برادرزاده شهيد اندرزگو در ميان خويشاوندان آن بزرگوار، از معدود كساني است كه شناختي روشن و همه جانبه از وي دارد و رابطه عاطفي با عمويش موجب شده كه بيش از بسياري از افراد در جريان فعاليتهاي وي باشد. او اينك با سپري شدن ۳۴ سال از حماسه ناب آن مبارز سترگ ميگويد و خاطرههايي كه با آنها ميزيد. با سپاس از جناب اكبراندرزگو كه با ما ساعتي به گفتوگو نشستند.
بعد از سپري شدن نزديك به ۳۴ سال از شهادت عمويتان، شهيد سيدعلي اندرزگو، با به دست آوردن اطلاعات، اسناد و مدارك بعضاً متناقض، ايشان را چگونه توصيف ميكنيد و بيشتر چه چيزهايي در خاطرتان ميآيد؟
من افسوس ميخورم كه چرا زنده نيست كه ما بتوانيم از وجود ايشان بيشتر استفاده كنيم. آن مدت كمي را هم كه در خدمتش بوديم، از ويژگيهاي بارز ايشان تدين و مردمداري وي بود و ديگر اينكه عاشق حضرت امام(ره) بود و ايمان قلبي داشت كه انقلاب پيروز ميشود و به سرمنزل مقصود ميرسد.
موقع به دنيا آمدن من، عمويم يك نوجوان ۱۱-۱۰ ساله بود. از چيزهايي كه مادربزرگ يا عموي بزرگم تعريف ميكردند، ميدانستم كه در كودكي خيلي اهل كمك به ديگران بوده است. علاقه زيادي به فاطمه زهرا(س) داشت و همواره به ايشان يا آقا امام زمان(عج) توسل پيدا ميكرد. يك موي او توي تن هيچ يك از برادرها و برادرزادههايش نبود و نيست. يادم هست كه گاهي صبحها ميرفت حليم يا نان بخرد و دو سه ماه بعد ميآمد و وقتي ميپرسيدند كجا بودي؟ ميگفت رفته بودم سربازي!
شهيد بين چهار برادرش واقعاً ويژگيهاي برجستهاي داشت. البته همگي، از جمله پدر من، متدين و اصيل بودند، اما شهيد اندرزگو بسيار نترس و مردمدار بود و چون دستش هم در دست خدا بود، به هر كاري كه دست ميزد، پيروز ميشد.
چند وقت پيش جايي بوديم، راجع به شهيد اندرزگو صحبت شد، آقاي قرائتي بر نترسي و جگردار بودن ايشان تأكيد داشت و جمله بامزهاي گفته بود كه در اينجا گفتني نيست. بسيار به خانواده و اطرافيان و مخصوصاً جوانها علاقه داشت و ما هم كه جوان بوديم و جذب ايشان شديم.
معمولاً كساني كه زندگي مخفي و چريكي دارند، خيلي فرصت رسيدگي به خانواده و دوستان را پيدا نميكنند. ايشان از اين جنبه چگونه انساني بود؟
ايشان قبل از اينكه به زندگي مخفي روي بياورد، كارهايي ميكرد كه همه از او دل ببرند و تا ميتوانند فراموشش كنند. موقعي كه وارد زندگي مخفي شد، طوري رفتار ميكرد كه حتي نزديكان خودش هم ميگفتند ما خلق اللهِ علي عيب پيدا كرده و به تعبيري ميگفتند مجنون شده است! بعدها كه كمي از كارهايش سردرآورديم، فهميديم اين كارها را ميكرده كه كسي علاقه و محبت زيادي به او نداشته باشد، ولي فايده نداشت، چون محبتش به دل آدم مينشست. آن موقعها در خانهها حمام نبود و من با ايشان براي حمام و اصلاح مو و جاهاي ديگر ميرفتم و بسيار دوستش داشتم و هيچ وقت محبتهايش يادم ميرود. خيلي سفارش مرا به عموي ديگرم آسيدمحمد ميكرد و ميگفت:«مواظب اكبر باش و به او رسيدگي كن». حتي يادم است مجلهاي را كه سردبيرش آيت الله مكارم شيرازي بودند و براي ايشان از قم ميآمد...
مجله مكتب اسلام...
سفارش ميكرد و ميگفت: «حتماً اين مجله را بده اكبر بخواند». ما تازه به سن بلوغ رسيده بوديم و مسائل دينيمان را به ما يادآوري ميكرد و يادمان ميداد. اين چيزها در خاطر من مانده و برايم الگو شده است.
در همان عالم نوجواني از كي متوجه شديد كه عمويتان وارد كارهاي چريكي شده و خيلي نميشود از كارهايش سردرآورد و چقدر اجازه ميداد كه اطرافيان از كارهايش سر در بياورند؟
خيلي نميگذاشت كسي سر از كارش دربياورد. مدتي هم به عنوان شغل و هم پوششي براي فعاليتهايش، به كار جوجهكشي پرداخته بود. دستگاههاي كوچكي بود كه در خانه ميآورد. البته سابقه هم داشت و با حاج رجب افشار در پرورش خروسهاي لاري بودند. گاهي به خانه ميآورد و مادربزرگ ما هم كمي شاكي ميشد. منزل ما نزديك مسجد مرحوم حجت الاسلام والمسلمين حاج ميرزاعلي اصغر هرندي ـ برادر شهيدرضا صفارهرنديـ بود. گاهگداري با شهيد بخارايي، شهيد هرندي، شهيد نيكنژاد يا شهيد صادق اماني، به صورت انفرادي يا دوتايي به منزلشان ميآمدند و من گاهي كه به اتاق ميرفتم، به من ميسپرد كه عمو! مواظب باش! اگر دستگاه جوجهكشي اينجوري شد، اين كار را بكن. اينها كه ميآمدند، من ميرفتم و عمو به عناوين مختلف، مرا دنبال نخود سياه ميفرستاد و ميگفت عموجان! برو ميخواهيم عربي بخوانيم و من مانده بودم مگر چقدر بايد عربي خواند؟! ما هم در آن سن نميفهميديم مشغول چه كارهايي است، ولي متوجه ميشديم كه دارد كارهاي مخفي انجام ميدهد و چندان دلش نميخواهد كسي از كارهايش سر دربياورد. حتي قبل از ترور حسنعلي منصور، به خانه دوستان و آشنايان و جاهايي كه تصور ميكرد عكسي از او نزد آنها هست، ميرفت و به عناوين مختلف، عكسها را از آنها ميگرفت. حتي خانه عمههايم رفته و عكسهايش را گرفته بود كه ميآمدند به مادربزرگمان ميگفتند: «نميدانيم داداش علي اين عكسها را براي چه ميخواهد؟!» بعداً متوجه شديم كه ايشان ميخواست مدركي،
چيزي دست كسي نباشد. ساواك براي اينكه عكسي از شهيد اندرزگو داشته باشد، به آموزش و پرورش مراجعه كرده و عكسي را كه در كلاس ششم ابتدايي انداخته بود، گرفت و از آن استفاده كرد.
آن عكس در يادنامههاي ايشان منتشرشده است. به هرحال، تا اين حد احتياط ميكرد و رمزموفقيتش هم در همين بود. آدمي نبود كه مسائل مربوط به فعاليتهاي خود را باز كند و حتي كساني كه از نزديك با او كار ميكردند، از چيز زيادي خبر نداشتند، مثلاً اگر كسي را دنبال كاري ميفرستاد، نفر بعدي از مسير او خبر نداشت، حتي اگر هر دو دنبال يك كار رفته بودند، به آن يكي نميگفت موضوع از چه قرار است.
يكي از معماهايي كه درباره شهيد اندرزگو وجود دارد، همين عدم دسترسي ساواك به او طي ۱۴ سال است! از يك طرف عدهاي ميگويند ساواك جز در همان رمضان سال ۵۷ كه ايشان شهيد شد، نتوانست رد او را بزند. در اسناد وزارت اطلاعات ـحداقل در مقدمه آنـ چيز ديگري آمده است، به اين ترتيب كه ايشان از مقطعي مورد شناسايي قرار گرفت، منتها افرادي را در اطرافش قرار دادند تا بتوانند فعاليتهاي او را كنترل كنند و وقتي به اين نتيجه رسيدند كه توانستهاند اين كار را ولو بهطور نسبي انجام بدهند يا به هر دليلي زنده بودنش موجب آزار و اذيت فراوان به دستگاه هست، تصميم گرفتند او را بكشند. شما كدام نظريه را قبول داريد؟ آيا ساواك تا آخر نتوانست ايشان را شناسايي كند يا با توجه به قدرتي كه ساواك پيدا كرده بود، از يك مقطعي او را شناسايي كرده بود.
بعد از ترور منصور كه شهيد بخارايي و سايرين را گرفتند، در همان جلسه دادگاه شهيد اندرزگو هم غياباً محكوم به اعدام شد، ولي در طول ۱۴ سال نتوانستند ايشان را بگيرند. شهيد اندرزگو حتي خودش دستگاه تكثير شناسنامه و پاسپورت هم داشت. يادم است من پاسپورت گرفته بودم كه به آلمان بروم و به من گفت اگر به تو ويزا ندادند، بيا من خودم برايت رديف ميكنم! نصيري، رئيس ساواك در جلسهاي به ثابتي گفته بود رد شدن از مرز براي اين سيد مثل آب خوردن است. در مورد شناسايي ايشان هم حرفهاي زيادي زده ميشود، از جمله اينكه وقتي خواهرخانم ايشان را كه دختر جواني بوده، دستگير ميكنند، مادرخانم شهيد اندرزگو ايشان را لو ميدهد كه اين حرف از نظر ما قابل قبول نيست و ما كاملاً رد ميكنيم، چون اين خانم اصلاً در اين عوالم نبوده است. عدهاي ميگفتند يكي از آقايان مبارز و عضو يكي ازاحزاب، زير شكنجه كم آورده و شماره تلفن را داده است.
مسئله اينجاست كه ايشان با مخفيكاريهايي كه كرد توانست از چنگ ساواك بگريزد، ولي ميگويند از يك مقطعي به بعد، ساواك او را شناسايي كرده بود، منتها افرادي را در اطرافش گماشته بود تا ارتباطش را كشف كند. در مجموعه اسناد ساواك هم كه درباره شهيد اندرزگو منتشر شده، اين موضوع آمده است و بالاخره هم ساواك در سال ۵۷ به اين نتيجه رسيد كه زنده ماندن ايشان به صلاح نيست. آيا شما به اين موضوع معتقديد يا فكر ميكنيد ساواك همچنان تا آخر عمر، امكان دستگيري ايشان را نداشت؟
من معتقدم امكان دستگيري او را نداشت. كساني كه در صحنه ترور ايشان بودند، ميگويند منوچهري موقعي كه از ماشين پياده ميشود، داد ميزند اينكه اندرزگوست كه ما دنبالش بوديم! شهيد اندرزگو به شماره تلفني كه متعلق به حاج رجب افشار بود، به اسم دكتر جوادي زنگ ميزده...
يعني اينها رفته بودند دكتر جوادي را بگيرند، ولي ديدند اندرزگوست؟
بله، منوچهري تعجب كرده بود كه دنبال جوادي ميگشتند و اندرزگو را پيدا كردند! به اين دليل ميگويم فرضيه اول درست نيست.
ايشان چقدر سعي ميكرد اطرافيانش را به خط مبارزه بكشد؟ از فاميل و دوستانش يارگيري ميكرد يا بر اساس شيوه خاصي كه خودش ميدانست، يار ميگرفت؟
شيوه خودش را داشت و از فاميل، كسي را زياد در كارهايش دخالت نميداد. در اين مدت ۱۴ سال، تنها كسي كه ايشان را زياد ميديد، من بودم كه آن هم هر روز و هر شب نبود. ساواك منزل مادربزرگ من ـ مادر مادرمـ را شناسايي نكرده بود. پدر ما دو تا زن داشت كه يكي مادر من بود. خانه مادرخانم دوم پدرمان را ساواك شناسايي كرده بود و آنجا را تحت نظر داشت، ولي خانه مادربزرگ من كه نزديك منزل آسيدحسن نيري بود، لو نرفته بود، براي همين قرارهايش را آنجا ميگذاشت و من هم ميرفتم او را ميديدم و به اين ترتيب از حال فاميل خبر ميگرفت و ما هم ميدانستيم در چه حالي است.
از سال ۴۳ تا۴۴ اصلاً از ايشان خبر نداشتيم و نميدانستيم كجاست و چه ميكند، اما نكته جالب اين است كه ايشان از تك تك كارهاي ما خبر داشت و مثلاً موقعي كه پدربزرگمان فوت كرد، بعدها به من گفت كه در غسالخانه كجا ايستاده بودم، پدرم كجا بوده، چه كسي پدربزرگمان را شسته، چه كسي مرثيه خوانده است!
شيوه ارتباط ايشان با شما چگونه بود؟
هميشه به صورت ناشناس با ما تماس ميگرفت. گاهي كه به خانه مادربزرگ ميرفتم، ميگفت يك كسي دم در با تو كار دارد. ميرفتم و ميديدم كسي با كلاه نمدي و بقچه ايستاده و با لهجه روستايي احوالپرسي ميكند. بعد به اطراف نگاهي ميانداخت و ميپرسيد كسي خانه هست يا نه؟ و بعد كه اطمينان پيدا ميكرد، وارد خانه ميشد. گاهي هم با كلاه شاپو روي سرش و دستمال يزدي ميآمد و مثل جاهلها سلام و احوالپرسي ميكرد. گريم كردن و تغيير چهره دادنش حرف نداشت.
قبل از ماه رمضاني كه شهيد شد، به آنجا آمد و گفت دارم ميروم از فلاني اسلحه بگيرم كه همراهم باشد و بعد به مشهد ميرود. موقعي كه ميخواهد برگردد، خانمش ميپرسد:«اسلحه نميبري؟» ميگويد:«روزه هستم و نميخواهم اسلحه همراه داشته باشم». در فيلمي كه از ايشان درست كردهاند، اسلحه همراهش است كه اينطور نيست و ايشان اصلاً مسلح نبوده است. در فاميل كساني بودند كه ميخواستند ايشان را رديابي كنند.
ولي او زيركتر از اين حرفها بود.
حتي عموي بزرگ ما برادرخانمي داشت كه قهوهخانه داشت. مدتي ساواك رگ خواب او را به دست آورده بود كه خبرهايي بگيرد و ايشان را تحويل بدهد. به يكي از نزديكان ما وعدهووعيد داده بودند كه آسيدعلي را به ما بده، ما ديگر كاري به تو نداريم كه حتي آمد به خود من گفت كه او را بدهيم دست ساواك و راحت شويم. از فاميل كسي را در كارهاي خودش جلب نكرد.
چون احتمال ميداد اولين كساني كه مورد تعقيب و آزار و اذيت قرار بگيرند، آنها هستند.
پدر و عموي من خيلي شجاع نبودند. اساساً غير از آسيدعلي، بقيه برادرانش چندان شجاعت او را نداشتند. سال ۵۶ من اعلاميهها را در لباسم ميگذاشتم و ميرفتم هيئت. چراغها كه خاموش ميشدند، اعلاميهها را ميگذاشتم وسط جمع و كسي متوجه نميشد. يك بار با پدرم ميرفتيم هيئت، ديدم خيلي از من فاصله گرفته. گفتم:«حاجي! چرا نميآيي؟» گفت:«دورادور ميآيم كه كسي تو را تعقيب نكند». يككمي ترسو بودند. آسيدعلي در ميان اين ۷، ۸ تا جوجه، قناري شده بود! نترس و جگردار بود و دنبال
مبارزه ميرفت.
حلقه اول دوستان و مرتبطين شهيد اندرزگو چه كساني بودند؟
آقارضا، پدرخانم اول ايشان، در خيابان فيشرآباد، بغل گاراژ تي. بي. تي يك مغازه نجاري داشت. آقارضا از مريدان نواب بود و به جلسات فدائيان اسلام ميرفت. من احساس ميكنم يكي از رابطين،
ايشان بود، چون آدم مذهبياي بود و به تدريج جذب فدائيان اسلام شد كه بعداً شدند مؤتلفه و ايشان به شاخه نظامي آن رفت. شهيد اندرزگو از مريدان مرحوم حاج اصغر صفارهرندي بود، احتمالش هست كه از آن طريق با تروركنندگان منصور هم ارتباط پيدا كرده باشد، چون يادم هست تا زماني كه در آن محل بوديم، من و پدربزرگم و آسيدعلي و عمو محمدم، شبها نماز جماعت را پشت سر حاجآقا اصغر هرندي ميخوانديم.
پدر آقاي محمدحسين صفار هرندي؟
بله، پدر حاج حسين آقا، البته حاج حسين آقا كوچكتر از من بود. پدربزرگوار ايشان آدم بسيار فاضل و پرهيزگاري بود و هيچوقت از ياد من نميرود. ما تا وقتي در آن محل بوديم، نماز جماعتهايمان پشت سر ايشان بود.
در ميان علما بيشتر با چه كساني ارتباط داشت؟ چون كارهايي را انجام ميداد كه نياز به فتوا و حجت شرعي داشت و طبعاً عدهاي از مجتهدين هم به شكل خصوصي با ايشان مرتبط بودند. از اين ارتباطها و گرفتن فتاوي چه خاطراتي داريد؟
خاطرم هست با حضرت آقا(رهبرمعظم انقلاب)، آقاي ناطق نوري، آقاي استادي و آقاي واعظ طبسي دوست بودند. در مقطعي ساواك اعلام كرد صاحبخانهها بروند و اسم مستأجرهايشان را به ساواك بدهند. آسيدعلي پيش آقاي واعظ طبسي ميرود و ميگويد: «من چون مستأجر هستم، به مشكل برميخورم». آقاي واعظ هم نماينده امام(ره) بودند و براي حضرت امام(ره) در نجف نامه مينويسند كه قضيه از اين قرار است و اين سيد به خانه نياز دارد. حضرت امام(ره) زير همان نامه مينويسند كه شما مختاريد از وجوهات براي اين سيد يك منزل تهيه كنيد كه همين منزلي كه الان در بازار سرشور مشهد هست، مربوط به همان موقع است. شهيد بسيار خوشحال بود و ميگفت:«امام در نجف به ياد من بوده است».
ميگويند رابطهاش با آقا صميمي بوده. از اين جنبه چيزي ميدانيد؟
خيلي نميدانم، ولي ميدانم در مشهد خيلي ارتباط داشتند، خيلي از مسائل مبارزاتي را با ايشان چك ميكردند. منتها چون اين فعاليتها در زمره مخفي كاريهاي ايشان قرار ميگرفت، در جريان خصوصيات اين رابطه نيستم. مسلماً الان تنهاكسي كه درجريان ريز اين فعاليتهاي مشترك است، خودحضرت آقا هستند.
نقل ميكنند هرچه ايشان به شهادت نزديكتر ميشد، مثل كسي كه قصد سفر داشت، آماده رفتن ميشد. بعضي از بدخواهان و كساني كه با انديشه انقلاب سازگاري ندارند، ميگويند با ساواك در ارتباط بود و چون ميدانست كه آنها اراده كرده بودند، او را بردارند، مضطرب شده بود. شما به ايشان نزديك بوديد، چه ميديديد؟
ايشان از قبل هم آمادگي شهادت را داشت. وقتي در جايي صحبتي ميشد، ميگفت اينها مرا زنده دستگير نخواهند كرد كه بخواهم حرفي بزنم. حتي در روزهاي آخر، اكبر آقاي افشار، پسر حاج رجب افشار خوابي ديده بود كه خود خواب خيلي به خاطرم نيست، ولي ميگفت آسيدعلي داشت در حياط وضو ميگرفت، خواب را كه برايش تعريف كردم، فكري كرد و اشك در چشمش جمع شد و گفت ما را حلال كن. هميشه هم با موتور، او را تا دم در خانهاي كه ميخواست برود، ميبردم، اما آن روز وقتي خواستم او را تا در خانه حاج اكبر صالحي برسانم، در خيابان ايران گفت: «اينجا نگه دار و تو برگرد» و هرچه اصرار كردم او را تا دم در خانه برسانم، قبول نكرد، به همين دليل فرضيه ارتباط با ساواك را كلاً رد ميكنم.
اين حرفي است كه تاريخنگاران مخالف نظام ميزنند و من به عنوان يك فرضيه نقل كردم.
چيزهايي هستند كه همينطور نذري و بيدليل، به كسي نميدهند. كسي كه ۱۳ رجب، شب ولادت آقا اميرالمؤمنين(ع) به دنيا بيايد و شب ضربت خوردن آقا به شهادت برسد، اصل و نسبش به آقا ابيعبدالله(ع) برسد و در خانواده مذهبي رشد و نمو كند، چرا به پدر يا عموهاي من چنين موهبتهايي را ندادند؟ يك چيزهايي در آسيدعلي بوده كه خدا به او اين مقام و وجهه را داده بود.
داستان شهادت ايشان هم عجيب و غريب است. اولاً خانواده تا مدتها مطلع نبودهاند كه آيا ايشان شهيد شده است يا نه. آيا شما زود مطلع شديد يا تا مدتها دنبال او ميگشتيد؟ ميگويند كه خانواده تا مدتها اطلاع نداشته و ايشان در واقع خيلي غريبانه به شهادت ميرسد.
همان شب حول و حوش ساعت يك، آقاي رفيقدوست دم در خانه عمومحمد ميرود و ميگويد:«آسيدعلي را زدهاند و شما خيلي پيگير نباشيد». فرداي آن شب يا يكي دو روز بعد خيليها را دستگير كردند. باز ما به اين خبر قناعت نكرديم. چون نه قبري و نه جنازهاي از عمويمان نداشتيم. اين شك در وجود ما بود تا يك روز همراه حاج احمدآقا خدمت امام(ره) رفتيم. اولين بار بود كه من امام (ره) را از نزديك ميديدم. صحبت كه شد، گفتم:«ما شك داريم». حضرت امام (ره) غمگين شدند و گفتند:«خبر صحت دارد و شما براي آوردن خانم و بچههايش از مشهد به تهران اقدام كنيد». خبر دقيق به امام (ره) رسيده بود و ايشان فرمودند شهادت ايشان صحت دارد. بعد كه انقلاب شد و زندان اوين تصرف شد و پرونده آسيدعلي درآمد، ما شماره قبر ايشان را پيدا كرديم.
عموي شما چقدر در زندگيتان حضور دارد؟
من علاقه عجيبي به ايشان داشتم و خيلي سر قبرش ميروم و به ايشان توسل پيدا ميكنم و حاجت هم ميگيرم. يكي از رفقا ميگفت رفته بودم سپاه قزوين يك كاري داشتم. فرمانده آنجا گفت:«بيا يك بنده خدايي را به تو معرفي كنم». رفتم و ديدم رانندهاي است. پرسيدم: «قضيه چيست؟» جواب داد:«من چندان در قيد و بند مذهب نبودم، اما شنيدم در جاده هراز امامزادهاي به اسم امامزاده عبدالله هست كه هر كسي حاجتي دارد، ميرود آنجا. من هم يك بار گرفتاري پيدا كردم و رفتم آنجا و حاجتم را گفتم و اتفاقاً كارم هم درست شد و نذر كردم كه هر پنجشنبه به آنجا بروم و زيارت كنم و از آن به بعد زمستان و تابستان، هرجور بود به آنجا ميرفتم.
يك بار رفتم، برف آمده و جاده بسته شده بود و نتوانستم بروم. دور زدم و برگشتم و رفتم خانه خوابيدم و آقايي را در خواب زيارت كردم كه حس كردم همان امامزاده عبدالله است و به او گفته بود اين پنجشنبههايي را كه ميآيي قبول كردم. اگر به مشكل هم بر بخوري و نتواني بيايي، من قبول ميكنم، ولي اگر يك وقتي مشكلي داشتي، برو بهشتزهراي تهران قطعه ۳۹ شهيد سيدعلي اندرزگو». ميگفت:«به محض اينكه بيدار شدم، آدرس را نوشتم كه يادم نرود. فردا بلند شدم و رفتم بهشت زهرا و ديدم آدرسي كه به من دادهاند، همان است». قسم خورده بود كه به جدّش قسم الان هر وقت گرفتاري پيدا ميكنم، سر قبر ايشان ميروم و حاجت خودم را هم ميگيرم.
خيليها شايد در اين عصر اينترنت و كامپيوتر نتوانند اين چيزها را هضم كنند، ولي ما معتقديم و اين نوع ارتباطها را داريم و حاجتمان را هم ميگيريم. من خداييش هر وقت سر قبر ايشان ميروم، مثل موقعي كه زنده بود و كار مرا راه ميانداخت، در شهادتش هم كار مرا راه مياندازد. در همان ۱۳، ۱۴ سالي هم كه مخفي بود، خيلي كمكم ميكرد و من هيچوقت يادم نميرود. شهدا نزد خدا ارج وقرب دارند و واسطه خير هستند و انشاءالله كه گوشه چشمي هم به من دارد. من بسيار به او علاقه و ارادت دارم و به اينكه برادرزادهاش هستم، افتخار ميكنم.