي به شكم خوني نصرتزاد كوبيد و رو به جوانك گفت: «كارش را تمام كن!» جوانك از پرِ شال كمرش کلتش را بيرون كشيد. نصرتزاد گفت: «سرتيپ!»
سرتيپ با خوشحالي برگشت.
ـ از تو هيچي نميخواهم. باشد مرا بكش. فقط بگذار وصيتم را به سربازانم بگويم؛ بعد مرا بكشيد.
يحيوي تف كرد رو زمين و گفت: «حيف از تو. حيف از تكاوري مثل تو!» رو كرد به يكي از همراهانش و گفت: «بيسيم بياوريد!»
بيسيم آوردند. نصرتزاد گوشي را گرفت. شاسياش را فشار داد و گفت: «عقاب، عقاب، شاهين! عقاب، عقاب، شاهين!»
صدايي از آن سوي بيسيم برخاست.
ـ عقاب بهگوشم.
ـ اميري تويي؟ منم نصرتزاد!
ـ جناب سرهنگ شما كجاييد؟ دلنگران شديم.
ـ اميري وقت تنگه. خوب گوش بده ببين چه ميگويم. اين وصيت من است براي تو و سربازها و خانوادهام.
صداي اميري به گريه نشست.
ـ چه بلايي سرتان آمده جناب سرهنگ؟
ـ خوب گوش كن. يادداشت كن.
يحيوي غريد: «زود باش!»
نصرتزاد گفت: «من سرهنگ ستاد ايرج نصرتزاد در آخرين لحظات عمر سربازي خويش چند نكته براي همرزمانم وصيت ميكنم:
«جانم فداي ايران، درود بر رهبر انقلاب، جاويد باد ارتش جمهوري اسلامي ايران. زنده باد فرماندهان تيپ يكم لشكر 28 سنندج!»
صداي شليك گلولهاي بلند شد و اميري ضجه زد.
به قلم داوود اميريان