الهي ننت بميره! چه کارت شده؟

کد خبر: ۲۰۱۸۱۴
تاریخ انتشار: ۰۲ بهمن ۱۳۹۱ - ۱۱:۲۳ - 21January 2013

«سجاد پناهي ارسنجاني»، فرزند رمضان، در تير 1343 در يک خانواده‌ی عشايري در دشت سرسبز بنيران ارسنجان فارس به‌دنیا آمد. تحصيلات ابتدايي خود را در مدرسه‌ی دهستان علي‌آباد ملک گذراند و در همان دهستان، در مدرسه‌ی راه‌نمايي مشغول تحصيل شد. تازه انقلاب پیروز شده بود و آقاي پناهي هنوز در مقطع راه‌نمايي مشغول تحصيل بود که شیپور جنگ دمیده شد. وی قصد رفتن به جبهه را کرد، ولی...

در ادامه خاطراتي از اين رزمنده‌ی دفاع مقدس را مي‌خوانيم.

هنوز انقلاب نشده بود و معلم‌هاي مدرسه‌مان در مبارزه با رژيم شاه نقش خوبي داشتند. از دانش‌آموزان در پخش اطلاعيه‌هاي علما؛ به‌ويژه امام خميني(ره) کمک می‌گرفتند. انقلاب پيروز شد و من هنوز در مقطع راه‌نمايي مشغول به تحصیل بودم که جنگ شروع شد. هر روز براي اعزام به سپاه ارسنجان مي‌رفتم، ولي چون كم‌‌سن‌وسال بودم، از اعزامم خودداري مي‌کردند. قانعم کردند که فعلا در كارهاي پايگاه مقاومت و بهم گفتند: «براي تو هنوز واجب نيست كه به جبهه بروي، بايد همين پشت جبهه به رزمندگان خدمت کني.»

روزی با دوستان دیگرم که هم‌سن‌وسال خودم بودند، هماهنگ كرديم و در رفتن به جبهه اصرار كرديم. بالاخره ما را پذيرفتند و ثبت‌نام کردند. پس از چند روز انتظار به ناحيه‌ی 7 سپاه شهرستان آباده - که آن روز‌ها ارسنجان زير نظر آن‌جا بود - رفتيم. ما را به اردوگاهي در نزديکي شورجستان، بين آباده و ايزدخواست بردند. شب اول در اردوگاه متوجه شدم که فرماندهان دارند نقشه‌ی رزم شب را می‌کشند. موقع خواب با پوتين و لباس رزم، نزديک در چادر خوابيدم تا وقتي خشم شب شروع شد، زود از چادر خارج شوم و کم‌تر گاز اشک‌آور بخورم. نيمه‌هاي شب بود که حس کردم خشم شب‌ به‌زودی شروع خواهد شد؛ بنابراين بچه‌هاي چادر‌مان را بيدار کردم. همه بلند شدند و در گوشه‌اي از چادر نشستند. خشم شب كه شروع شد، تنها بچه‌هاي چادر ما بودند که پوتین پایشان بود و بقیه پابرهنه بيرون دويدند.

اواخر شهريور همان سال بود كه از آباده به کازرون اعزام شديم و حدود يک ماه در آن‌جا آموزش دیدیم.

پس از آموزش به سايت 4 و 5 در استان خوزستان اعزام شديم. در سايت چند روزي منتظر تجهيز و مسلح شدن بوديم و سرانجام به تيپ «امام سجاد(ع)» رفتيم. پس از اين‌كه تقسيم شديم، ما را به دشت‌عباس بردند و در چادري اسکان دادند. چون عمليات «محرم»، عمليات ويژه‌اي بود، ما را به تيم‌هاي قوي سازمان‌دهي کردند و من فرمانده يک تيم عملياتي که متشكل از يک آر.پي.جي‌زن و دو کمکي، يک تيربارچي و دو کمکي، يک تک‌تيرانداز و يک امدادگر بود، شدم.

شب اول عمليات، تيپ «امام حسين(ع)» اصفهان وارد عمليات شد. دشمن يک پل مهم ارتباطي را هدف قرار داد و حدود سي‌صد نفر از بچه‌هاي تيپ امام حسين(ع) را شهيد کرد. ما در شب دوم وارد مرحله‌ی دوم عمليات محرم شدیم. وقتی براي اولين بار چشمم به يک جنازه‌ی عراقي افتاد، خيلي ترسيدم. پاهايم لرزيدند و سست شدند. رمز عمليات را كه «يا زينب کبري(س)» بود، يادآوري كردم و به خود آمدم. به حضرت زينب(س) متوسل شدم و از ايشان درخواست کمک کردم. بي‌درنگ احساس کردم که پاهاي سستم جان گرفتند و دوباره قدرت پيدا کردم.

پس از شکستن خط، از ناحيه‌ی شکم، دست و صورت مجروح شدم و پس از انتقال به انديمشک، با قطار به تهران اعزام شدم و در بيمارستان «شهداي هفت تير» شهر ري بستري شدم. خانواده‌ام هيچ اطلاعي از من نداشتند و پس از چند روز که مرخص شدم، به ارسنجان بازگشتم.

یک سال از عملیات محرم گذشته بود كه يک‌روز «رضا غلامي» بهم گفت: «سپاه از بين جبهه‌رفته‌ها عضو مي‌گيرد؛ بيا پاسدار شويم تا فوري به جبهه اعزام شويم.»

من هم قبول كردم. باهم ثبت‌نام کرديم و پس از مصاحبه و تست، با تعدادي از بچه‌ها به تيپ «المهدي(عج)» در جنوب اعزام شديم. ما را به گردان خط‌شکن «فجر»، که يکي از عملياتي‌ترين گردان‌هاي تيپ بود، فرستادند؛ همان گرداني که امام راحل پيشاني فرمانده‌ی آن، «مرتضي جاويدي ‌فسايي»، معروف به «اشلو» را بوسيد و به او احسنت گفت.

عملیات «خیبر» براي آمادگي به هتلی در اميديه، مقر تيپ المهدي(عج) اعزام شديم. پس از مدت کوتاهي راهي منطقه‌ی جفير شديم و در يک دشت برهوت، چادر زديم. چند گردان ديگر ازجمله گردان‌های «حنين» و «کميل» هم آمده بودند. به مقر كه رسيديم، سراغ گردان حنين را گرفتم. دنبال دوست هم‌مدرسه‌ايم «علي روستايي» مي‌گشتم. از بچه‌هاي گردان پرسيدم. چادر كوچكي را نشانم دادند و گفتند كه آن‌جاست. دلم خيلي برايش تنگ شده بود. سريع خودم را به چادرش رساندم. جلوي چادر ايستادم و صدایش زدم. چند دقيقه بعد، علي با قد رعنایش از چادر بيرون آمد. خودم را در آغوشش انداختم و بوسه‌بارانش كردم. در كنار او احساس آرامش مي‌كردم؛ چون او مصداق «الي بذکر الله تطمئن القلوب» بود. پس از احوال‌پرسي به‌سمت منبع آب گردان حنين رفتيم تا وضو بگيریم. شنیده بودم كه علي مي‌خواهد ازدواج كند. ازش پرسيدم: «چه کردي؟»

گفت: «من آماده‌ام.»

و دست کرد توي جيبش و يک کاغذ درآورد. گفت: «سندش هم اين است.»

فكر کردم كه عقدنامه است. گفتم: «‌به‌سلامتي! عقدنامه است ديگر؟»

گفت: «چه‌قدر پرتي پسر! اين وصيت‌نامه‌‌ام است. ان‌شاالله با حورالعين ازدواج مي‌كنم.»

کمی بعد بلندگوي گردان اعلام کرد که بچه‌ها در ميدان وسط گردان به‌خط شوند. با علي خداحافظي کردم و به‌سمت مقر گردان خودمان رفتم. قرار بود فرمانده تيپ برايمان سخن‌راني كند. همين‌که جلوی چادر فرمان‌دهی به‌خط شديم، سروکله‌ی دو هواپيماي ميگ آمريکايي پیدا شد. ارتفاعشان را كم كردند و به‌سمت ما آمدند. در يک چشم به‌هم زدن، گردان‌ها را بمب‌باران کردند و رفتند. دشمن شبانه از آن منطقه عکس هوايي گرفته بود و به محل اسكان نیروها واقف بود.

ما به دستور فرماندهان، دنبال جان‌پناه گشتيم. يک‌لحظه ياد علي افتادم و به‌سمت گردان حنين دویدم. از بين گردان‌ها و گروهان‌ها که مي‌گذشتم، ياد صحنه‌ی کربلا مي‌افتادم. خيمه‌ها در حال سوختن بودند، مجروحان ناله‌ی «يا حسين(ع)» سر داده بودند و شهدا آرام گرفته بودند. باد، قرآن و مفاتيح‌هاي نيم‌سوخته را كه به خون بچه‌ها رنگين شده بود، اين‌طرف و آن‌طرف مي‌برد. بعضي از بدن‌ها نيمه‌سوخته بودند و بعضي‌ها قابل شناسايي نبودند.

بمب در نزديکي گردان فرود آمده و بيش‌تر بچه‌ها زخمي و شهيد شده‌ بودند. به علي كه رسيدم، ديدم ترکشی به سرش خورده و نقش بر زمينش کرده است. علي به آرزويش رسيده بود. انگار مي‌دانست در حال پرواز به‌سوي خداست.

پس از چند ساعت ما را به پشت خط‌مقدم، روبه‌روي بصره بردند تا براي عمليات خيبر آماده شويم. عمليات شروع شد. پس از کيلومتر‌ها پياده‌روي، به دشمن حمله‌ور شديم. تيربارچي عراقي امان بچه‌ها را بريده بود و من که آر.پي.جي‌زن بودم، او را هدف قرار دادم. بچه‌ها تکبير بلندي گفتند. همين‌كه تيربارچي را زدم، بازوي چپم زخمي شد. آسمان روي سرم خراب شد و پیش خودم گفتم: «باز هم زخمی شدم و به آرزويم که جهاد تا پايان عمليات بود، نرسيدم.»

بچه‌هاي امدادگر، مرا به بيمارستان صحرايي پشت خط رساندند. آن‌جا پانسمان شدم و دستم را آتل‌بندی كردند. با يک قطار به قم اعزام شدم. همه‌ی بيمارستان‌هاي قم پر بودند؛ بنابراين مجبور شدند يکي از سالن‌هاي زايشگاه «ايزدي» را خالي کنند و گروهي از مجروحان را به آن‌جا ببرند. وقتی مردم قم به عیادتمان مي‌آمدند، سربه‌سرمان می‌گذاشتند و به شوخي مي‌گفتند: «قدم نو رسيده مبارک! پسر است يا دختر؟»

طلبه‌ی جوانی که همان‌ جا بستری شده بود، مي‌خنديد و مي‌گفت: «پسر است؛ اسمش را گذاشته‌ايم ترکش.»

آبا‌ن 63 براي سومين بار عازم جبهه شدم و به لشکر «19 فجر»، اعزام شدم. در گردان «امام علي(ع)»، به‌عنوان فرمانده دسته‌ی ويژه عملياتي انتخاب شدم و برای عمليات «قدس 3» راهی اطراف دهلران شديم.

شب عمليات، فرمانده‌ی گردان از اهميت عمليات گفت، محور دسته‌ی ما را تشريح کرد و گفت: «اگر دسته‌ی برادر پناهي موفق نشود، کل گردان در چنگ دشمن مي‌افتد و عمليات لو مي‌رود.»

دسته‌ی ما بايد پيش از همه‌ی گردان‌ها مي‌رفت و سنگرهاي کمين را خفه مي‌کرد. اولين سنگر کمين به خاطر ديد زيادي که بر محور عملياتي داشت، خيلي مهم بود. با استتار تمام تا زير سنگر اول دشمن پيش‌روي کرديم. سپس بچه‌ها را زير سنگر مستقر كرديم تا وضعيت آن را بررسي کنيم. من کمي جلوتر رفتم و ديدم که دشمن در سنگر اول نيرو نگذاشته است. اول شک کردم که نکند دشمن متوجه عمليات شده است و قصد حيله دارد، اما با کمي صبر و شناسايي متوجه شدم، تيپ مستقر در خط دشمن، روز گذشته عوض شده و جاي خود را به تيپ جديدي داده است. تيپ جديد هم وحشت کرده بود كه در کمين اول نيرو بگذارد. پس از اطمينان، بدون هيچ تلفاتي، هر سه كمين دشمن را گرفتيم و به اهدافي كه مي‌خواستيم، رسيديم. گردان‌هاي ديگر به‌راحتي از زير پاي ما رد شدند و تپه‌هاي ديگر را يکي پس از ديگري فتح کردند و عمليات با موفقيت به پايان رسيد. اين نخستین عملياتي بود که مجروح نشدم.

براي عمليات «والفجر 8»، آموزش غواصي ديدم. من به‌عنوان فرمانده دسته‌، نيروهايم را سوار سه قايق کردم و از محور اروندرود به دشمن زديم تا خط مقدم عراق و نخلستان پشت آن را تصرف کنیم. غواص‌ها پیش از ما به دشمن زده بودند. هنوز خط عراق كاملاً شکسته نشده بود و درگيري ادامه داشت. توي قايقمان بوديم كه دو قايق 105 عراق - که دو برابر قايق‌هاي ما قدرت داشتند - از نهرهاي داخل خاک عراق وارد آب‌هاي اروند شدند. با ما درگير شدند و با قايق‌هايشان موج‌هايي ايجاد كردند كه يکي از قايق‌هاي ما را واژگون کردند. با کمک دو قايق ديگر نجات پيدا کرديم و به‌سرعت خود را به ساحل دشمن رسانديم. بچه‌ها داشتند پیاده می‌شدند که تيربارچي دشمن مرا زد. ديگر نفهميدم چه شد. چند دقیقه بعد ديدم که سرم در میان دستان کسی است و صدا مي‌زند: «برادر! حالت چه‌طوره؟»

قادر به جواب دادن نبودم. تير به جمجمه‌ام خورده بود. دو روحاني كه لباس بسيجي به تن داشتند، مرا روي يک برانکارد گذاشتند و بردند. چون آب درحال جزر شدن بود، رفت‌و‌آمد در حاشيه‌ی اروند با مشكل روبه‌رو شده بود؛ براي همين انتقال من به بيمارستان صحرايي به‌سختي صورت گرفت.

مرا با يک هلي‌كوپتر به اهواز بردند. از آن‌جا با يک فروند هواپيما به تبريز و بيمارستان «امام خميني(ره)» اعزام شدم. با انجام عمل جراحي، تير را از جمجه‌‌ام بيرون آوردند. هنوز خانواده‌ام هيچ اطلاعي از من نداشتند. پس از چند روز به تهران و سپس شيراز اعزام شدم. از فرودگاه شهيد دستغيب شيراز با يک آمبولانس به ترمينال ارسنجان بردند. به‌محض ورود به ترمينال، مادر و خاله‌ام را ديدم. به راننده‌ی آمبولانس اشاره کردم که اين دو زن را صدا بزن. گفت: «براي چه صدا بزنم؟»

به‌سختي گفتم: «اين‌ها مادر و خاله‌ام هستند.»

او ماشين را کنار زد و به آن‌ها گفت: «پسرتان توی آمبولانس است؛ بياييد پيشش.»

مادرم که فکر کرده بود جنازه‌‌ام توی آمبولانس است، سينه‌زنان و جیغ‌کشان مي‌آمد. خاله‌ام هم که پير بود، دنبالش مي‌دويد. وقتی حال پريشان مادر را ديدم، به‌سختي دستم را تکان دادم. رنگ مادرم تغيير کرد و گفت: «الهي ننت بميره! چه کارت شده؟»

هرطور بود، مادرم را آرام كردم و باهم به بيمارستان بزرگ «جانبازان» شيراز رفتيم؛ چون يكي از بستگان به خاطر قطع نخاع در آن‌جا بستري بود.

پس از بهبودي به سپاه ارسنجان برگشتم. نخست مسئوليت اعزام نيروهاي سپاه را به‌عهده گرفتم و پس از مدتي، مسئول تعاون رزمندگان و ايثارگران شدم. كار برگزاري تمام مراسم‌ها و برنامه‌هاي شهداي منطقه به‌عهده‌ی من بود. روزي از شيراز تماس گرفتند و گفتند: «يک شهيد داريد. بياييد و از معراج شهدا تحويل بگيريد.»

وقتي رفتم، ديدم قابل شناسايي نيست و تنها از روي پلاک، مشخص کرده بودند كه جنازه‌ی «غلام‌رضا عباس‌زاده» است. ما هم پيكر سوخته‌ی شهيد را برداشتيم و به ارسنجان آمديم. به فرمانده سپاه زنگ زدم و ماجرا را گفتم. ايشان آمد و جلسه‌اي تشکيل داديم. چند نفر مأمور شدند تا فردا پس از نماز صبح، پدر و اقوام درجه‌ يك شهيد را با خبر کنند و قرار شد جنازه‌ را ساعت هشت صبح تشييع کنيم. آن شب، من در سپاه ماندم. ساعت هفت شب بود که برادرخانمم از سپاه مهاباد زنگ زد و من خبر تشییع جنازه‌ی عباس‌زاده را بهش دادم.

صبح، شهيد عباس‌زاده را با شکوه بسيار تشييع کرديم و پیکرش را در گلزار شهداي علي‌آباد کمين، دفن کرديم. همه گريه مي‌کردند؛ چون شهيد عباس‌زاده پاسداري باتقوي و مخلص بود. هرکس گوشه‌اي زانوي غم به بغل گرفته بود و چيزي نمي‌گفت. من هم چون خيلي خسته بودم، در تعاون دراز کشيده بودم تا خوابم ببرد. تلفن به‌صدا درآمد. باعجله گوشی را برداشتم. يک نفر پشت تلفن مدام فرياد مي‌زد: «پناهي! پناهي! مژده، مژده! عباس‌زاده زنده است.»

گفتم: «شما ديگه کی هستي؟ چرا هذيان مي‌گويي؟ من خودم دفنش کردم.»

گفت: «آن جنازه‌اي که شما دفن کرديد، عباس‌زاده نبوده. عباس‌زاده زنده و سرحال است.»

باعجله از اتاق بيرون رفتم تا فرمانده را خبر کنم. از خوش‌حالي زبانم بند آمده بود. کاغذي برداشتم و رويش نوشتم: «عباس‌زاده زنده است.»

و اشاره کردم كه ميني‌بوس را روشن کنند تا به علي‌آباد برويم. اول باور نكردند و گفتند: «چون پناهي، عباس‌زاده را دوست داشته، از فراغ او ديوانه شده است.»

آبي به صورتم زدند. حالم كه جا آمد، ماجرا را برايشان شرح دادم و گفتم:‌ «الآن «سيف‌الله جوکار» زنگ زد و خبر را به من داد.»

مردم ارسنجان با هر وسيله‌اي که داشتند، راهي روستاي علي‌آباد شدند. از ارسنجان تا علي‌آباد، محشري به پا شده بود. ماشين، موتور و کاميون چراغ‌ها‌شان را روشن کرده و بوق مي‌زدند. فرياد الله‌اکبر بلند شده بود و همه شاد بودند. وقتی رسيديم، ديدم همه جاي ده پر از آدم است و عباس‌زاده را روي پشت‌بامي برده‌اند. مردم دور خانه جمع شده‌اند و او براي همه دست تکان مي‌دهد.

به يکي از علماي شيراز زنگ زدم و اذن نبش قبر را گرفتم. فردایش با عباس‌زاده رفتيم و جنازه‌ی شهيد را بيرون آورديم. پلاکش را با نمک تميز کرديم. مشخص شد که در معراج، عدد شش انگليسي را هشت خوانده‌‌اند. پيكر شهيد مربوط به پاسدار مداحي از بچه‌هاي قنات ابراهيم‌بوانات بود. سپاه بوانات پيكر مطهر شهید را با عزت و احترام در زادگاهش دفن کرد.

پيش از عمليات «بيت‌المقدس 7»، در تنگ‌سفره مستقر بوديم و براي عمليات آماده مي‌شديم. يک شب باران شديدي آمد و با خود تمام مين‌هاي اطراف را به وسط دره که چادرهاي ما مستقر بودند، آورد. پس از باران، آقاي «قرايي» خواست تا از آن‌طرف رودخانه به اين‌طرف که چادر فرمان‌دهي گروهان بود، بيايد که پايش روي مين ضدنفر رفت و مین منفجر شد. فوراً آمبولانس را صدا زدم، او را توی آمبولانس گذاشتيم و به پشت جبهه فرستاديم. الآن هم پايش از زير زانو قطع است. بچه‌ها قله را درحالي‌که يک متر برف آمده بود، با سختي‌ بسيار فتح کردند و عمليات را با پيروزي پشت سر گذاشتند.

يكي از روزهاي سال 65، از معراج شهداي شيراز تماس گرفتند و گفتند: «يک شهيد بي‌سر در استان بويراحمد تشييع شده است، ولي هنگام دفن، مادرش از لباس‌هايش فهميده كه اين فرزندش نيست؛ به خاطر همین پيكر شهید را به شيراز برگردانده‌اند. شما مشخصات مفقودينتان را برداريد و براي شناسايي بياييد.»

من با يک راننده براي شناسايي رفتم و ديدم که سر و قسمتي از سينه‌ی مطهر شهید بر اثر برخورد آر.پي.جي نیست. با مسئول معراج صحبت كردم و قرار شد خانواده‌هايي را که در سه ماه گذشته، عزيز مفقودي داشته‌اند، بياوريم تا جنازه‌ی شهيد را شناسايي كنند.

فردا خانواده‌ی شهيد «زارع» را از روستاي فشار آوردم. جنازه‌ی شهيد را ديدند و از لباس‌هاي زيرش تشخيص دادند که فرزندشان است. ازشان پرسيدم که نشاني ديگري از شهيد دارند؟ گفتند که در بچگي پاي شهيد بين زنجير دوچرخه رفته است و اثر آن هنوز باقي مانده است. وقتي بررسي كرديم، جاي زنجير دوچرخه را روي پاي شهيد مشاهده كرديم؛ بنابراين شهيد را به ارسنجان منتقل كرديم و با پيکر پاک سردار شهيد «احمد خادمي» تشييع كرديم و به خاك سپرديم.

 

 

وقتی براي اولين بار چشمم به يک جنازه‌ی عراقي افتاد، خيلي ترسيدم. پاهايم لرزيدند و سست شدند. رمز عمليات را كه «يا زينب کبري(س)» بود، يادآوري كردم و به خود آمدم. به حضرت زينب(س) متوسل شدم و از ايشان درخواست کمک کردم. بي‌درنگ احساس کردم که پاهاي سستم جان گرفتند و دوباره قدرت پيدا کردم.

 

از بين گردان‌ها و گروهان‌ها که مي‌گذشتم، ياد صحنه‌ی کربلا مي‌افتادم. خيمه‌ها در حال سوختن بودند، مجروحان ناله‌ی «يا حسين(ع)» سر داده بودند و شهدا آرام گرفته بودند. باد، قرآن و مفاتيح‌هاي نيم‌سوخته را كه به خون بچه‌ها رنگين شده بود، اين‌طرف و آن‌طرف مي‌برد. بعضي از بدن‌ها نيمه‌سوخته بودند و بعضي‌ها قابل شناسايي نبودند.

 

يک نفر پشت تلفن مدام فرياد مي‌زد: «پناهي! پناهي! مژده، مژده! عباس‌زاده زنده است.»

گفتم: «شما ديگه کی هستي؟ چرا هذيان مي‌گويي؟ من خودم دفنش کردم.»

گفت: «آن جنازه‌اي که شما دفن کرديد، عباس‌زاده نبوده. عباس‌زاده زنده و سرحال است.»

باعجله از اتاق بيرون رفتم تا فرمانده را خبر کنم. از خوش‌حالي زبانم بند آمده بود. کاغذي برداشتم و رويش نوشتم: «عباس‌زاده زنده است.»

 

 

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار