اور من آنست که خط سرخ حسين عليهالسلام و خميني، هر دو يکيست و اگر کل يوم عاشورا و کل ارض کربلا، پس من و تو نيز از سربازان آن روح مطمئن خداييم.
داشتم به نقطه اشتراک شهيدان مشهد و لشکر امام رضا عليهالسلام ميانديشيدم! که دانستم بلاشک، همه آنها را با وجود اختلاف سليقه و نگرش، اشتراک عجيبي در کار بود!
به ياد داري شهيد علي اصغر سبزيکار را؟ به ياد داري با وجود آنکه مدرسهاي در نزديکي خانه آنها بود، مسيري طولاني و طاقتفرسا را ميپيمود تا به مدرسهاي برود که در آنجا کمتر گناه و معصيت رخ ميدهد؟ با آنکه سنّ و سال زيادي هم نداشت. و حالا در زندگي «شهيد احمديخباز» هم باز به همين مسأله و نظير همين خاطره ميرسيم.
تو گويي خدا آنهايي را گلچين کرد و برگزيد و پيش خود برد که بر سر اوامر و نواهي الهي ذرهاي شک و تزلزل و کوتاهي نداشتند. کوتاه نيامدن در برابر فساد و گناه و حضور نيافتن در محيط ارتکاب معصيت، ويژگي مشترک شهداست.
و اگر چنين است چرا برگزيده نشوند؟ چرا برنگزيند آنها را دست مهر حسين بن علي عليهالسلام؟
يکبار ديگر جرعههاي کلام سيدالشهدا عليهالسلام را نيکتر بنوش! «...مقامم ميان آسمان و زمين است و نزولم آنگاه است که شيعيان از اصلاب و پهلوهاي قوي فرود آيند، در برابر ستم سر فرود نيارند و از پذيرش حق سر نتابند، اگر چه بندبندشان از هم بگسلد...»
از سربازان در گهواره
به تاريخ دوم مرداد ماه سال ۱۳۴۲ در شيروان و در خانه حاج آقا محمدعلي احمديخباز نوزادي چشم به جهان گشود که نامش را «محمدمهدي» نهادند. محمدمهدي فرزند سوم خانواده بود. حاج آقا که نامش در شناسنامه به مناسبتي «غلامحسين احمدي» نوشته شده و ديگر همه او را به اين نام ميشناسند، از اصحاب انقلاب است و با انقلابيهاي بزرگي چون شهيد سيدعلياندرزگو و شهيد هاشمينژاد رابطه داشت و براي پيروزي انقلاب زحمات فراواني کشيد. محمدمهدي چنين پدري داشت و چنان مادري؛ که بسيار پاکدامن و متقي بود. نام همه پسرها پيشوند محمد داشت جز پسر آخري که به عشق امام رضوان الله عليه نامش را روحالله نهادند. محمدمهدي متولد همان سالي (۴۲) بود که در خردادماهش، امام رضوان الله عليه آن کلام تاريخي را بيان فرمودند که: «سربازان من، در گهوارهها هستند!»
با اشتياق
هنوز خيلي کوچک بود. ۴ يا ۵ ساله بود. هنوز خيلي تا سنّ تکليف فاصله داشت، اما همراه پدر به مسجد ميرفت. حتي براي نماز صبح با پدر ميرفت مسجد محله. نماز جماعت هم در مسجد محله نبود و نماز به فرادا خوانده ميشد اما حاج غلامحسين مقيد بود نمازها را در مسجد بخواند. با اينکه برخاستن از خواب، صبح به آن زودي براي کودکي در سنّ و سال محمدمهدي سخت بود اما همراه پدر به مسجد ميرفت. برادرش محمدباقر هم ميآمد. بيآنکه کسي به آنها بگويد. خودشان با علاقه و اشتياق همراه پدر ميرفتند.
نور شهادت
محمدمهدي دوران کودکياش را در سايه پر مهر پدر و مادري شريف و متدين گذراند. رفت و آمد کساني مانند شهيد اندرزگو روي او بسيار تأثير ميگذاشت. او شاهد بود که سيدعلي، گاهگاهي به خانهشان ميآيد و درنگ نکرده ميرود. سيماي روشن و نوراني سيدعلي، محمدمهدي را مجذوب ميکرد. او ميديد که وقتي سيدعلي بسيار خسته و بيخواب است و اين خستگي در چهره او هويداست، در برابر اصرارهاي حاج آقا غلامحسين که از سيدعلي ميخواهد به داخل خانه رفته و استراحت کند، به جهت امنيتي نميپذيرد و به ناچار حاجآقا روي همان ايوان که بلند بود و حياط و ديوارها ديده ميشد، تشکي مياندازد و سيدعلي تشک را پس ميزند و ميگويد: خيليها همين قالي نرم و عالي را ندارند که استراحت بکنند روي زمين خشک و خالي استراحت ميکنند، براي ما ولي اين قالي هست، بعد شما رويش تشک مياندازي؟! و حاضر نميشود از تشک استفاده کند و روي همان قالي اندکي استراحت کرده و با همان چهره نوراني و چشمان خسته ميرود...
با اينکه آن موقع محمدمهدي سنّ زيادي نداشت و شايد اين آمد و رفتها برايش مبهم بود اما آنچه که ميبايد از حضور آنها درک کند، ميکرد. در دفترچه خاطراتش هم نوشته بود که: «شهيد اندرزگو به من پيشنهاد کردند که راه شهدا را ادامه بده!»
تو گويي شهيد اندرزگو با آن مرتبه بالاي بصيرت و نورانيت که داشت، نور شهادت را در چهره محمدمهدي ديده بود.
احترام همه
بارزترين ويژگي محمدمهدي از همان دوران کودکي، شوخطبعي و خندهرو بودن او بود. وقتهايي هم که با محمدباقر بودند اين حالت اوج ميگرفت. ميگفتند و ميخنديدند. رابطه تنگاتنگي با هم داشتند. معمولا جمعهها ميرفتند بيرون و تا شب بازي و شيطنت ميکردند. جالب آن بود که فقط بازي و شيطنت ميکردند، بدون آنکه کوچکترين کمحرمتي و پرخاشگري به هم بکنند. در عين بازي و شادماني و شوخي، احترام همديگر و احترام همه را نگه ميداشتند.
کمال و تعالي
مدرسهاش در خيابان خواجه ربيع بود. اول مدرسه دولتي رفت اما بعد رفت مدرسه سجاديه. مدير مدرسه دولتي خيلي محمدمهدي را دوست داشت و اصرار ميکرد که محمدمهدي به آن مدرسه برود، ميگفت فقط بيايد شرکت کند، اسمش را بنويسد، اگر صفر هم بود ما قبولش ميکنيم ولي نرفت! گفت تمام معلمان مدرسه که زن هستند بدحجاب و فاسدند. تعاليم پدر و برخورد مادر و همنشيني برادرانش و از همه مهمتر، تأثيري که او از سيدعلي اندرزگو ميگرفت او را به آن همه از رشد عقلاني و کمال و تعالي ميرساند که انتخابها و تصميمهايش همه شايستهترين تصميمات کسي در سنّ و سال او باشند.
شوق طاغوت
در مدرسه سيب و گلابي ميدادند يا سيب و موز. محمدمهدي نميخورد. ميگفت اينها حلال نيست. ميگفت اينها را اگر بخوري شوق طاغوت ميآيد توي ذهنت. يا حتي شير و کيک مدرسه را هم نميخورد. ميداد به بچههاي ديگر ولي خودش نميخورد.
به تشويق سيدعلي
تا مقطع پنجم را درس خواند. امتحان پنجم را هم حتي نداد. نميتوانست خودش را با اوضاع و شرايط مدارس و جامعه و فساد رايج در جامعه تطبيق دهد، براي همين از مقطع ابتدايي به بعد ديگر درس نخواند و به تشويق سيدعلي اندرزگو در مدرسه علميه حاج موسوي مختصري دروس علمي را فراگرفت. بعد از آن با پدرش در مغازه همکاري نمود و فوت و فنّ نانوايي آموخت... در جريان مبارزات انقلابي هم بود و خيلي چيزها را ميديد و کم کم وارد گود مبارزه ميشد.
برو راحت بخواب!
بعدها خودش هم وسط گود مبارزات بود. هر روز صبح لباسهايش را ميپوشيد و ميرفت و شبها که همه خواب بودند به خانه برميگشت. خانهشان آن موقع در خيابان خواجه ربيع، کوچه کارخانه کبريت بود. شبها از بالاي در ميآمد پايين و ميخوابيد. خانوادهاش ديگر عادت کرده بودند. حتي براي ناهار هم به خانه نميآمد. يک همسايهاي داشتند که پاسي از شب گذشته آمد و گفت: پسرم با مهدي شما رفته و هنوز نيامده است. پدر ميگفت: ما صبح که اين ميرود دندانش را ميکنيم و مياندازيم دور! اگر شب آمد که آمد و گرنه برو راحت بخواب! اگر آمدني باشد ميآيد! شبها هم که ميآمد، سر و صورتش مثل کساني که در کوره کار ميکنند سياه بود. بس که لاستيک آتش ميزدند.
صدام خدا تو را لعنتت کند
سال ۶۱ بود که محمدمهدي از ناحيه سر مختصر مجروحيتي برداشت و بعد از مداوا بلافاصله به جبهه برگشت. همان روزها برادرش هم مجروح شده بود که مجروحيت او تا ۶-۷ ماه مداوايش طول کشيد. محمدمهدي دوباره که به جبهه برگشت، مجددا مجروح شد. تير به فکّش اصابت کرده بود. بيشتر در اهواز بود؛ واحد اطلاعات عمليات، که هيچ کسي حتي خانوادهاش هم تا بعد از شهادتش از مسئوليت و سمت او خبر نداشت. تير کلاشينکف از يک طرف صورتش خورده بود و از طرف ديگر در رفته بود؛ يعني از فکّ وارد شده و از قسمت چپ بيرون آمده بود و فکّ و صورتش خورد شده بود.
با آن حال دوباره به فکر برگشتن به جبهه بود. وقتي هم که در مشهد تحت درمان بود، راديو اعلام کرد که يک عملياتي شده، مارش پيروزي ميزد و يک عملياتي را اعلام کرد، محمدمهدي دندانهايش سيم پيچي شده بود. چون فکّش شکسته بود، با ني غذا ميخورد. يکي از فاميلهايشان هم آمده بود عيادتش. محمدمهدي مارش عمليات را که شنيد گفت صدام خدا تو را لعنتت کند. ميهمان عيادت کننده سوال کرد: براي چي؟ محمد جواب داد: براي اينکه من را اين جوري کرد نميتوانم در عمليات حضور داشته باشم! بعد هم بلافاصله همين قدر که دندانهايش را باز کردند يک مقداري که حداقل بهبودي را حاصل کرد باز رفت منطقه!
عمرتان اينجا به هدر ميرود
براي دنيا ارزشي نميدانست. تکيه کلامش همين بود که دنيا ارزش دل بستن ندارد. وقتي از جبهه برگشته بود؛ از همان مرخصيهاي کوتاه مدت چند ساعته!
با کارگرهاي نانوايي پدرش هماهنگ کرده بود و چون ماه مبارک هم بود و در ماه رمضان هم معمولا فروش نانواييها کم ميشود همان روز اول ماه رمضان کارگرهاي پدرش را برداشته بود رفته بودند جبهه. به آنها گفته بود که عمرتان اينجا به هدر ميرود. يکي دو روزه دنيا ارزشش رو نداره... حرفهايش هم چون برخاسته از عمق دل و با يقين بود مؤثر واقع ميشد. کارگرها به لحاظ سنّي از خودش هم بزرگتر بودند اما حرفش را پذيرفته بودند. رفتند جبهه و آن کارگرها بعد از ماه رمضان هم برنگشتند و پدر دستش حسابي ماند توي حنا!
تولي و تبري
کار خودش کانال کولرسازي بود. با يک نفر شراکتي در مغازهاي کار ميکرد. شريکش طرفدار بنيصدر بود. مدتها با او در کلنجار بود. بحث ميکرد، در سرکار و غيرکار دائماً با او درگير ميشد. در نهايت نتوانست تحمل کند و از شراکت با او دست کشيد و بعد از مدتي بيکاري، تنهايي يک مغازه زد و تنهايي کار انجام ميداد.
آنقدر مسائل ديني و اعتقادي و مخصوصا مسأله تولي و تبري برايش مهم بود که حتي از شراکت با آن شخص با اينکه درآمدي هم از آن شغل داشت دست کشيد. يعني اصلا آن شخص به شرط گذشتن محمدمهدي از سهم خودش حاضر شده بود شراکتشان به هم بخورد و محمدمهدي هم قبول کرده بود. برايش استقلال و خودکفايي مالي هم مهم بود. بعد از به هم زدن شراکت مدتي را هم با گاري پسته و آجيل و خشکبار ميفروخت.
کتک ميخورد
بر سر اعتقاداتش محال بود که کوتاه بيايد. زمان بنيصدر در صحن شبستان گوهرشاد، وقتي شهردار مشهد به نفع بنيصدر سخنراني کرد و منافقين هم دورش جمع شده بودند، جمعيت رفتند داخل حرم که امنيت بيشتري داشت ولي محمدمهدي در محوطه ايستاد. بعد که آنها شعار دادند و مشخص شد چه کساني طرفدار بنيصدر هستند و چه کساني حزباللهي و گروهها مشخص شد، آنها (طرفداران بني صدر و منافقين) حمله کردند به طرف بچههاي حزباللهي.
محمدمهدي وقتي خواست برود داخل حرم، در حرم را بستند که داخل شلوغ نشود. آنجا هم پشت در گير کرد و يک کتک مفصلي خورد. محمدهادي که رفته بود با جمعيت داخل حرم ميديد که محمدمهدي مانده پشت در و کتک ميخورد.
و از خانه ما بوي خاک!
در نامههايش مدام گله ميکرد از اينکه چرا جو خانهشان طوري نيست که شهيدپرور باشد. با اينکه از۵ برادرش در زمان جنگ سه تايشان که بزرگتر بود و حدود ۲۰ سال داشتند، هر سه منطقه بودند (که همه جانباز هستند و محمدتقي هم بعدها در سال ۷۴ بر اثر مجروحيت شيميايي به شهادت رسيد) و حتي برادر چهارمشان هم سنش زير ۲۰ سال بود به سختي با تغيير شناسنامهاش رفت جبهه و برادر پنجم هم چون سنّش کم بود، در جبهه حضور نداشت و پدرشان هم به بهانههاي مختلف در جبهه حضور پيدا کرده بود تا محروم از توفيق نماند و مادرش هم که سختي نبودن و رفتن بچههايش را تحمل ميکرد، اما محمدمهدي اينها را کم ميدانست و عجله داشت و انتظار، که تمام زندگي خانوادهاش به طور مشخص در مسير شهادت باشد.
چون خودش اينگونه بود و تمام زندگياش اختصاصاً در طريق شهادت بود انتظارش از خانوادهاش هم همين طور بود. ميگفت: از خانههاي ديگران بوي خون ميآيد و از خانه ما بوي خاک! خيلي هم از کساني که براي دو روز دنيا و ماديات و مشکلات از انقلاب گله ميکردند متنفر بود. ميگفت: مگر دنيا چه ارزشي دارد ما بياييم انقلاب و اساس آن را زير سوال ببريم براي ماديات؟ وقتي از منطقه برميگشت و ميديد يکي در مغازهاش ايستاده با تنفر نگاهش ميکرد و ميگفت: چرا اين آدم در مغازهاش ايستاده؟ چرا نميرود جبهه؟ توصيههايش هميشه اين بود که به فرمايشات امام عمل کنيد، پشتيبان جنگ و انقلاب باشيد.
دو دانه سنجد
درخيابان خواجه ربيع مغازهاي بود نزديک خانهشان، که آن مغازه جمع کرده بود. دائم از پدرش ميپرسيد که اين مغازهاي که جمع کرده الان کجا رفته است؟ پدرش جواب ميداد که آنها دو تا برادربودهاند که رفتهاند در کار ساختمانسازي. بعد از شهادتش روزي وقتي پدر از مسجد برميگشت سيدي که مغازه ابزارفروشي داشت کنار همان مغازه مذکور، او را صدا کرد و گفت فلاني که شهيد شده چه کسي است؟ پدر جواب داد که پسرم است. سيد گفت همين چند روز پيش آمد پيش من و گفت: اگر مأموريتي به شما بدهم، انجام ميدهيد؟!
گفتم: بله. گفت: اين مغازهاي که همسايه شما بوده و حالا تعطيل کرده، فروخته و رفته است از اينجا، آن عطاري يا بقالي بود. من وقتي ميرفتم جواديه، يک بار يکدانه يا دو دانه سنجد از روي کيسه سنجد ايشان برداشتم و خوردم. ميخواهم از ايشان براي من رضايت بگيريد. قول ميدهيد؟!
آن سه روزي که خانه بود برخلاف هميشه که يک جا بند نميشد، بيشتر وقتش را با خانوادهاش مخصوصا با پدرش ميگذراند. حالاتش همه حالات وداع بود...
مثل يک پدر
مهدي کسي نبود که پرداختن به جبهه و جنگ او را از ديگر مسائل به غفلت بيندازد، با اينکه تمام همّ و غمش هم مسأله جهاد بود و خود را وقف جبهه کرده بود. کوچکترين برادرش روحالله که به خاطرسنّ و سال کم نميتوانست در جبهه حضور بيابد دنبال اين بود که بالاخره از يک راهي برود جبهه. محمدمهدي که مثل يک پدر روي برادر و خواهرانش تسلط داشت و نسبت به آينده آنها حساس بود و کنترل شديدي داشت که به انحراف کشيده نشوند و متناسب با مسائل ديني رشد کنند، سال ۶۳ که برگشته بود مشهد گفت که يک کاغذ و قلم برداريد و برويد ميدان شهدا، مسجدي آنجا هست که کلاسهاي تابستاني دارد و برنامههاي خوبي اجرا ميکنند. همين نقطه عطفي در زندگي آنها محسوب ميشد. چند روز به شهادتش مانده، در راه مجلهاي خوانده بود و در آن سرگذشت جواني را نوشته بود که محمدمهدي آن را مناسب ديده بود و آورده بود که برادر و خواهرانش بخوانند.
صبر ستودني
ايام شهادت حضرت زهرا سلاماللهعليها بود و خانه پسر بزرگ خانواده مراسم روضهخواني بود. آخر روضه، حال پدر منقلب بود. البته چند روزي ميشد که قلبش ناآرام بود و تصميم داشت برود آبادان. در جنوب هم عمليات والفجر ۸ شروع شده بود. روضه که تمام شد، در راهآهن برادرش را ديد. گفت فردا صبح روضه را انداختند خانه شما. ديگر حاج غلامحسين متوجه شد که خبري شده و مهدي شهيد شده است. خيلي هم صبور بود و اصلا گريه نکرد و حتي لباس مشکي هم براي مهدي نپوشيد. حتي براي فرزند ديگرش، محمدتقي هم.
محمدتقي جانباز شيميايي بود و حاج آقا او را برده بود تهران پيش دکتر. بعد که از تهران ميخواستند برگردند چون محمدتقي حالش خوب نبود و خانواده وضع مالي خوبي هم نداشتند او و مادرش را با هواپيما فرستاد و خودش با اتوبوس آمد. تا خودش برسد تقي شهيد شده بود. اقوام همه در خانه جمع بودند. تا حاج غلامحسين وارد خانه شد جمعيت يک صدا گريه کردند اما حاج آقا گريه نکرد. يکي دو تايشان او را بغل کردند و گفتند تو چرا اين قدر صبر داري؟! صبرش واقعا ستودني بود.
محمدمهدي در عمليات والفجر ۸ در منطقه اروندرود، در اثر اصابت ترکش به فيض عظماي شهادت في سبيل الله نائل آمد. پيکر مطهرش در صحن شريف آزادي (حرم ملائک پاسبان علي بن موسي الرضا عليهالسلام) آرام گرفته است.
اين جنگ صاحب دارد
وصيتنامه محمدمهدي بسیار جذاب وزیباست. بنا بر دلايلي...
محمدمهدي سواد چناني نداشت. تا پنجم ابتدايي بيشتر درس نخوانده بود که حتي امتحان پنجم را هم نداده بود. اما وصيتنامهاش سرشار از مضامين عرفاني است. در حالي هم اين وصيتنامه را نوشته بود که آمادگي قبلي نداشت و به يکباره به دلش افتاده بود که وصيتنامه بنويسد (بنا بر نقل شاهدان و راويان) و چه زيبا روضهخواني کرده است شهيدي، مصائب سيدالشهدا عليهالسلام را... خلاصه که بايد خواند و لاجرعه نوشيد و سرمست شد! هرچند که گريزي نباشد ما را از گلچين کردن بريدهاي ازاين نوشتار عالي المضمون!
«...با سلام و درود به محضر حضرت مهدي عجلالله فرجه و نائب برحقش، امام خميني؛ اين مرد شجاع و مرجع عاليقدر، مردي که تمامي عمرش را مبارزه کرد و شهيد داد و تبعيد شد و زندان رفت و تمام ناراحتيهاي مبارزه را تحمل کرد و ميکند و از خلق انتظاري ندارد. چه خوش است انسان دنيا را طلاق دهد و بهسوي دنيايي ديگر که هيچ کس نميتواند به آن بينديشد هجرت کند. خدايا، چه کردم که مرا نگه داشتي؟ خدايا چه اشتباهي کردم، خدايا چه ناشکري کردم؟ خدايا، تو عظيمي، تو بزرگي، من بنده ضعيف تو، بنده حقير تو، بنده ذليل تو، تو به آبروي امام حسين عليهالسلام مرا ببخش. پدر و مادرم انشاءالله نهايت کوشش خود را براي اسلام به کار بگيريد که امتحان است، امتحان است، امتحان. ميدانم نياز به گفتن من نيست ولي وظيفه ميدانم تذکر بدهم.
امام حسين عليهالسلام از مادرش زهرا سلام الله عليها گرفته تا طفل شيرخوارش، همه و همه را فداي اسلام کرد. در چه زماني؟ که همه کفر داشتند. ازچه ميخواهيد دريغ کنيد؟ آيا امام حسين عليهالسلام زماني که شهيد شد، آنهايي که در خيام بودند چه کردند؟ اسب بدون سرنشين آمد. چه پرسيدند؟ طفل کوچک امام عليهالسلام چه پرسيد؟ مگر نگفت: آيا پدرم تشنه بود؟ آبش دادند يا نه؟ چرا؟ چون همه کافر بودند. مگر اولاد و اهلبيت امام حسين عليهالسلام را به اسارت با پاي برهنه راه نميبردند؟ مگر اصحاب امام حسين عليهالسلام استقامت نکردند؟
شما را به امام حسين عليهالسلام از هيچ چيز دريغ نکنيد. و اما ملت مقاوم و استوار، از همه شما طلب بخشش ميکنم. مرا ببخشيد و به آن کورچشمان و لال زبانان و کر گوشان زمان که داد از طمع ميزنند بگوييد که براي رضاي خدا مخالفت نکنيد که اسلام پيروز است. به خاطر درآمد دنيا، بخاطر خوش گذرانيها، بهخاطر هواي نفس، بهخاطر شيطان، اسلام را نفروشيد... اگر همه و همه از جبهه بروند و هيچ کس جبهه نيايد اين جنگ شکست نميخورد. اين جنگ صاحب دارد. اين جنگ کس دارد. اين جنگ فرمانده دارد. زمستان تمام ميشود و روسياهياش براي زغال ميماند. مقاومت کنيد امتحان است. صبر کنيد، امتحان است. از هيچ چيز دريغ نکنيد، امتحان است.
اگر به استفاده مملکت ميخواهيد کار نکنيد، لااقل به ضرر مملکت کار نکنيد. مملکت، مملکت رسول الله است. مملکت اسلام است. فرداي قيامت نگوييد ما نميدانستيم و جاهلانه فکر ميکرديم. شهدا ميگويند به گفتهها فکر کنيد. وصيتنامه شهدا را بخوانيد. برادران سپاه، اين شغل عزيز و گرانبها را نگهداريد و قدرش را بدانيد. پا جاي پاي امام حسين عليهالسلام ميگذاريد. اخلاق و رفتارتان را مواظب باشيد. لباس شما آرم سپاه، آبروي اسلام و شهداست. در معنويات تواضع داشته باشيد. نکند برخوردها با غرور باشد. اي برادران برادري را حفظ کنيد. امشب، شب حمله است. همه فرياد ميزنند يا حسين. کاري بکنيد که اين فريادهاي ياحسين جواب داشته باشد.» تاريخ نگارش وصيتنامه: ۲۰/۱۱/۶۴، تاريخ شهادت: ۲۱/۱۱/۶۴!
قسمتي از دفترچه خاطرات شهيد
«...و بعد آقاي سيدعلي اندرزگو مرا در مدرسه علمي گذاشتند و به من فرمودند: مهدي اميدوارم که خون شهيدان را راهنماي خود نمايي. به همين واسطه بنده تصميم گرفتم که کلام اين شهيد عزيز را دنبال کنم تا به پايان برسم که پايان اين کلام شهادت است که شهادت براي يک فرد مسلمان سعادت است.»