گفت‌وگو با مادر شهید مصطفی نعیمی/آنها بسیجی واقعی نیستند

کد خبر: ۲۰۲۰۵۱
تاریخ انتشار: ۱۵ بهمن ۱۳۹۱ - ۱۰:۵۰ - 03February 2013

موافق جبهه رفتنش نبودم.اما مصطفی به شوخی می‌گفت:مامان جان اگر اجازه ندهی بروم جبهه،باید برایم زن بگیری، یا اینکه موتور یا مغازه بخری...

 

 

جملات بالا بخشی از گفته‌های «زهرا عبدالحسینی» مادر شهید «مصطفی نعیمی» درباره فرزند شهیدش است.

 

 

دانش‌آموزان دیگر او را مسخره می‌کردند

 

 

 

عبدالحسینی در گفت‌وگو با خبرنگار سرویس فرهنگ حماسه خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا) می‌گوید:وقتی مصطفی هفت ساله شد او را در مدرسه «خواجه کرمانی» ثبت‌نام کردیم اما به دلیل اینکه قدش کوتاه و جثه‌اش کوچک بود، دانش‌آموزان دیگر او را مسخره می‌کردند و در «جوی» آب می‌انداختند. برای همین، مصطفی بیشتر مواقع، خیس، کثیف و با چشمانی گریان به منزل بازمی‌گشت اما مانع می‌شد تا به مدرسه بروم و موضوع را به ناظم یا مدیرشان بگویم. هیچ وقت اجازه نداد با کسانی که او را به این وضع درمی‌آوردند دعوا کنم. تا اینکه پس از چند سال، با اصرار، او را در باشگاه «کاراته» ثبت‌نام کردیم. پس از مدتی می‌خندید و می‌گفت: «مامان دیگر نگران من نباش چرا که می‌توانم از خودم دفاع کنم.»

 

 

آنها بسیجی نیستند

 

چون از اعضای فعال بسیج بود به او اسلحه‌ای داده بودند تا مقابل درب ورودیه مسجد نگهبانی بدهد اما مصطفی اسلحه را به روی شانه‌اش آویزان نمی‌کرد. هنگامی که دوستانش می‌گفتند: «مصطفی اسلحه را روی شانه‌ات بگذار.» می‌گفت: «من خجالت می‌کشم تفنگ را روی شانه‌ام بیندازم، همین طوری نگهبانی می‌دهم. مردم برای جنگ به مسجد نمی‌آیند که من با تفنگ آنها را بترسانم.»

 

 

به من گفته بودند که با کارت عضویت بسیج می‌توان اسباب و وسایل منزل را ارزان‌تر از قیمت واقعی خرید. از آن جایی که مصطفی و فتح‌الله(پسر دیگر عبدالحسینی) بسیجی بودند، به مصطفی گفتم: «مصطفی جان کارت بسیج خودت را به من بده تا بتوانم به کمک آن اسباب منزل بخرم.» مصطفی پرسید: «مامان جان چه کسی این حرف‌ها را به شما زده است؟» گفتم: پسرهای فامیل با کارت بسیج این کار را انجام داده‌اند.

 

کارت شناسایی بسیج را به من نداد و گفت:‌آن‌ها بسیجی نیستند،ریاکارانه برای مسجد کار می‌کنند. ‌اگر کسی بسیجی واقعی باشد به کسی نمی‌گوید که من بسیجی‌ام. مامان جان شما هم به کسی نگو مصطفی به مسجد می‌رود،بگو من سر کار می‌روم چون اصلا دوست ندارم کسی متوجه شود که من بسیجی هستم. فتح‌الله هم با الگو گرفتن از مصطفی کارت خود را نداد.

 

بستنی‌فروشی می‌کرد تا از پدر پول نگیرد گفت یا اجازه بدهید بروم جبهه و یا...

 

 

بعد از پیروزی انقلاب اسلامی کمی بزرگتر که شد دیگر دوست نداشت از پدرش پول بگیرد به همین دلیل بستنی می‌فروخت تا پول توجیبی‌اش را بدست آورد. وقتی هم جنگ تحمیلی آغاز شد بسیار دوست داشت تا در جنگ حضور یابد اما به سن قانونی نرسیده بود. وقتی تلویزیون صحنه‌هایی از جبهه را پخش می‌کرد گریه می‌کرد و بی‌تاب حضور در جبهه می‌شد.

 

وقتی از او می‌پرسیدم که چرا می‌خواهی به جبهه بروی؟می‌گفت: «مامان جان من می‌خواهم به جبهه بروم که از کشورم، اسلام و ناموسم دفاع کنم و اجازه ندهم که دشمن به خانه ما نفوذ کند.» من هم که این حرف‌های او را می‌شنیدم به دلیل علاقه و مهر مادری‌ای که نسبت به او داشتم، می‌گفتم: «اگر هر کسی هم اجازه بدهد من به تو اجازه نمی‌دهم به جبهه بروی». اما مصطفی به شوخی می‌گفت: «مامان جان اگه اجازه ندهی، باید برایم زن بگیری و یا موتور یا مغازه بخری.» که مصطفی این حرف‌ها را می‌زد، عمویش می‌گفت:« هنوز بچه‌ای. چطور برایت زن بگیریم؟» مصطفی هم می‌خندید و می‌گفت: «من که زن نمی‌خواهم، این‌ها بهانه است تا مامان و بابا به من اجازه حضور در جبهه را بدهند.»

 

 

این گفت‌وگو تکمیل می‌شود...

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار