... یه ترمی می شه که شاگردم شده. تو خانومایی که واسه آموزش سفره آرایی میان ، با همه فرق می کنه .اولین روزی که خانوم میرزاییان رو دیدم ، رفتار گرم و صمیمانه اش توجهمو جلب کرد . خیلی آروم وبا وقار و با لبخندی که هیچ وقت از روی صورتش محو نمی شد ، نشسته بود روصندلی بین خانوما.
بعد از این که من خودمو معرفی کردم و اهداف کلاس سفره آرایی رو براشون توضیح دادم ، از خانومای حاضر در کلاس خواستم که برای جلسه اول کلاس، خودشون رو معرفی کنن تا بیشتر با هم آشنا بشیم . گفتم اسماشونو بگن و کمی در مورد خودشون توضیح بدن . خانوما تک به تک شروع کردن اسماشونو گفتن و این که مجردن یا متأهل و این که چند تا بچه دارن و شغلشون چیه ! به خانوم میرزاییان هم که رسید با چهره ای سفید ومتبسم گفت که 50 سالشه و با همسر و سه تا فرزندش زندگی می کنه و خانه داره.
دو سه هفته ای از شروع دوره جدید کلاس سفره آرایی گذشت . خانوما با علاقه می اومدن . چون کلاس با میوه و سبزیجات و تزئین اونا سر و کار داشت، خانوما رو سر ذوق می آوورد و با خوشحالی می اومدن . ولی تو این میون ، من کاملا" متوجه رفتارای خانوم میرزاییان بودم . اون با همه گرم و صمیمی بود و به همه کمک می کرد . ایده های جالبی می داد که نشون دهنده ذوق و استعدادش بود . اینقدر همیشه خنده رو بود که من مطمئن بودم از اون خانوماس که تو زندگیش هیچ غمی نداشته و سختی ندیده . همه دوسش داشتن و دور و برش می چرخیدن .اون با رفتار و منشش، یه جورایی شده بود محور کلاس .
اون روز بعد از آموزش توکلاس ، خانوم میرزائیان اومد جلو و با همون لحن مهربون همیشگی گفت : خسته نباشی دخترم . ببین اینی که درست کردم خوب شده ؟ ... نگاهی به ظرف میوه تودستش کردم و جواب دادم : خانوم میرزاییان عزیز! شما اینقدر با سلیقه اید که مگه میشه ظرف میوه شما خدایی نکرده بد بشه ؟! عالیه . خیلی قشنگ درست کردین . واقعا" خوش به حال همسرتون که چنین همسر خانوم و با ذوقی دارن ! ... خانوم میرزاییان با متانت خندید و دستامو گرفت و گفت : شما به من خیلی لطف دارین . نه بابا ! من کاری نکردم واسه شوهرم .... راستشو بخواید اون اینقدر خوبه که هر کاری واسش بکنم بازم کمه !...
من که یه مقدار از این طور تعریف کردن و ستایش کردن خانوم میرزاییان تعجب کرده بودم ، به شوخی گفتم : به به ! شما هم از اون دسته خانومای مرد ذلیلین ؟! .... و بدون مکث ادامه دادم : شوخی کردم . خدارو شکر . خب ... کاش می شد چنین همسری رو زیارت کرد . ما رو دعوت نمی کنید منزلتون ؟! ... و خندیدم .
... در عرض چند لحظه چهره سفید و پرنور خانوم میرزاییان مثل سیب سرخ شد . دست پاچه شد و با مِنومِن جواب داد : ... قدمتون روی چشم ، ولی الان کمی شرایطم نامناسبه . ایشالله یه روز دعوتتون می کنم استاد ...و ظرف میوه ش رو برداشت و زود رفت و سر جاش نشست .
من تو فکر فرو رفتم که اون یه دفعه چه ش شد ؟! اون زن مهربون و خونگرمی که با محبتش همه رو وابسته خودش می کنه ، با چنین شوخی ساده ای چرا اینقدر به هم ریخت ؟! ... و اون روز دیگه دنبال قضیه رو نگرفتم .
دو هفته ای از این قضیه گذشت . اون روز وارد کلاس که شدم ، خانوما مثل همیشه جلو پام بلند شدن و سلام کردن . درس اون روز، درست کردن ظرف انار بود . داشتم آموزش می دادم که وسطای کلاس ، تا خانوما کارایی رو که گفته بودم انجام بدن ، یه دفعه خانوم میرزاییان بلند شد و اومد جلو و با مهربونی یواش گفت: ببخشید ! میشه من بعد کلاس چند دقیقه وقتتو بگیرم ؟.... منم که فکر می کردم در مورد کلاس سؤال داره جواب دادم : بله . حتما " ... و اون با لبخندی از رضایت ، برگشت سر جاش .
کلاس که تموم شد ، وایسادم و گفتم : خانوم میرزاییان ! من در خدمتم . خانوم میرزاییان با چهره ای که کمی نگرانی درش پنهان شده بود ، دهنش رو به گوشم چسبوند و آروم پرسید : می شه بریم یه جای خلوت تر ؟... و من با تعجب جواب دادم : بله . حتما" . بریم تو کلاس بغلی که خالیه .... و با خانوم های دیگه خداحافظی کردم و بیرون اومدیم و به همراه خانوم میرزاییان رفتیم تو کلاس کناری .
خانوم میرزاییان که با من خیلی صمیمی بود ، به آرومی نشست رو صندلی کناریم و گفت :ببخشید وقتتو گرفتم خانوم گل ! راستش یکی دو هفته پیش وقتی ازم خواستی دعوتت کنم خونه م ، موندم بهت چی بگم ! راستشو بخوای شوهرمن کمی مریضه و من نمی تونم خیلی با کسی رفت و آمد کنم ... من که از دلنگرانی اون ، ناراحت شده بودم ، با تعجب گفتم :خانوم میرزاییان ! من با شما شوخی کردم وگرنه مهمون که خودش خودشو دعوت نمی کنه ! من فقط دلم می خواست اون همسر ایده آلی رو که شما اینطور ازش تعریف می کنید رو زیارت کنم . اصلا" قصد فضولی یا ناراحت کردن شما رو نداشتم ! حالا خدا بد نده . بیماری شون چیه ؟!
حالت صورت مهربون و آروم خانوم میرزاییان تغییر کرد و دنیای دلتنگی ونگرانی دوید تو چشاش . تو یه لحظه اشک تو چشاش جمع شد و با بغض گفت : راستش این چیزی که می خوام بهتون بگم یه رازه .چون می دونم شما قابل اعتمادی و حرفای من پیش خودت می مونه ، بهتون می گم ... من ... من همسرم جانبازه ... جانباز اعصاب و روان ... اما به کسی نگفتم و شماهم غیر از خانواده ام تنها کسی هستی که می دونی .
من که تمام افکار و قضاوت های قبلی ام در مورد اون غلط از آب در اومده بود با تعجب پرسیدم : جانباز ؟ عجب ! خدا توفیقتون بده . پس اون مرد خوشبختی که به خاطرش میایید کلاس سفره آرایی، یه جانبازن ! حالا چرا به هیچ کس نگفتین ؟!...مگه میشه هیشکی ندونه ؟! ... خانوم میرزایی بعد از این که کمی صداشو صاف کرد ، گفت : خودش نمی خواست . منم همین طور . گفت که نمی خواد اجرش کم بشه و کسی بدونه . سال هاس که به همه فک و فامیل و در و همسایه ، می گم مریضه . فقط خونواده خودش می دونن و پدر و مادر من ... بچه ها هم تازه حدودای 5 ساله که اصل قضیه رو می دونن .
من که هرچی خانوم میرزاییان جلوتر می رفت ، بیشتر حیرت زده می شدم پرسیدم : مگه میشه بچه ها، ندونن و نفهمن ؟! ... خانوم میرزاییان در حالی که تکه ای دستمال کاغذی رو از کیفش در می آوورد ، با لبخند معنی داری گفت : مجبور بودم . اگه اصلشومی فهمیدن ، داغون می شدن ! همون طور که شدن . البته الان که دو تاشون ازدواج کردن و رفتن ، ولی شما که نمی دونی چه شرایطی بود ! من سال 57 با شوهرم ازدواج کردم .جنگ که شد با عشق و ایمان رفت جنگ و اواخر سال 67 ، یه روز بهم زنگ زدن و گفتن: بیا . شوهرت بیمارستان اعصاب و روانه . شما فکر کن من با سه تا بچه ، چه حالی داشتم . بچه هامم کوچیک بودن . یه دخترم نوجوون بود . پسرم کسی کوچیک تر بود و دختر کوچیکه م 3-2 سالش بود . چون کسی نبود که اونا رو نگه داره ، دست بچه هامو گرفتم و راه افتادم اومدم بیمارستان ...
به این جای حرفش که رسید، اشک بود که مثل بارون بهار از چشمای ابریش می ریخت . من که منتظر بودم بقیه حرفشو بزنه ، با ناراحتی نیگاش کردم ...و اون ادامه داد : روی یه تخت خوابیده بود ... پشت میله ها و دستاشو بسته بودن . اوایل خیلی حالش بد بود . همین یه بار ، همین یه صحنه ، اثرشو رو بچه هام گذاشت . دختر کوچیکه م تا چند وقت لکنت زبون داشت . اون روز تو بیمارستان همین طور بریده بریده گریه می کرد و می گفت : با ... با ... با ... با ... اینقدر که یکی از دکترا اومد پرسید : این دختر کیه که اینقدر باباییه ؟! ... چرا آووردینش ؟! ... این جا اذیت میشه ! ... ولی من چاره ای نداشتم . پسرم هم تا 15 سالگی شب ادراری داشت . دکترا می گفتن تأثیر دیدن پدرش تو اون وضعیته و کاری نمی شه کرد . از اون روز که اومدیم خونه ، من به بچه هام گفتم که پدرتون مریضه و ... تا چند سال پیش که واقعیت رو بهشون گفتم ... و ساکت شد و به زمین خیره شد ...حرفاش هیج رنگ و بوئی از گله و شکایت نداشت ولی حالا که داشت رازش رو به من می گفت، انگار می خواست بار درد دل تمام اون سی سال تنهایی شو بذاره رو دوش من .
من که کنجکاو شده بودم ،پرسیدم : خانوم میرزایی جان ! همسرتون چطوری مشکل اعصاب و روان پیدا کردن ؟ ... عوارضشون چجوری بود که به همه می گفتین مریضه ؟ قابل کنترل بودن یا بدحال ؟... خانوم میرزاییان در حالی که بینی و اشک هاشو با دستمال کاغذی پاک می کرد جواب داد : اوایل حتی به منم نمی گفت . خیلی تودار و کم حرفه . کم کم با مصرف دارووا که حالش بهتر شد ، بهم گفت که تو یه شرایط سخت و خاص مجبور شده با یه جنازه تنها بمونه و چون خیلی ظرفیتشو نداشته ، از اون موقع به هم ریخته . چند بار انفجار هم که تو جنگ به هر حال خیلی زیاده، وضعیتشو بدتر کرده . وقتی حالش بد می شد ، پر حرف می شد . یه جور غیرعادی . دائم با من حرف می زد . بهانه می گرفت ، سوء ظن پیدا می کرد . من دیگه خودم دکترش شدم . می فهمم کی حالش بد می شه . چند بارم با این که تهرانو مثل کف دستش میشناسه ، صبح بیرون رفته و گم شده .
بعد از مرخص شدن از بیمارستان ، تازه که اومده بود خونه وقتی حالش بد می شد بی خواب می شد . شبا تموم مدت میشست بلند بلند قرآن خوندن . ما هم مستأجر بودیم و راهرو خونه مون با همسایه مون مشترک بود . صبح ها همسایه می اومد در خونه و می پرسید : آقاتون چرا شبا بیداره و بلند قرآن می خونه ؟! ... منم نمی خواستم به اونا بگم که حاجی چه حالیه ... به اونم که نمی تونستم چیزی بگم . گناه داشت . خیلی وقتام سر درداش که بی خوابش می کرد ، همین جور توجاش می چرخید و درد می کشید . خیلی سعی می کرد مزاحم خواب من نشه .بعضی وقتا مجبور می شدم ، دوسه ساعت کنارش خودمو به خواب بزنم ، چشمامو بسته نیگه دارم که فکر نکنه بیدارم کرده . من که خوابم نمی برد و نگرانش بودم .از یه طرف باید ازش مراقت می کردم که حالش بد نشه . از یه طرفم نباید می ذاشتم بفهمه که مواظبشم .... وآهی کشید و ادامه داد : شرایط سختی بود . فقط خدا کمکم کرد .
وقتی ساکت شد پرسیدم : خرجتونو از کجا در میاووردین ؟ کسی کمکتون می کرد؟ .... خانوم میرزاییان که آتیش بغضش با آب درد دل خاموش و آروم تر شده بود، با متانت خاصی ادامه داد : حقوقی که واسه همسرم می دادن بود، ولی خرج خونه و زندگی و داروها و مدرسه بچه ها ... حقوقمون نمی رسید . اونم که بیمارستان بستری بود .بچه ها رو که صبح از مدرسه میاووردم ، با دختر کوچیکه م می رفتیم یه خیاط خونه . لباس سرباز می دوختم . دخترمم با اون دستای کوچیکش در جیب سربازی رو بر می گردوند . بچه م مجبور بود به مادرش کمک کنه ... با اون سن و سال ... و سرشو تکون داد و دوباره اشک تو چشاش جمع شد.
صدای اذان ظهر فضای مؤسسه رو پر کرد. خانوم میرزاییان بی مقدمه چادرشو سرش کرد و گفت: خیلی حرف زدم. دیگه برم تا شما از نمازت نمونی و مام اگه خدا توفیق بده به نماز مسجد برسیم ... ولی من دستشو گرفتم و گفتم : نه اتفاقا" ! خاطره هاتون خیلی قشنگ بود . درسته که شما راه سختی رو طی کردید ولی حداقل عاشقونه زندگی کردید . خانوم میرزاییان ! پشیمون نیستید بعد اون همه سختی و رنج و تنهایی ؟ ... اون که انگار دست گذاشته باشی رو نقطه ضعفش ، با جدیت خاصی جواب داد : نه .هرگز ! و در حالی که دستشو از تو دستام بیرون می کشید ادامه داد : من دوسش دارم . اون مرد خیلی خوبیه.... وقتی اینو می گفت ، تو نگاهش برق خاصی بود ... من که خیلی کنجکاو شده بودم ، با ذوق ازش پرسیدم : شما بیشتر ایشونو دوست دارید یا ایشون شما رو ؟ .... و اون با لبخند زیبائی جواب داد : اون . خیلی به من وابسته است. منو همه کس خودش می دونه ...
من که شاید با هرجمله خانوم میرزاییان ، وارد یه دنیای جدید می شدم ، گفتم : شما زندگی رو یه جور دیگه تجربه کردید. تجربه عشقی که خیلی از آدمای معمولی ، هرگز طعم اونو نمی چشن . خانوم میرزاییان با لبخند معناداری بلند شد و گفت : ایشالا که همینطور باشه . حافظ یه بیت داره که می گه :
در ره عشق که از سیل بلا نیست گذار کرده ام خاطر خود را به تمنای تو خوش
... و تشکر و خداحافظی کرد و رفت.
من که همین طور به زمین میخکوب شده بودم و با نگاهم اونو تا دم در مشایعت می کردم ، به این فکر کردم که وقتی بعد اون همه بیان رنج و درد ، حرف عشق و علاقه شد اون طوری جواب می داد که انگار تو کل زندگیش با اون مرد ، تو رفاه کامل و رضایت و تأمین کامل بوده . درصورتی که اگه واقعا" نیگاه می کردی ، می دیدی که اون غیر از ایمان قوی و توکلش ، فقط یه هنر بزرگ داره ... اون به همه سختی ها و رنجاش به خاطر ارزش وجودی همسرش و اعتقاداتش... عاشقانه نگاه می کنه .