"لحظه های انقلاب"،(قسمت سوم)

کد خبر: ۱۹۶۴۸۷
تاریخ انتشار: ۱۹ مهر ۱۳۹۱ - ۱۰:۱۴ - 10October 2012
به گزارش ساجد ، بخش سوم برش هایی از کتاب لحظه های انقلاب از حرف ها و عمل های آن روزها می گوید. از کسانی که می نشستند توی خانه تا آن هایی که توی خیابان جان شان را کف دست گرفته و آرمان شان را در برابر گلوله فریاد می زدند. از زنانی می گوید که تا آن روز الگویشان گوگوش بوده ولی به یکباره مذهبی و غیرمذهبی با هم یکی شده و شعار مرگ بر شاه سر می دهند. همچنین از برنامه های ادبی بی خاصیت آن روزها که از گلابدره ای و امثال او و ادبیات این مرز و بوم هیچ خبری نبوده است.



***



... جایی رفته بود سر سفره و زن یکی از افسرها که صاحب سفره بود، گفته بود: «این … رفته پاریس.» خواهرم گفت: «آقا را می گفت.» سفره را هم نذر شوهرش کرده بود. می گفت گفته: «حیف پاریس. خیال کرده پاریسم قم یا نجفه! از صب تا غروبم میاد تو سینه کش آفتاب می شینه … آبروی همه ایرانیا رو برده. البته این کلکشه.» خواهرم می گفت: «یه حرفایی می زد که من دیدم دیگه نمی تونم بشینم و گوش کنم. …»

… هرجا می شنوم ضبط می کنم و به خاطر می سپارم. می بینم هرجا می روم حرف، حرف خمینی است. آن ها که گوش به فرمان امام هستند و زجر کشیده اند، زیاد حرف نمی زنند. جایشان توی خیابان است و فکر و ذکرشان انقلاب. فقط توی خیابان که می آمدی تکلیف روشن می شد. یا باید شعار می دادی و می پریدی توی شکم سربازها یا سرت را پایین می انداختی و می رفتی می چسبیدی به کارت.

… بالای صفحه نوشته بود «سرباز برادر ماست» به جوان نگاه کردم. داشت می رفت. سرش را از ته تراشیده بود. شعر را خواندم:

"وقتی به خانه آمد سرباز

مادر گفت:

جامه ی دیگر کن!

برادرت تیر خورده است …

بیا تا او را در باغچه بکاریم.

سرباز گفت:

می دانم مادر!

خودم او را زده ام!

مرگ بر آن که مرا به برادرکشی واداشت."

شعر از گرمارودی بود. (ص55تا57)



*



صبح تک و تنها راهی شدم. مادرم ترسش ریخته بود. گفت: «واجبه. صبر کن منم یکی دو قدم تو تظاهرات بیام. گفتم: «بیا بریم. اما باید بری تو زنها» آمد – ولی سر کوچه باز ترسید و دست دست کرد و باز راه افتاد. گفت: «از بابات اجازه نگرفتم.» و باز خودش گفت: «واسه کار واجب که نباید از کسی اجازه بگیرم.» آمد.

… امروز روز عاشورای حسین بود. حالا امروز مردم ترس شان ریخته بود. ماشین بلندگو حاضر و آماده بود. یکراست رفتم سر دسته. …

زن ها زیاد بودند. صدای زن ها انگار بلندتر بود. این زن ها، این زن ها که تا دیروز آن هایی که در خانه بودند و صدایشان را نباید مرد نامحرم می شنید، با این روسری به سرها و شلوار به پاها که تا دیروز گوگوش مویش را بلند می کرد می رفتند گیس مصنوعی می خریدند و به مویشان سنجاق می کردند و گوگوش در پی طلاق گرفتن از بهروز وثوقی مویش را کوتاه می کرد، می ریختند توی آرایشگاه ها و موهایشان را گوگوشی می زدند و زنی در لندن دامنش را بالا می کشید، اینها هم بالا می کشیدند و پایین می کشیدند، حالا گل هم شده اند و در هم فرو رفته اند و با هم بلند و کشیده می خواندند:

«ای شاه خائن، آواره گردی

خاک وطن را، ویرانه کردی

کشتی جوانان وطن ...»

و منتظر می ماندند تا مردها بگویند:

الله اکبر …

و باز می گفتند:

کردی هزاران در کفن

و باز منتظر می ماندند و مردها می گفتند:

الله اکبر

و یکصدا و بلندتر می گفتند:

مرگ بر شاه، مرگ بر شاه، مرگ بر شاه …

و بلند و مشت ها پیچیده در دستکش یا پنهان شده زیر چادر سیاه را با چادر بالا می آوردند و یکباره نعره می زدند:

مرگ بر شاه. (ص77تا79)



*



… از دم مسجد امام زمان از آن ور تا میدان شهیاد و از این ور تا میدان مجسمه بلندگو کشیده اند و بناست قطعنامه را آقای بهشتی بخواند.

… قطعنامه خوانده شد. 17 ماده. چه صدایی دارد این بهشتی؟! کسانی که توی پیاده رو بودند اغلب می گفتند صحیح است. ... ناگهان چو افتاد توی مجلس می گویند صحیح است و ما نباید بگوییم و همه الله اکبر گفتند. (ص81)



*



… برنامه های ادبی پشت سر هم. هنر و فرهنگ و ادبیات خارجی. اما نه از من و نه از یارانم و ادبیات این مرز و بوم هیچ خبری نیست. اما پسرک دو صفحه ترجمه می کند و یا به قول خودش در وزن نیمایی دو کلمه می سراید و مردک در بیست صفحه تاریخ سیاسی و اجتماعی و اقتصادی و ادبی یک دوره را به قول خودش بررسی می کند و آدمک یک قصه می نویسد، هزاران بار با هزاران شکل و زبان معرفی و نقد و بررسی اش می کنند و … (ص83)



*



سر اغلب کوچه ها را بچه ها با رنگ درشت نوشته بودند که «بن بست نیست» یا «بن بست هست». ولی در آن لحظه که رگبار تیر پشت سر تو باشد، تو کجا وقت می کنی بخوانی؟ … مثل تیر می دویدم. سربازها درست پشت سرمان بودند و از لابه لای ماشین ها شلیک می کردند. ما انگار اهل این دیار نبودیم. ما انگار غریبه بودیم. انگار همان بیگانه هایی بودیم که می گفتند از آن ور مرز آمده اند … انگار ایرانی نبودیم. ایرانی خوب و ساکت و صبور و سربه زیر. انگار همین هایی هستند که حالا توی ماشین هایشان نشسته اند یا در خانه هایشان هستند. … این جوان ها، همین هم سن و سال های ولیعهد که فرح چندین بار گفته بود: ولیعهد را جوان های هم سن و سالش خیلی دوست دارند و او هم آن ها را خیلی دوست دارد. … حالا با این ها می دویدم. (ص89)
نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار