باور كردني نبود كه حاجي با اين آرامش جنازه برادرش را درون آمبولانس مي گذارد. دوباره پرسيدم:«حاجي كيه؟» اين بار با صلابت بيشتري گفت:«اصغر ماست. دارم مي دهم ببرندش عقب... خودم مي مانم نمي توانم همراهش بروم.»
روايتي از صبر و صلابت سردار شهيد حاج «حسين جان بصير» قائم مقام لشكر 25 كربلاي مازندران برگرفته از كتاب «پا به پاي شهدا» انتشارات قدر ولايت، نقل مي شود:
با انجام عمليات كربلاي1 مهران آزاد شد. خط را بايد به لشكر 10 سيدالشهدا(ع) تحويل مي داديم. خط مقدم بود و حال و هواي ملتهب و استثنايي خودش. به اتفاق يكي از بچه ها خدمت حاج بصير رسيديم. بر چهره اش تبسمي تلخ و تاثيرگذار ولي پرمعنا نقش بسته بود. چيزي را پتوپيچ شده داخل آمبولانس مي گذاشت. كنجكاوانه سوال كردم:«حاجي اين چيه!» چشمان پر نفوذ و مظلومش را بر پتو ثابت نمود و آرام گفت:«اصغر است.»
براي من باور كردني نبود كه حاجي با اين آرامش جنازه برادرش را درون آمبولانس مي گذارد. دوباره پرسيدم:«حاجي كيه؟» اين بار با صلابت بيشتري گفت:«اصغر ماست. دارم مي دهم ببرندش عقب... خودم مي مانم نمي توانم همراهش بروم.» و باز همان لبخند بود كه بر چهره حاجي نشست...