هرچه در مورد آن حج بگویم کم است . ما هر روز که به تظاهرات مکه منا و عرفات می رفتیم وصیت می کردیم , چون معلوم نبود زنده برگردیم . وقتی از تظاهرات بر می گشتیم خیلی از زن ها دچار نداشتند , سرو صورت ها خونین بود و همه جا صدای تیر اندازی می آمد.
در خانه ی خدا, امنیت از ما سلب شده بود و می ترسیدیم که شب ها به ساختمان حمله کنند. همه متعجب شده بودند. یکی میگفت با شوهرم رفته بودم و تنها برگشتم. یکی می گفت زنم گم شده و خلاصه خیلی وضع عجیبی بود. همه ناراحت و نگران بودند. با این همه مصیبتی که داشتیم, دست قضا مصیبت دیگری بر ما رقم خورد.
یک بار من زن سر گروهمان را دیدم که با حسن آقا صحبت میکند. تا خودم را به آنجا برسانم حسن آقا رفته بود. از خانوم پرسیدم شوهرم چکار داشتو او گفت احوال شما را می پرسید. من هم دیگر قضیه را دنبال نکردم و به طواف رفتم معمولا در آخر شب در محلی همدیگر را می دیدیم. آن شب تا ساعت دو بامداد ایستادم و حسن آقا نیامد. بعد ماسین حلال احمر مرا به ساختمان رساند.
فردای آنروز تا ساعت 3 بعد از ظهر در ساختمان منتظر حسن آقا شدم. وقتی آمد دیدم هنوز لباس طواف بر تن دارد. پرسیدم: چراطواف نکردی؟ گفت مریض بودم . آن روز از صبح در بین زن ها زمزمه بود که هواپیمایی سقوط کرده و عده ای از سران نظام شهید شده اند. از حسن پرسیدم ماجرای هواپیما چیست؟ گفت((نامجوی شهید شده)).بی اختیار گفتم نامجوی رفت.
بعدا با خود گفتم این مرد تازه به منزل نو اسباب کشی کرده بود ؛ تازه می خواست رنگ آسایش را ببیند و او از معدود کسانی بود که برای بدرقه ی ما آمده بود. پرسیدم فقط نامجوی بود؟ گفت یوسف هم بود و گریه کرد. در یک لحظه زانو هایم لرزید وبی اختیار به زمین افتادم و گریه کردم. او در عین حال که گریه می کرد و علائم بیماری ها در صورتش بود , مرا تسلی می داد ولی مگر می شد جلوی گریه را گرفت.
پس از چند ساعت به حال خود آمدم و حسن آقا را برای طواف دعوت کردم, اما چون او مریض بود و قادر به طواف نبود , آستین همت بالا زده و همراه او راه افتادم تا طواف کند.
مقداری هم میوه برداشتم که در صورت نیاز به او بدهم و سر انجام تا نزدیکی های صبح او اعمال طواف و حج نسا را انجام داد. البته بارها حالش بد شد و به زمین افتاد . به او میوه دادم . کمکش کردم که طوافش را انجام بدهد و در ادامهی این طواف اذان صبح را شنیدم . نماز را خواندیم و برای استراحت به ساختمان رفتیم. روز بعد روز رای گیری برای ریاست جمهوری بود. من و خواهرم برای انداختن رای به صندق ها به محل مربوط رفتیم. مسئولین صندق با دیدن اسامی من و خواهرم گریه کردند و به ما تسلیت گفتند.
پس از پایان مراسم حج ترتیبی داده شد که برای تسلیت به پدر و مادرم , من و حسن آقا و خواهرام و شوهرش آقای دلبرائی به مشهد پرواز کردیم.
بعد از شهادت داداش یوسف , شوق شهادت در حسن آقا بیشتر شد و شب ها با چشم گریان , طلب شهادت می کرد و از من نیز می خواست برای شهادتش دعا کنم. من در یک حالت غیر غابل توصیف نمی دانستم چه کنم . ولی چون او دلش شهادت می خواست نمی توانستم در مقابل خواهش دل و از خود اراده ای داشته باشم.
چندی بعد که پدر و مادرم به زیارت مکه نایل شده بودند برای دیدن آنها به مشهد رفتم. آن وقت حسن آقا تلفن کرد و گفت می آیم به مرخصی و از من هم خواست که به تهران بیایم. من به او گفتم : پدر و مادرم از مکه آمده اند.... گفت : ((اگر نیایی دیگر مرا نخواهی دید)).
طوری حرف زد که من بلافاصله به تهران آمدم و حسن آقا هم برای سه روز مرخصی به تهران آمد.
در یکی از این سه شب مهمان داشتیم و حسن آقا آن قدر خسته بود که در جلوی مهمان ها خوابش برد. سر انجام سه روز مرخصی حسن آقا تمام شد و به جبهه رفت.....
در یکی از چهار شنبه ها زمزمه ی شهادت حسن آقا به گوش رسید. شروع به تماس گرفتن با این و آن کردم و یقین پیدا کردم که او به آرزوی دیرینه اش رسیده است.
آری, او شهید شده بود ولی ما با دنیایی از غم و اندوه مانده بودیم. در یکی از تماس هایم با تیمسار صیاد شیرازی ایشان گفتند(( ترتیبی داده شده که در روز جمعه پیکر پاک ایشان تشییع بشود)). ما پیشنها کردیم که جنازه ایشان از اهواز به تهرتن منتقل شود. همین طور هم شد و ما در آن روز 5شنبه غمگین با پیکر پاره پاره شهید اقارب پرست خداحافظی کردیم. آن بزرگوار حتی پایش قطع شده بود و داخل پوتین بود.
بعد از شهادت این بزرگوار با خواب و خیال او خوش بودیم. او همیشه به خواب من می آمد و حتی در مورد مسائل زندگی ام از او نظرخواهی می کردم و من را راهنمایی می کرد.
وقتی مادرم خبر شهادت حسن آقا را شنید گفت: پسرم یوسف را از دست دادم و دلم به حسن آقا خوش بود و حالا او را هم از دست دادم دیگر طاقت ندارم و های های گریه کرد.
من برای اینکه بچه ها بیشتر احساس تنهایی نکنند بیشتر به بچه ها می پرداختم. به مناسبت هایی برای آنها نمایشنامه درست می کردم و افراد فامیل را به خانه دعوت می کردم و بچه ها نمایشنامه اجرا می کردند و به این طریق هم بچه ها تحرک داشتند و یک حرکت فرهنگی انجام می دادیم.
باید بگویم در طول این مدت مسئولین محترم ما را تنها نگذاشتند. یادم می آید یک بار ما را خدمت امام(ره) بردند. محمدعلی دوساله بود و رفت و روی زانوی امام نشست و امام دست نوازش به صورتش کشید.
حسن اقا دوست داشت یوسف را در خواب ببیند. یکی از دوستانش که شب قبل شهادت در کنار ایشان بود گفت : صبح که بیدار شد گفت که دیشب خواب شهیدکلاهدوز را دیده بود.
در شب شهادت ایشان یکی از آشنایانمان (مهندس اکبری) او را در خواب دیده بود. شهید در حال سخنرانی بود. مهندس اکبری از او می پرسد: چطور شهید شدی؟ شهید جواب داده بود: خیلی راحت از آن طرف رودخانه به این طرف رودخانه آمدیم.
در خاتمه از خدا می خواهم و همیشه دعا می کنم و می گویم خدایا اگر لایق شهادت نیستیم به ما مرگ با عزت بده.