"لحظه های انقلاب"،(قسمت دوم)

کد خبر: ۱۹۶۴۲۱
تاریخ انتشار: ۱۲ مهر ۱۳۹۱ - ۱۰:۳۲ - 03October 2012
قسمت دوم برش های کتاب "لحظه های انقلاب" پیش روی شماست. تکه هایی از فصل 6 و 7 کتاب که نویسنده از خاطرات خواهرش می گوید که رفته نجف و امام خمینی را دیده؛ از خوف و رجاهایش درباره ی دعواهای سیاسی و گول خوردن مردم و این که باید بیدارتر باشند؛ و از زنانی می گوید که با وجود تبلیغات رسانه ای و رنگارنگ، باز هم عده ی زیادی چادر و یا تکه پارچه ای به سر توی خیابان ها دارند شعار آزادی می دهند.

با هم بخوانیم.



***



... خواهرم از خمینی می گوید که رفته بود زیارت و چادرش را به عبایش مالیده بود. از نجف می گوید؛ از حرم، از ساعت نه شب، از جایی که همیشه خمینی می آمده کنج حرم می ایستاده و زیارت می کرده و می رفته. از تنهایی خمینی و پول هایی که مردم می بردند و دست "آقا" می دادند و آقا هم به مخارج ضروری می رسانده. ...

از رفتن شاه به زندان خمینی، 15 سال پیش و قرآن خواندن خمینی و پرسیدن شاه و جواب دادن خمینی که من «حسینی» هستم و آن ها «حسنی» و شاه نفهمیده و بعد برایش گفته اند که منظور خمینی این بوده که من با تو جنگ می کنم و صلح نمی کنم و شاه باز به زندان رفته و گفته: 20 میلیون تومان می دهم برو، ول کن و خمینی گفته: 45 میلیون تومان می دهم تو برو، ول کن و شاه گفته تو 45 تومان هم نداری، از کجا 45 میلیون تومان می آوری؟ و خمینی گفته: مگر نمی گویی ایران سی میلیون جمعیت دارد؟ به هر یک بگویم 15 ریال بده می شود 45 میلیون تومان. و شاه خندیده و حرف بدی زده و با همین نصیری از زندان بیرون آمده و اما "آقا" سرش را هم از روی قرآن بلند نکرده.

علی پسر 17 ساله ی خواهرم که هنوز بیدار است، می گوید: «بابام زنده که بود از افراد خمینی بود؛ مگه نه مامان؟» ... (ص46و47)

*

پیش خودم می گفتم نکند باز جریان سال 20 تا 32 تکرار شود و همه به جان هم بیفتیم - توده ای ها چشم دیدن مصدقی ها را نداشته باشند. جبهه ملی مخالف پان ایرانیست ها باشند. سونکایی ها با چاقو فدائیان اسلام را بزنند و توده مردم بی پناه و ول و ناآگاه سی تیر، سینه جلو بدهند و راه را با خون خود راست و ریس کنند و بعد سر بزنگاه دودستی تقدیم جلادش بکنند و بعد بخزند توی خانه ها و باغ هایشان. اوباش هم با هم و در پناه پولِ گونی گونی اشرف، همدست بشوند و زیر علم دالس و زاهدی سینه بزنند و بعد همه بعد از 28 مرداد بنشینند عزا بگیرند و همدیگر را سرزنش بکنند. ... (ص50)

*

کجا دکترهای جامعه شناس و فیلسوف های درشت و ریز اینجایی و آنجایی می توانستند حدس بزنند که این بچه های بروس لی و شیفتگان موزیک و رقص و سکس و لختی و کارتون های فضانوردی و سریال های پی در پی تلویزیونی و مرده ی فوتبال و جام جهانی و خوانندگان پیک های کوچک و بزرگ امریکایی و کتاب های کانون پرورش فکری و این دخترهای مینی ژوپیِ هر روز به یک شکل درآی و رنگ و وارنگ و عاشقان سریال های کوتاه و بلند و خوانندگان مجلات خارجی و داخلی، یکباره مثل نسیم بهاری که می وزد، از زیر خاک سر بیرون کنند و چادرهای سیاه را به سر بکشند و یکباره بریزند توی خیابان ها و بی اینکه بخواهند تن شان را به هم بمالند و با هم لاس بزنند و به هم متلک بگویند و هم را اذیت بکنند، چسبیده به هم پشت به پشت هم باهم یکصدا داد بزنند: «توپ، تانک، مسلسل، دیگر اثر ندارد» و شب ها سر بام و خانه ها عوض اینکه برای هم سوت آرتیستی بزنند و امریکایی وار مثل هنرپیشه های سریال ها به هم دروغ بگویند، بانگ "الله اکبر" و "لااله الاالله" سر بدهند و روز با اینکه بلد نیستند چادر به سر کنند، تکه پارچه ی سیاهی به سر بکشند و بیایند باز توی خیابان تا در راه رهایی شهید بشوند. این فرهنگ کجا بود؟ ... (ص52)



ادامه دارد ...

نظر شما
پربیننده ها