براى اين كه خودم را آرام كنم، مى دوم طرف منبع آب و سرم را مى گيرم زير شير كج شده اش. حال خيلى غريبى دارم. برمى گردم و به بچه هايى كه توى سايه نخل ها دراز كشيده اند، خيره مى شوم.
- كاش اين خبر را اول به من نداده بودند.
آب قطره قطره روى شانه هايم مى ريزد و پيراهن خاكسترى ام را كه لايه اى نازك از خاك رويش لميده، خال خالى مى كند.
چشمانم را مى بندم و سعى مى كنم قيافه دكتر را موقع شنيدن خبر شهادت رستمى تجسم كنم؛ ولى از ترس، زود چشم باز مى كنم و خيره مى شوم به نخل هاى سوخته روستا.
نسيم برگ ها را تكان مى دهد و موسيقى خشنى در فضا مى ريزد. انگار نخل ها عزادارى مى كنند.
حلقه اشكى توى چشمانم جمع مى شود و بغضى گلويم را مى فشارد. مى روم جلوى چادر فرماندهى و مى نشينم تو لندرورى كه تحويل «حدادى» است. اين جور وقت ها آدم دوست دارد گوشه دنجى پيدا كند و زار بزند.
اسم ايرج رستمى را كه مى آورم لب هايم به آتش كشيده مى شود.
عنكبوت چاق سياهى، خودش را از سقف لندرور ول كرده، و در طول تارش سر مى خورد. حوصله گرفتنش را ندارم.
توى آبادى مان كه بودم، گاهى با دوستانم براى تفريح ميان علف ها لانه هاى عنكبوت ها را مى جستيم و با تركه باريكى آنها را از سوراخ شان بيرون مى كشيديم و آزارشان مى داديم.
در چادر باز مى شود و حدادى بيرون مى آيد و بى توجه به من به طرف منبع آب مى رود.
به سرم مى زند كه به داخل چادر بروم و موضوع شهادت ايرج رستمى را به دكتر بگويم.
دكتر وسط چادر، خم شده روى نقشه اى كه با ماژيك قرمز علامت گذارى كرده اند. چهره اش خرد و درهم و شكسته و پرچين است.
- چرا نمى آيى تو!
آهسته كنارش مى نشينم. دهنم را باز مى كنم تا خبر را بدهم كه حرف تو گلويم ورم مى كند و مى ماند.
- خب، چه خبر
آب دهانم را به زور قورت مى دهم و مى گويم: «شنيده ام ايرج رستمى زخمى شده.»
دكتر سرش را از روى نقشه برمى دارد و به چشمانم زل مى زند.
براى يك لحظه طولانى سكوت ترس آورى فضاى چادر را در خود مى فشارد.
از سمت خط صداى انفجار خمپاره اى شنيده مى شود.
- حالا كجاست
- خبر دادند، مى آورندش عقب.
دكتر چشمانش را تنگ مى كند و دستش را روى شانه ام مى گذارد و آهسته مى پرسد: «شهيد شده »
عرق روى پيشانى ام مى نشيند و يكهو بغضم مى تركد.
جنازه ايرج رستمى را كه مى آورند، من همراه حدادى و «مقدم پور» و دكتر راهى خط مى شويم.
من سرم را به شيشه پنجره مى چسبانم و به ايرج رستمى فكر مى كنم.
دكتر دفترچه يادداشتش را روى زانو گذاشته و چيزى را تند و تند مى نويسد. مقدم پور به بيرون زل زده است. حتماً دارد در مورد مسئوليت سنگينى كه به عهده اش گذاشته اند فكر مى كند.
آسمان به خاطر آتش بازى اى كه عراقى ها راه انداخته اند، پر از آتش و دود است. نفس كه مى كشى، دود و گرد و خاك حلقت را پر مى كند و به سرفه مى اندازدت.
زمين به زور انفجارهاى شديد، مثل ننوى بچه اى عقب جلو مى شود. براى اين كه خستگى اى در كرده باشيم، داخل يكى از سنگرها مى شويم. بوى نم و خاك و خون و دود قاطى شده و فضاى كوچك سنگر را خفه كرده.
گلوله ها در اطراف سنگر با صداى زنبورهاى درشت هوا را مى شكافند. دكتر قمقمه آبى به دست گرفته و جرعه جرعه از آن مى خورد. مقدم پور يادداشتى را كه دكتر به او داده مطالعه مى كند.
چشمان دكتر برق مى زنند. انگار شىء زيبايى را نگاه مى كند.
روى خاكريزى كه ايرج رستمى شهيد شده بود مى ايستيم و به خون لخته شده اى كه در جان خاك فرورفته، خيره مى شويم.
دكتر بلند و بغض آلود، حمد و سوره اى مى خواند و همراه حدادى و مقدم پور، براى توجيه منطقه در طول خط به راه مى افتد.
از صداى وحشتناك انفجار خمپاره اى روى زمين دراز مى كشم. دود تلخ و تندى مثل خلواره آتش از گلويم پائين مى رود.
دكتر و مقدم پور و حدادى بى توجه به گلوله هاى خمپاره، همچنان در حال صحبت هستند. از اين كه اينقدر ترسيده ام، شرم زده روى زانوهايم مى نشينم. شليك توپ و خمپاره مانند تپش قلب، ضرباهنگى منظم گرفته است.
گلوله اى از بالاى سر دكتر مى گذرد و در نقطه نامعلومى فرو مى رود. مى خواهم هوار بكشم كه دكتر نقشه اى را روى خاكريز پهن مى كند و نقاطى را با انگشت، به مقدم پور نشان مى دهد.
آب دهانم را قورت مى دهم و به آنها كه زياد هم از من فاصله ندارند، خيره مى شوم.
يكى از بچه هايى كه روى خاكريز دراز شده و به طرف دشمن تير در مى كند، با ديدنم لب هاى قاچ قاچ شده اش را كش مى دهد و لبخندى خسته حواله ام مى كند. در جوابش همان لبخند را تحويلش مى دهم.
دكتر از جا بلند مى شود و در حالى كه دستش را سايه بان چشمانش كرده، به خط عراقى ها نگاه مى كند. باد زير نقشه اى كه دست مقدم پور است مى زند و مثل بال پرنده اى آن را تكان مى دهد. حدادى وسط دكتر و مقدم پور ايستاده و با خنده، چيزى مى گويد.
از قمقمه اى كه همراهم آورده ام، جرعه اى آب مى خورم.
گرماى آب مثل گرماى خون تو گلوى خشك شده ام فرومى رود.
هنوز جرعه دوم را نخورده ام كه سوت خمپاره اى شنيده مى شود و درست وسط دكتر و مقدم پور و حدادى منفجر مى شود.
انگار هزار پتك را با هم بلند مى كنند و مى كوبند بر سرم، هواركشان از جا كنده مى شوم و مى دوم طرف خاكريزى كه چند لحظه پيش دكتر و مقدم پور و حدادى آنجا ايستاده بودند.
جسد هر سه نفر روى زمين افتاده و خون از تن تكه تكه شده شان جارى است.
گريه كنان بالاى سر جنازه ها مى روم. مقدم پور و حدادى در جا به شهادت رسيده اند. صداى خرخرى كه از گلوى دكتر بلند شده، توجه ام را جلب مى كند.
هنوز زنده است. بغلش مى كنم و فريادكشان بچه ها را خبر مى كنم.
آمبولانس را جلو چشم عراقى ها وسط جاده مى آورند و دكتر را سوارش مى كنند. من هم همراه دكتر سوار مى شوم.
دلهره و اضطراب تمام وجود را دربر گرفته. اشك بى اراده صورتم را به همراه قطرات عرق مى شويد و سرازير مى شود پائين.
هنوز چند كيلومترى نرفته ايم كه نفس هاى ضعيف دكتر قطع مى شود.
با چشمان از حدقه درآمده به امدادگرى كه بالاى سر دكتر نشسته خيره مى شوم. مرد در حالى كه بشدت مى لرزد به سر و صورتش مى كوبد. دكتر را بلندبلند صدا مى زنم و به آخرين نگاه اش كه به من دوخته، خيره مى شوم.
داوود بختيارى دانشور
روزنامه ايران