بازجو گفت احترام دایی‌ات را نگه‌دار

کد خبر: ۲۰۲۶۵۲
تاریخ انتشار: ۲۰ بهمن ۱۳۹۱ - ۱۰:۳۱ - 08February 2013
علی‌اصغر صباغ‌ثانی‌نژاد به سال 1318 در قزوین متولد شد. ایشان فعالیت‌های سیاسی خود را از سال 38 آغاز و بارها توسط ساواک دستگیر شده است.

صباغی‌نژاد بالاخره در سال 52 دستگیر و به کمیته مشترک آورده می‌شود و به سه سال زندان محکوم و پس از اتمام محکومیت مدتی هم ملی‌کشی می‌کند و در شهریور 56 از زندان آزاد می‌گردد. در مجموع1080 روز از عمر خود را در زندان‌های رژیم شاه می‌گذراند. آنچه می‌خوانید خاطراتی است از دوران زندان ایشان:

*آن زمان ایشان را حاج‌آقا روح‌الله‌ می‌گفتیم یک بار دستگیر شدم و مرا به زندان قزل‌قلعه بردند و قریب 5/4 ماه در آنجا بودم. با مرحوم آیت‌الله ربانی شیرازی و آیت‌الله خزعلی هم‌بند بودم. آن موقع استوار ساقی رئیس زندان قزل‌قلعه بود. یادم نمی‌رود که یک روز آقای خزعلی از نگهبان، آب خواست ولی نگهبان به او آب نداد. ایشان دوباره -سه‌باره اصرار کرد. بالاخره آب آورند و به او دادند. نگهبان بند با حالتی توهین‌آمیز گفت، مبارزه می‌کنید و آن وقت اینجا برای یک ذره آب خنک اینقدر التماس می‌کنید.

آقای (آیت‌الله) خزعلی لیوان آب را گرفت و گذاشت کنار پنجره تا داغ شود و گفت به خدا قسم تا زمانی که اینجا هستم آب خنک نمی‌خورم که تو بگویی آمدی این‌جا آب خنک بخوری. هم‌چنین یادم می‌آید که مرحوم ربانی به خاطر اعتراض اعتصاب غذا کرده بود، آن زمان می‌خواستند به او شیر بدهند بخورد که نمی‌خورد. رئیس زندان ساقی آمده بود و می‌گفت بابا تو روحانی نیست، تو چریکی!

**

دفعه آخری که دستگیر شده بودم با آقای معادیخواه و آقای رحمانی هم‌سلول بودم. یک روزی فردی به نام درگوشی در سلول بغلی ما بود. او به ملاقات رفته بود و با خودش مقداری میوه آورده بود. (در کمیته میوه حکم کیمیا را داشت). او دو تا خیار از سوراخ سلول ما پرت کرد داخل. من هم خیارها را زیر عبای آقای معادیخواه پنهان کردم.

آن شب غذای زندان «راگو» بود، غذای خیلی بدی بود. آقای رحمانی هم‌سلولی ما رفته بود بازجویی، وقتی برگشت گفت امشب هم که غذا راگوست. به او گفتم خوب شما نخور، گفت: پس چی بخورم، گفتم نان و پنیر و خیار. (من صبح از پنیر صبحانه یک کمی نگه داشته بودم). گفت خب، پنیرش هست، خیارش کجاست. گفتم دعا می‌کنیم خدا خیارش را هم برساند. خلاصه یک خرده گپ و گفت‌وگو کردیم، بعد گفتم میگی نه، ببین، خیارش هم زیر عبای آقای معادیخواه هست.

خندید و گفت شوخی می‌کنی، برو بابا، مرا سر کار گذاشتی. گفتم تو عبا را کنار بزن، می‌بینی. خلاصه با یک حالت ناباوری عبا را کنار زد و دید زیر عبا دو تا خیار هست، همه زدیم زیر خنده و جریان را برای او تعریف کردم. (که خیارها از کجا آمده است)

**



اکثر نگهبان‌های آن موقع کمیته و زندان‌های دیگر اهل یکی از روستاهای ساوه به نام «مزلاخوان» بودند، چون هر کس نمی‌آمد با شکنجه‌گران کمیته کار کند. یکی از نگهبان‌های کمیته را آنقدر با او صحبت کرده بودیم که تحت تأثیر حرف‌های ما قرار گرفته بود و با ما خودمانی شده بود. حتی یک بار رفته بود و برای من دو چای داغ توی شیشه کانادا ریخته بود آن را در جیبش گذاشته و برایم آورده بود. توی سرمای کمیته و زیر بازجویی و چای داغ نمی‌دانید چقدر می‌چسبید.



او به دنبال این بود که چطوری از جهنم کمیته منتقل شود. یک راهی به او نشان داده بودم که خودت را به دیوانگی بزن شاید نجات پیدا کنی. خلاصه یک شب با اسلحه خود چندین گلوله هوایی شلیک کرده بود. فردایش گفتند که فلانی دیوانه شده و او را برده‌اند بیمارستان.

بعد از این که دادگاه تمام شد، زندان قصر بودم، ساعت 2 بعد از ظهر بود که ناگهان بلندگو اسم مرا صدا کرد که فلانی بیاید پشت در نگهبانی. گفتم جلّالخالق! دوباره چی شده که ما رو کمیته می‌خواد. آن هم زیر هشت. دوباره ما را آورند کمیته. بازجویم عوض شده بود ولی اسمش را بخاطر نمی‌آورم. بازجو به من گفت خوب حکمی بهت دادن! ما برات اعدام نوشته بودیم گفتم شما هرچی نوشتید اونا هم دادن.



گفت ما اینجا تعیین کننده دادگاه هسیتم. شروع کرد به گیر دادن که این حرفهای تو توهین است و توهین به دادگاه، به عدالت. گفت تو همه حرفهایت را نزدی گفتم ای داد بیداد، دو تا تک‌نویسی روی پرونده‌مان بود و ماه هرچی اونا گفته بودند نوشته بودم دیگه. گفت تو حرفات رو نزدی، دائی‌ات آمده اینجا و همه چیز رو گفته.

دایی من یکی از آن مصدقی‌های سفت و سخت بود که توی نیروی هوایی افزارمند بود. آدم روشنی بود، خدا عمرش بدهد ولی به هر حال مصدقی بود. فکر می‌کردم که احتمالاً این رو سر چی گرفتن، من که هیچ چیزی راجع به ایشان ننوشته بودم پس چرا اینو آوردند اینجا. بعد گفت تو هرچه راجع به دایی‌ات می‌دانی باید بنویسی، ببین اون یارو دایی تو است اونجا نشسته، اون، همه چیزا را راجع به تو نوشته، تو هم بشین و بنویس.

گفتم که دایی من کجا نشسته؟ گفت نگاه کن آنجا نشسته! هرچی راجع به دایی‌ات می‌دونی، کتاب‌هایی که صحبتش را می‌کردید، فیلم‌هایی را که با هم دیدید، سخنرانی‌هایی که او برات انجام داده از زمان‌های گذشته تعریف کرده خلاصه همه این‌ها را بشین و بنویس.

کمی این بازجو ما را انداخت تو فکر که نکند دایی ما درباره مصدق حرف‌هایی زده باشد، نکنه این پیرمرد را زده باشند، شکنجه‌اش کرده باشند. خلاصه توی این فکرها بودم که یک دفعه نگاهم افتاد به پاهاش، دایی من از آن فوتبالیست‌های قدیمی بود، با بهزادی و جدی کار هم محلی بود. از یک چیز همیشه می‌نالید. از قوزک پاش، او انگشت شست پاش قوزک داشت، همیشه می‌گفت که کفش فوتبالی برای پاهای من وجود ندارد و مجبورم که کفش مخصوص براش بدوزم. این کفشها هم خیلی خوشگل در نمی‌آمد. من نگاه کردم به آن آدمی که اونجا نشسته بود دیدم که انگشست شست او قوزک نداره و پاش صاف بود. فهمیدم که می‌خواهد به من بلوف بزند، شیر شده بودم و شروع کردم به فحش دادن به دائی‌ام، بابا این آدم مزخرفی هستش، این آدم چیزیه،‌ بازجو گفت احترام دایی‌ات را نگه‌دار ولی من مدام پشت سر هم به او بد و بیراه می‌گفتم.



بازجو گفت همه این حرفها رو که می‌زنی بنویس. ما هم نوشتیم و گفت بلند شو برو و من هم رفتم. فقط کافی بود من به پای دایی‌ام توجه نمی‌کردم و بنده خدا رو می‌کشوندم اینجا، چند تا سیلی که بهش می‌زدند همه چیز رو لو می‌داد. بنده خدا هم فوت کرده خدا رحمتش کند.
نظر شما
پربیننده ها