اللهم الرزقنا توفیق شهاده‌ فی سبیلك

کد خبر: ۲۰۲۷۳۱
تاریخ انتشار: ۲۳ بهمن ۱۳۹۱ - ۰۹:۰۴ - 11February 2013
برای «سیدغلام‌رضا حسینیان»
سوده عرب‌عامری


ـ حسینیان! حواست به درس باشه.
همین‌طور خیره به كتابش نگاه می‌كرد. معلم با گچ ضربه‌ای به تخته زد، اما او هم چنان سرش روی كتابش بود. برای بار سوم صدایش كرد.
ـ حسینیان! بگو ببینم من چی گفتم؟
غلام‌رضا درس را خیلی خوب توضیح داد. معلم تعجب کرد و گفت: «بچه‌ها! اگر موقع درس به من نگاه كنین، می‌فهمم حواستون به درسه.»
غلام‌رضا گفت:
«خانوم اجازه! ما اگه به شما نگاه نكنیم، درس رو بهتر می‌فهمیم؛ آخه بابامون گفته به خانوم‌های نامحرم كه حجاب ندارن، نباید نگاه كنیم.»
این بار چندمی بود که به‌خاطر اعتراض به حجاب معلم از كلاس اخراج می‌شد.

در حیاط را باز كردم. خواهرم پشت در بود. هراسان وارد خانه شد.
ـ ساواكی‌ها ریختن توی ده. دارن همه‌ی خونه‌ها رو می‌گردن. باید هر چه زودتر اعلامیه‌ها و نوارهای غلام‌رضا رو قایم كنیم؛ وگرنه...
مادرم گفت: حالا چكار كنیم؟
راهی به ذهنم رسید. دویدم توی خانه. پلاستیكی برداشتم و اعلامیه‌ها را تویش گذاشتم. چادر سر كردم و به خواهر دیگرم گفتم: «بیل رو بردار و دنبالم بیا.»
با عجله به باغ رفتیم. وسط‌ باغ گودالی كندیم و پلاستیك را در آن مخفی كردیم. وقتی برگشتیم، ساواكی‌ها رفته بودند. همه‌جا به‌هم ریخته بود. صبح روز بعد، پس از این‌که مطمئن شدیم همه‌جا امن است، به سراغ پلاستیك رفتیم. باران شب گذشته زمین را خیس كرده بود. پلاستیك را در آوردیم؛ ازش آب می‌چكید. اعلامیه‌ها را درآوردیم و سعی كردیم خشكشان كنیم. تعدادی از اعلامیه‌ها غیر قابل استفاده بود.
مشغول كار بودیم كه در باز شد. غلام‌رضا با دیدن این صحنه ساكش از دستش افتاد. جلوی اعلامیه‌ها زانو زد و گفت: «چی شده؟ این چه وضعیه؟ كی این بلا رو سر این‌ها آورده؟»
مادرم تمام ماجرای شب گذشته را برایش تعریف كرد. نگاه تشكر‌آمیزی به ما كرد و گفت: «با این‌که خیلی‌هاش خراب شده، اما همین هم غنیمته. همین امروز می‌برم پخش‌شون می‌كنم.»

روز خواستگاری با دسته‌گل و شیرینی وارد خانه شدند. بعد از این‌که حرفهای اولیه زده شد، مادرش گفت: «اگه اجازه بدین، این دو تا جوون برن باهم حرف‌هاشون رو بزنن.»
با موافقت همه به اتاق دیگری رفتیم. همان‌طور كه سرش پایین بود، شروع كرد: «توی سپاه كار می‌كنم، نه خونه دارم و نه ماشین. راستش من هستم و این یه دست لباس تنم. دوست دارم زندگی‌ ساده‌ای داشته باشم. حالا شما حاضرین توی این زندگی ساده با من شریك بشین؟»
صداقتش تأثیر زیادی رویم گذاشت. تصمیم گرفتم او را نه به‌عنوان همسر، بلكه به‌عنوان معلم انتخاب كنم.

طبق رسم قرار گذاشتیم شب قبل از عروسی، مهمان دعوت كنیم و چندتكه وسیله‌ای را كه برای عروس‌خانم گرفته بودیم، نشان بدهیم. غلام‌رضا صدایم كرد و گفت: «نبینم از این كارها بكنین.»
گفتم: داداش‌جان! رسمه.
گفت: «این چه رسمیه؟ اگه یكی نداشته باشه این خریدها رو انجام بده چی؟»

شب عروسی با لباس سپاه آمد بین مهمان‌ها. گفته بود: «می‌خوام همه‌چیز ساده باشه.»
گفتم: داداش! چرا با این لباس؟
گفت: مگه این لباس چه بدی داره؟
گفتم: می‌گن لابد نداشتی، حالا كت و شلوار نمی‌خواستی بپوشی، یه پیراهن قشنگ كه می‌تونستی.
گفت: من به مردم چكار دارم؟ به نظر من لباسی قشنگه كه آدم باید بهش افتخار كنه.

بالاخره مجلس عروسی تمام شد و وارد خانه‌ی بخت شدیم. وضو گرفت، دو ركعت نماز شكر خواند، بعد صدایم كرد و گفت: «من دعا می‌كنم و تو آمین بگو.»
چند دعا كرد و من آمین گفتم، ولی آخرین دعایش دلم را لرزاند.
اللهم الرزقنا توفیق شهاده‌ فی سبیلك

قرآن را بوسید، از زیرش رد شد و رفت. با چشمان اشكبار، تعقیبش ‌كردم. به یاد روزی افتادم كه گفت می‌خواهد به جبهه برود. گفتم: «جبهه؟ تازه شش‌ماهه كه عروسی كردیم.»
گفت: «شش ماه و یك سال نداره، بالاخره باید رفت؛ وظیفه است.»
گفتم: «خب! این همه دارن می‌رن، حتماً یكی هست كه شرایطش بهتر از تو باشه.»
لبخندی زد و گفت: «آره! یكی تك‌فرزنده، یكی تازه بچه‌دار شده، یكی یه‌ماهه عقد كرده.»
گفتم: «باشه، قبول؛ اما من چی؟ من چه‌كار كنم؟»
گفت: «فقط تحمل و دعا.»

گفت: «حلالم كن علی‌‌آقا!1»
او را در آغوش كشیدم و گفتم: «تو منو حلال كن سید.»
یك‌لحظه دلم گرفت. احساس كردم دیگر نمی‌بینمش. تا لب كارون بدرقه‌اش كردم. اشك در چشمانم حلقه زده بود. با چندتا از بچه‌های دیگر، برای شناسایی مواضع دشمن سوار قایق شدند و رفتند. نیم ساعتی گذشت. صدای انفجار مهیبی به گوش رسید. انفجار وسط كارون بود. سریع به سراغ بی‌سیمچی رفتم. هر اتفاقی می‌افتاد، او اولین كسی بود كه با خبر می‌شد. وقتی صورت خیس از اشکش را دیدم، صدای غلام‌رضا در گوشم پیچید كه بعد از غسل شهادت گفت: «خوش به حال كسی كه روز عید قربان شهید بشه.»

دوستانم! مدرسه را رها نسازید و آن را اسلامی كنید؛ زیرا مدرسه، مركز علم است؛ علمی كه از ایمان جدا نیست. مسجد و كتابخانه را خلوت نگذارید، در این مراكز به خاطر الله فعالیت كنید.
در طول تاریخ، از هابیل تا ابراهیم علیه‌السلام و از ابراهیم تا روح‌الله، مبارزه‌ی حق علیه باطل وجود داشته و دارد. باطل با چهره‌های گوناگون به فرمان‌روایی نمرودها، فرعون‌ها، یزید‌ها، كارتر و... در صحنه وجود داشته است؛ ولی چون اساس باطل بر پوچی است، بارها شكست قطعی خورده است.
هرگاه غرور و مستی انسان را درگیر كرد، باطل دوباره جان گرفت. اكنون صدام كافر با پشتوانه‌های ضد‌خدایی در برابر حق و امت اسلامی قرار گرفته است. بنابر وظیفه‌ی شرعی و انسانی خود كه نمی‌توانم نظاره‌گر زشتی و پلیدی باشم، به فرمان امامم به جبهه‌ی حق می‌روم. هرچه خدا بخواهد، همان می‌شود.
شهید شدن در راه خدا لیاقت عظیم می‌خواهد؛ باید قصد قربت كرد و عمل را از روی اخلاص انجام داد. من برحسب وظیفه‌ و نه به خاطر پیروزی و یا چیز دیگر به میدان می‌روم. اگر سال‌ها با ابرقدرت‌ها بجنگیم، باز هم ما پیروزیم. زندگی را جهاد در راه خدا زیبا می‌سازد. برای نیل به اهداف الهی خود، خدا را در هیچ لحظه‌ای فراموش نكنید.
پدر و مادر! اگر قربانی دادید، از خدا بخواهید كه آن را بپذیرد. بابا! تو هم‌چون ابراهیم(ع) و مادر! تو هم‌چون هاجر باش. خدا را شكر كنید و همه را به عبادت خدا بخوانید. از شما می‌خواهم كه مرا ببخشید. از پدر و مادرم می‌خواهم بعد از شهادتم لباس مشكی نپوشند و مجلس عزا نگیرند. از دوستانم می‌خواهم كه به خانواده‌ام به‌جای تسلیت، تبریك بگویند.
مادرم! برای من اشك نریز و مانند مادران دیگر شهیدان، سرت را بالا بگیر. آرزوی من جز شهادت چیزی دیگری نیست. با جان و مالتان حق را یاری نمایید؛ زیرا مال و فرزند، نیست و نابود می‌شود؛ مگر این كه آن‌ها را در راه حق بدهید. مرگ برای انسان نوشته شده است و كسی را توان مبارزه با آن نیست؛ پس چه بهتر كه تسلیم خدا شویم و مرگ در راه او را به مرگ ننگین و سیاه برگزینیم.
امیدوارم مرگم باعث بهتر شناساندن اسلام شود.

پی‌نوشت:
1. علی استادحسینی


در حیاط را باز كردم. خواهرم پشت در بود. هراسان وارد خانه شد.
ـ ساواكی‌ها ریختن توی ده. دارن همه‌ی خونه‌ها رو می‌گردن. باید هر چه زودتر اعلامیه‌ها و نوارهای غلام‌رضا رو قایم كنیم؛ وگرنه...
مادرم گفت: حالا چكار كنیم؟
راهی به ذهنم رسید. دویدم توی خانه. پلاستیكی برداشتم و اعلامیه‌ها را تویش گذاشتم. چادر سر كردم و به خواهر دیگرم گفتم: «بیل رو بردار و دنبالم بیا.»

شهید شدن در راه خدا لیاقت عظیم می‌خواهد؛ باید قصد قربت كرد و عمل را از روی اخلاص انجام داد. من برحسب وظیفه‌ و نه به خاطر پیروزی و یا چیز دیگر به میدان می‌روم. اگر سال‌ها با ابرقدرت‌ها بجنگیم، باز هم ما پیروزیم. زندگی را جهاد در راه خدا زیبا می‌سازد. برای نیل به اهداف الهی خود، خدا را در هیچ لحظه‌ای فراموش نكنید.
نظر شما
پربیننده ها