این عکس، تصویر همان فردی است که امروز...؟

کد خبر: ۲۰۱۹۴۷
تاریخ انتشار: ۰۹ بهمن ۱۳۹۱ - ۱۲:۴۷ - 28January 2013
از سادات تهران بود و پدرش تاجر بازار تهران. باوجود مخالفت شدید خانواده و به خاطر عشقش به شهدا، حجره‌ی پدر را ترک کرد و با بچه‌های تفحص لشکر 27 محمد رسول‌الله(ص) راهی مناطق عملیاتی جنوب شد. یک بار رفتن همان و پای ثابت گروه تفحص شدن همان.
بعد از چند ماه، خانه‌ای در اهواز اجاره کرد و همسرش را هم با خود همراه کرد. یکی، دو سالی گذشت و او و همسرش این مدت را با حقوق مختصر گروه تفحص گذراندند. سفره‌ی ساده‌ای پهن می‌شد، اما دلشان از یاد خدا شاد بود و زندگی‌شان، با عطر شهدا عطرآگین.
تا اینکه...
تلفن زنگ خورد و خبر دادند که دو پسرعمویش که از بازاری‌های تهران بودند برای کاری به اهواز آمده‌اند و مهمان آنان خواهند شد. آشوبی در دلش پیدا شد. چند ماهی می‌شد که حقوق بچه‌ها از تهران نرسیده بود و او این مدت را با نسیه گرفتن از بازار گذرانده بود... نمی‌خواست شرمنده‌ی اقوامش شود. با همان حال به محل کارش رفت و با بچه‌ها عازم شلمچه شد. پس از خواندن زیارت عاشورا و توسل به شهدا کار را شروع کردند و بعد از ساعتی استخوان و پلاک شهیدی نمایان شد. شهید «سیدمرتضی دادگر»، فرزند، سیدحسین، اعزامی از ساری...
گروه غرق در شادی به ادامه‌ی کار پرداخت اما او...
استخوان‌های مطهر شهید را به معراج انتقال دادند و کارت شناسایی شهید به او سپرده شد تا آن را برای استعلام از لشکر و خبر به خانواده‌ی شهید، به بنیاد شهید تحویل دهد. پیش از حرکت با منزل تماس گرفت و جویای آمدن مهمان‌ها شد. جواب شنید که مهمان‌ها هنوز نیامده‌اند، اما همسرش وقتی برای خرید به بازار رفته، مغازه‌هایی که ازشان نسیه خرید می‌کرده، به علت بدهی زیاد، دیگر حاضر به نسیه دادن نبودند و همسرش هم رویش نشده اصرار کند.
با ناراحتی به معراج شهدا برگشت و در حسینیه با شهیدی که امروز تفحص شده بود به راز و نیاز پرداخت.
- این رسمش نیست با معرفت‌ها. ما به عشق شما از رفاهمان در تهران بریدیم. راضی نشوید به خاطر مسائل مادی شرمنده‌ی خانواده‌مان شویم...
گفت و گریست. دو ساعت راه شلمچه تا اهواز را مدام با خودش زمزمه کرد، شهدا! ببخشید. بی‌ادبی و جسارتم را ببخشید...
وارد خانه که شد همسرش با خوشحالی به استقبالش آمد و خبر داد که بعد از تماس او پسرعموی همسرش در خانه را زده و عنوان کرده که مبلغی پول به همسر او بدهکاربوده و حالا آمده که بدهی‌اش را بدهد.
هر‌چه فکرکرد، یادش نیامد که به کدام پسرعمویش پول قرض داده است... پیش خود گفت: هر که بوده به موقع پول را پس آورده است.
لباسش راعوض کرد و با پول‌ها راهی بازار شد. به قصابی رفت. خواست تا بدهی‌اش را بپردازد، ولی در جواب شنید: «پسرعموی‌تان امروز بدهی‌تان را پرداخت کرده است.»
به تمام مغازه هایی که به صاحبانشان بدهکار بود سر زد. جواب همان بود. «پسرعموی‌تان امروز بدهی‌تان را پرداخت کرده است...»
گیجِ گیج بود. خرید کرد و به خانه برگشت و در راه مدام به این فکر می‌کرد، که چه کسی خبر بدهی‌هایش را به پسرعمویش داده است؟ همسرش یا...
وارد خانه شد و پیش از این‌که با دلخوری از همسرش بپرسد، چرا جریان بدهی‌ها را به کسی گفته، با چشمان سرخ و گریان همسرش روبه‌رو شد که روی پله‌های حیاط نشسته بود و زار‌زار می‌گریست. جلو رفت و کارت شناسایی شهیدی را که امروز تفحص کرده بودند در دستان همسرش دید. اعتراض کرد و گفت: «چند بار بگویم تو که طاقت دیدنش را نداری، چرا سراغ مدارک و کارت شناسایی شهدا می‌روی؟»
همسرش هق‌هق‌کنان پاسخ داد: «خودش بود، خودش بود. کسی که امروز خودش را پسرعمویت معرفی کرد، صاحب این عکس بود. به خدا خودش بود...»
گیجِ گیج بود. مات مات. کارت شناسایی را برداشت و راهی بازار شد. مثل دیوانه‌ها شده بود. عکس را به صاحبان مغازه‌ها نشان می‌داد و می‌پرسید: «آیا این عکس، تصویر همان فردی است که امروز...؟»
نمی‌دانست در مقابل جواب‌های مثبتی که می‌شنید، چه بگوید. به کارت شناسایی نگاه می‌کرد. شهید سیدمرتضی دادگر، فرزند سیدحسین، اعزامی از ساری.
...وسط بازار از حال رفت.

پی‌نوشت 1: این خاطره در مراسم تشییع این شهید بزرگوار، توسط این برادر برای حضار بیان شد.
پی‌نوشت 2: قبر مطهر این شهید، طبق وصیت خودش در دل جنگل‌های اطراف شهر ساری، درکنار بقعه‌ی کوچک و ساده‌ی امامزاده جبار(ع)، قرار دارد.
پی‌نوشت 3: دوستانی که مایلند از نزدیک این شهید بزرگوار را زیارت کنند، آدرس مزار این شهید: کیلومتر 5 جاده‌ی ساری نکا، بعد از بیمارستان سوانح و سوختگی، قبل از روستای خارکش.
پی‌نوشت 4: از کرامات بسیار این شهید بزرگوار گفتن، در وسع کوچکی چون من نیست. مطمئنا مادر بزرگوار شهید که عید غدیری را مهمانش بودیم و آن دوست دانشجوی اردبیلی که در خواب، آدرس منزل شهید را از خودش گرفت و با همان آدرس مهمان مادر شهید شد، خیلی بهتر از این بنده‌ی کوچک، برای‌تان می‌گویند.
نظر شما
پربیننده ها