نامش «باختران» بود. جنگ که تمام شد، نامش را «کرمانشاه» گذاشتند. نام مهم نیست؛ چه باخترانی که رزمندهها خوب میشناختند و چه کرمانشاهی که امروزیها آن را بهتر میشناسند. مهم این است که خیلی حرفها دربارهی آن نگفته مانده و هالهای از مظلومیت و گمنامی آن را فرا گرفته است. آن روزها خیلی از رزمندهها تصور میکردند که باختران محل گذر یا استراحت موقت تیپها و لشکرهای سپاه و ارتش است و اهالی آن فقط حکم میزبانی از آنها را دارند. باختران سالهای 58 تا 67 را باید بار دیگر، بلکه صدها بار دیگر نگاه کرد؛ نگاهی از سر ارادت و انصاف.
انقلاب که پیروز شد، ضدانقلابهای مسلح و منافقان، قصههای عجیبی را در استانهای مرزی غرب کشور، رقم زدند. کار به جایی رسید که باختران در چندصد کیلومتری مرز هم از شبیخون، تیراندازی و حمله در امان نماند. آن روزها «سیدمحمدسعید جعفری» مرد ناآرام و بیبدیلی که از سالها پیش استخوانبندی فکری و نظامیاش شکل گرفته بود، هستههای مقاومت را با تدبیر راهاندازی کرده و از شهر محافظت کرد. شهید «صیاد شیرازی» دربارهی سعید گفته است: «در سالهای پیش از انقلاب نیز نیروهای زیادی در ارتش تحت امر من بودند که یکی از آنها سعید جعفری بود. یک بار بهطور خصوصی به من گفت، من در شهرمان شبهای جمعه جلسهی محرمانهی سیاسی عقیدتی دارم و دوست دارم شما هم شرکت کنید.»
از دل هستههای مقاومتی که سعید به راه انداخت، سپاه شهر باختران متولد شد؛ سپاهی با نیروهای نهچندان پرشمار که خیلی زود وارد جنگ سنگین با کومله و دموکرات شد. چهار ماه از سال 58 گذشته بود که غائلهی پاوه و پیام تاریخی امام(ره) پیش آمد. سردار «حاجعلیانی» از بازماندگان حادثه و یکی از نیروی قدیمی سپاه باختران گفته است: ««آیت شعبانی» از نیروهای زبدهی سپاه باختران بود که در این غائله، فرماندهی بچهها را بهعهده داشت. شهید «چمران» و شهید «فلاحی» هم بودند. سوار هلیکوپتر بودیم، ولی هلیکوپترها امکان فرود در شهر را نداشتند. در محوطهی پاسگاه جادهی نوسود هم نتوانستند فرود بیایند؛ چون مدام از ارتفاعات کنار آن تیراندازی میشد. بالاخره با هر زحمتی بود، خودمان را از هلیکوپتر به محوطهی پاسگاه انداختیم. شهید چمران سریع نیروها را ساماندهی کرد؛ ما را در همان پاسگاه و شصت، هفتاد نفر از نیروهای تهران را در نقطهی دیگری از پاوه. خبر رسید که دویست نفر از بومیها هم در برابر ضدانقلاب ایستادهاند و مقاومت میکنند.
داخل پاسگاه سنگر گرفتیم و میدیدم که صدها نیروی ضدانقلاب از ارتفاعات مشرف بر این محل، دائم شلیک میکنند و گاهی پیکر برخی از شهدای ما را از بالای ارتفاع به پایین پرت میکنند. در آن لحظههای سخت و دردناک ناگهان شنیدیم که ضدانقلابها در آن سمت شهر بیمارستان را تصرف کرده و مجروحان و کادر آنجا را به وضع دلخراشی شهید کردهاند.
فشار روحی وقتی کامل شد که هلیکوپتر حامل مجروحان به کوه برخورد کرد و با حرکت سریع پرههای آن، عدهای از امدادگران مثله شدند و مجروحان به شهادت رسیدند. سکوت شهر را فراگرفته بود و فقط صدای گلوله شنیده میشد. آب و غذایمان تمام شده بود و فشار روحی به اوج خود رسیده بود. در همین حال یکباره پیام امام از رادیو پخش شد. خدا را شاهد میگیرم که ما زنده شدیم و نشانهی این زندگی، تکبیر بلند نیروها بود.
چمران بلافاصله نیروها را در پاسگاه جمع کرد و شروع به سخنرانی کرد. صحنهی عجیبی بود. چمران، ایستاده سخنرانی میکرد و اصلا توجهی به گلولههایی که در اطرافش به زمین میخوردند، نمیکرد. نتیجه این شد که تا غروب بدون کمک نیروهای کمکی و البته با رشادت نیروهای هوانیروز، شهر به تصرف نیروهای ما درآمد.
«شاهویسی» سردار گمنام دیگری از این دیار که کمتر کسی او را بهعنوان فرمانده چند تیپ میشناسند، نیز میگوید: ««سال 58 از نیمه گذشته بود که خبر تصرف کامیاران بهدست ضدانقلاب را شنیدیم. کامیاران فاصلهی زیادی تا باختران نداشت و اگر پایگاه امن و تثبیتشدهی ضدانقلاب میشد، هم برای کردستان فاجعه بود، هم برای باختران. سعید جعفری، ما را جمع کرد و فریاد زد: «مگر شما غیرت ندارید؟ اگر جلوتر بیایند و باختران را بگیرند، همدان هم در خطر است.»
بلافاصله 36 نفر به فرماندهی «ابوالحسن یاری» راه افتادیم. کل تجهیزات ما، 36 قبضه سلاح ژ 3، یک کالیبر 50 و دو ماشین سیمرغ بود. آنقدر هوا سرد بود که هرکداممان دو کلاه روی سر گذاشته بودیم. چند روزی در اطراف کامیاران مستقر شدیم و سپس با کمک سی نفر نیروی دیگر که از تهران آمده بودند، حمله کردیم و شهر را در عرض پنج ساعت از دست هفتصد ضدانقلاب مسلح آزاد کردیم؛ درحالیکه با لطف الهی فقط هشت شهید دادیم.»
در مهر سال 59 جنگ رسمی عراق علیه ایران، از همین استان آغاز شد و هشت سال بعد نیز در این استان به پایان رسید. در آن روزها مقاومتهای گستردهای در مناطق مختلف استان در برابر رژیم بعثی انجام شد. صرفنظر از نقش هوانیروز و شهدای جلیلالقدری چون «شیرودی» و «کشوری» و نیروهای اعزامی از تهران، همدان و... نقش اهالی بومی؛ بهویژه در مناطقی مانند گیلانغرب بسیار بارز بود که ماحصل آن آشفتگی رؤیای دشمن برای تصرف برقآسای باختران بود.
گیلانغرب با اهالی یکدست شیعه، چه در آغاز جنگ و چه در روزهای عملیات «مرصاد»، نهتنها با مردان که با زنان و کودکانش ایستادگی کرد و در طول هشت سال جنگ، هیچ بهاصطلاح آوارهای نداشت. فعالیتهای روزمرهی مردم و ادارهها و سازمانهای محدود این شهر، هیچگاه تعطیل نشد و بیشترین رفتوآمد مردم، از شهر تا مناطق کوهستانی اطراف، برای گذران زندگی خاص جنگی در چادرها بود.
از بزرگمردان این شهر، «علیداد شاهمرادی»، چریک پیر و پدر شهید است که آن روزها در کنار چهار فرزند خود میجنگید. نام این پیرمرد زندهدل مایهی افتخار اهالی است. او در روزهای آغازین جنگ که لشکر زرهی عراق تا دروازهی شهر پیش آمده بود، همراه با همشهرییان و تعدادی نیروی تهرانی، با اسلحهی سبک و حتی چوب و تبر کاری کرد که تانکهای غولپیکر راه برگشت را پیش گرفتند. آنها ماهها عراق را چند کیلومتر دورتر از شهر در تنگهی حاجیان زمینگیر کردند و با همهی سختیها تاریخساز شدند. شرایط طوری بود که نه غذا داشتند و نه جاده و هرچند روز یک بار، یکی از شهر با هزار سختی برایشان یک گونی سیبزمینی پخته میبرد.
کمی بالاتر در منطقهی سرپل و ارتفاعات بازیدراز، نیروهای بومی حماسههایی را رقم زدند که کمتر یادی از آنها شده و سهم این دلاوریها بیشتر برای نیروهای غیر بومی در نظر گرفته شده است. نمونهای از آن، حضور هجده نفر از سپاه باختران در هفتهی اول جنگ در منطقهی سرپلذهاب با امکاناتی بسیار کم است. در یکی از روزها، سه نفر از آنها در ارتفاعات تکدرخت موفق به کشتن یک فرمانده گروهان عراقی و بیست نفر از نیروهای وی شدند که بلافاصله نود نیروی باقیماندهی عراقی، خود را تسلیم کردند. چند ساعت بعد عراق با ششصد نیرو پاتک کرد که با تدبیر هفده نفر نیروی باقیماندهی ایرانی شکست خورد.
در همان روزهای نخست جنگ، جعفری، یاری و آیت شعبانی به شهادت رسیدند و سپاه از وجود آنها محروم شد. سعید جعفری، از وضع مالی خوب بهرهمند بود، ولی عشق و دلدادگی او اینها نبود و آخرالامر هم با نام نیک بار سفر آخرت را بست. یکی از بزرگان استان در وصف او گفته است: «او عزیز روزگار و نابغهای بیمانند بود. رفتار و کردار او بهترین نشانه بود که در مراتبی عالیه از فضل و کمال و سواد حوزوی قرار دارد. اگر میماند، در سپاه، سرداری بینظیر و در حوزه، مجتهدی عالیمقام بود.»
و اضافه بر این صفات، کیاست و تیزبینی او بود که بنا به نقلی در همان ابتدای انقلاب با دیدن برخی افراد در اطراف شیخ جاهل قم تصریح کرده بود که این آدم با این اطرافیان عاقبتبهخیر نخواهد شد. یا اینکه در یک دیدار با «بنیصدر» او را به خاطر رفتارش به طاغوت تشبیه کرده بود.
ابوالحسن یاری هم خیلی زود جمع دوستان را ترک کرد. او از ورزشکاران صاحبمقام و فردی متمکن بود، ولی همهی آنها، ازجمله چند مغازه را صرف امور انقلاب و سپاه کرد. خدا هم مزد او را با ایمان قوی و شجاعت مثالزدنی و دست آخر شهادت داد. یکی از همرزمان وی میگوید: «برای جلسههای ماهانه با شهید «بروجردی» از منطقه به شهر میآمدیم. یک بار نیروها در خط درخواست کردند که کتابهای شهید مطهری را بیاوریم. با شهید یاری به در منزلشان رفتیم. زنگ زد. مادرش از داخل گفت: روله! ابوالحسن جان کجایی؟ خیلی وقته ندیدمت. بیا تو یک چایی بخور، من هم ببینمت.
جواب داد: مادر! در حال مأموریت هستم؛ شما بیا دم در.
مادرش آمد و بعد کتابها را آورد. من اعتراض کردم که چرا مادرت را به زحمت انداختی؟
گفت: این یک مسألهی شخصی است و من نمیتوانم وارد خانه شوم.
بعد هم در برگشت، هفتاد تومان پول بنزین را داد؛ چون معتقد بود که مادرش را دیده و این یک کار شخصی است. غذایش در همهی مأموریتها نان و پنیر و... بود و حتی غذای معمولی برنج و... هم نمیخورد. تقدیر ابوالحسن این بود که دو هفته پس از فرمانده خود، جعفری، سبکبال پر گشاید.
روستای گودین از توابع کنگاور، 72 شهید دارد که جمعی از آنها فرمانده بودند. آیت شعبانی یکی از آنهاست که مزد فعالیتهای پیش از انقلاب خود در مسجد «جلیلی» را گرفت؛ جوانی که مصداق «اشداء علی الکفار و رحماء بیهنم» بود. یک بار از او خواستند که فرماندهی سپاه استان را بپذیرد. پاسخ داد: «قبول مسئولیت با عدم لیاقت، خیانت است.»
غائلهی پاوه یکی از عرصههای دلاوری این فرمانده جوان بود. آن روزها مصادف با ماه مبارک رمضان بود و نیروهای اعزامی برای گرفتن روزه، عذر شرعی داشتند، ولی آیت روزه میگرفت. یک بار در پاسخ به یکی از نیروها گفت: «مسأله را میدانم، ولی در این قحطی آب و غذا دوست دارم کمی از سختی جسمی و روحی نیروها بکاهم.»
شهید چمران پس از مشاهدهی رشادتهای آیت در آزادسازی پاوه، او را برای پاکسازی نوسود اعزام کرد. وقتی این کار هم به سرانجام رسید، شهید چمران او را در آغوش گرفت و رو به نیروها گفت: «بچهها! والله میتوانم با همین شیرمرد کوچک، همهی کردستان را فتح کنم.»
اما میراثداران صادق این شهدا راه آنها را با تمام قوا ادامه دادند و توان و قوت خدایی خود را در سال 62 با تشکیل تیپ «نبیاکبرم(ص)» و بعد از آن تیپهای متعدد عشایری و غیر عشایری با نامهای مبارکی چون «مقداد، حمزه، انصار و مسلم» به رخ کشیدند. این تیپها هم در عملیاتهای مختلف شرکت میکردند و هم در خطوط پدافندی استان مشغول به فعالیت بودند؛ بهگونهای که عراق پس از عقبنشینی از خطوط مرزی باختران، تا پایان جنگ جرأت ورود دوباره پیدا نکرد. اهمیت پدافند این نیروهای بومی بهحدی بود که اگر نبودند، باید لشکرهای عملیاتی مستقر درجنوب برای پدافند به غرب میآمدند.
«والفجر 6» شاهدمثال درخشانی از دلاوری نیروهای تیپ نبیاکرم(ص) با فرماندهی «اسمعلی فرهنگیان» است؛ جوانی از روستای لیلمایخ سنقر که با همکاری لشکر 57، ارتفاعات کاتو در مریوان را تصرف کرد.
اسمعلی بعدها گفت: «عرصه بر ما تنگ شده بود؛ چون ارتفاعات به شکل دیوارهای صخرهای و صعبالعبور بودند. فشار دشمن هم خیلی زیاد بود و کار به جایی رسید که من و بیسیمچی در آن بالا تنها ماندیم. دست بر قضا او هم از آن بالا پرت شد. به خودم گفتم، وقت امتحان الهی رسیده است.
دست به خشابهایم بردم و دیدم هنوز فشنگ دارد. قصد ماندن کردم. ماندم تا عراقیها دانهدانه جلو بیایند. میآمدند و نارنجک پرت میکردند، ولی نارنجکها به پایین سقوط میکرد. تعدادی از عراقیها را زدم و همین باعث شد تا ترس در دل بقیه بیفتد و عقبنشینی کنند و به این ترتیب ارتفاع تثبیت شد.»
پس از عملیات جلسهای با فرماندهان سپاه برگزار شد و اسمعلی در آن جلسه گفت: «اگر صد شهید هم بدهید، جا دارد که بیایید و عظمت کار بچهها را ببینید.»
پس از جلسه یکی از فرماندهان سپاه به فرمانده تیپ گفت: «قدر چنین نیروی مؤمن و شجاعی را بدانید.»
اسمعلی عزیز درنهایت در کربلای 5 جاودانه شد.
تیپ نبیاکرم(ص) بهعنوان سرآمد یگانهای رزمی استان، تا پایان جنگ در عرصههای مختلف نقشآفرینی کرده و پنجهزار شهید را تقدیم ایران و اسلام کرد. شهدایی از ارتش و سپاه و جهاد که تنها بیان جملاتی از عظمت روحی آنها انگشت اشارهای برای نشان کردن مرتبت والای این مردم عزیز در خطهای از غرب این کشور الهی است.
«حسین ادبیان» نیز که با درجهی سروانی، فرماندهی یگان تکاور لشکر «81 باختران» را بهعهده داشت، در اردیبهشت 60 در بازیدراز جاویدالاثر شد. سردار «همدانی» در کتاب خاطرات خود، او را یک افسر انقلابی شجاع و دشمن سرسخت فرمانده کلقوای وقت، بنیصدر معرفی کرده است.
پدر و مادر این شهید که تا سال گذشته در منزل استیجاری روزگار میگذراندند، هرگز کمکی از بنیاد شهید دریافت نکردند و همواره نارضایتی خود را از تمجید فرزندشان نشان دادند.
خانوادهی «رضوان مدنی» با تقدیم چهار شهید، در سفر سال گذشتهی رهبر معظم انقلاب، میزبان ایشان در منزلشان بودند. پدر شهدا از کارمندان ادارهی آب شهر باختران بود و مسئول آبرسانی به شهر در اوضاع بحرانی بمببارانها بود. او در مقاطعی هم با چهار فرزند و دامادش در جبهه بود. فرزندان این خانواده پیش از پیروزی انقلاب، در فعالیتهای انقلابی و مقابله با گروهکها شرکت داشتند و پس از انقلاب نیز همگی به کسوت پاسداری درآمدند. «هاشم»، پسر کوچکتر خانواده، زودتر از بقیه در سال 62 در جبههی میمک مفقودالجسد شد. «حسن» نیز در سال 65 و در 28سالگی به شهادت رسید و دو برادر دیگر با داماد خانواده در جبههها ماندند.
«حشمت» که یکی از دانشجویان نخبهی ریاضی بوده و در بخش موشکی فعال بود، از حضور در جبههها منع شده بود، ولی با شنیدن زمزمههای عملیات «مرصاد» در فرصت چند روزهی مرخصی استفاده کرد و خود را به سرپل ذهاب رساند. «مسعود امیری» داماد خانواده نیز که پزشک بود، خود را برای عملیات آماده کرد. پسر دیگر خانواده که جانباز است، خاطرهی آن روزها را چنین بیان میکند: «در عملیات مرصاد، من فرمانده تیپ شیمیایی «نصرت» بودم که برادر و دامادمان را در سرپلذهاب دیدم. خمپارهای در نزدیکی مسعود به زمین خورد و دستش قطع شد. برادرم حشمت کنارش ماند تا من آمبولانسی بیاورم، ولی تا از آنها دور شدم، گلولهی توپی هر دو را به شهادت رساند.
این دو آخرین شهدای جنگ در ساعتهای پایانی آن بودند. خودم جنازهشان را برگرداندم. دفعات قبل، رساندن خبر شهادت برادرها برعهدهی من و برادر و دامادمان بود، ولی این بار تنهای تنها شده بودم. خانوادهی ما باوجود بمببارانهای شدید، همچنان در باختران مانده بودند. به پدر زنگ زدم. پدر که در مقطعی مثل فاو با ما در جبهه بود، گفت: مشغول بار زدن میوه برای رزمندهها هستم.
بالاخره به خانه آمد و من خبر شهادت پسر و دامادش را دادم. نفس عمیقی کشید، دستهایش را رو به آسمان کرد و گفت: خدایا! این قربانیها را قبول کن. فدای امام حسین(ع)، فدای امام!»
قصهی مظلومیت و سرفرازی مردم این دیار، سر درازی دارد. تنها شهر باختران، آن سالها بیشتر از هزار بار مورد حملهی هوایی قرار گرفت که یکی از تلخترین صحنههای آن، بمبباران بیستوچهارم مهر 59 است که در یک مدرسهی ابتدایی، هجده نوگل معصوم به شهادت رسیدند.
صحنهی تلخ دیگر در روزهای پایانی سال 66 رقم خورد؛ آن هنگام که یکی از پناهگاههای شهر بهنام «شیرین» مورد اصابت قرار گرفت و 76 نفر شهید و 178 نفر مجروح شدند. در اسفند 63 روستای دوازدهامام در ده کیلومتری پادگان «ابوذر» بمبباران شد که در این حادثه بیش از بیست نفر به شهادت رسیدند که هفت نفر آنها از یک خانواده بودند.
یکی از زنهای شهر دربارهی آن روزها میگوید: «یکی از روزها پدرم که منزلش فاصلهی کمی با ما داشت، با نگرانی زنگ خانهی ما را زد و گفت: من دیشب خواب دیدم که خانهتان بمبباران شده. خوب است سریع از شهر بیرون برویم.
چون مهمان داشتیم، معطل کردم، ولی پدرم دوباره آمد و گفت: پس اگر برادرت آمد، به او ناهار بده؛ چون من و مادرت روزهی مستحبی گرفتهایم.
یک ساعت از ظهر گذشته بود که وضعیت قرمز شد. به قصد خانهی پدرم از خانه خارج شدم. در نزدیکی خانهشان بودم که انفجار سنگینی رخ داد و پدر و مادرم با زبان روزه، برادرم، فرزندان خواهرم و یکی از فرزندانم همگی به شهادت رسیدند.»
آنچه گفته شد، یک برگ از هزاران برگ حیات نورانی مردمی است که پنجهزار شهید تقدیم اسلام و انقلاب کردهاند. کلام پایانی، بخشهایی از دلنوشتههای ستارهی دیگری بهنام «غلامرضا سیاهکمری» است که در عملیات مرصاد به شهادت رسیده است.
«با تو ای رهگذر، هرچند که افتان و خیزان و با نگاهی در دنیا و به کندی میگذری، گفتنیها داشتم. لحظهای درنگ کن. در سرگذشت ما داستانهایی خواهی یافت.
الهی! بار سنگین گناهانم پشتم را خمانیده و پیرویام از نفس، آتش در خرمن اعمالم کشانیده است. حال با دلی افسرده و شکسته رو بهسوی تو آوردهام.
خدایا! چند سال است بهدنبال شهادت در معرکهی حق دوانم. هوای سفر به دیار معبود چندی است در دلم جا خوش کرده است. حال که از مرخصیام استفاده کرده و به جبهه آمدهام، در دل احساس شادی میکنم...»
یکباره پیام امام از رادیو پخش شد. خدا را شاهد میگیرم که ما زنده شدیم و نشانهی این زندگی، تکبیر بلند نیروها بود.
چمران بلافاصله نیروها را در پاسگاه جمع کرد و شروع به سخنرانی کرد. صحنهی عجیبی بود. چمران، ایستاده سخنرانی میکرد و اصلا توجهی به گلولههایی که در اطرافش به زمین میخوردند، نمیکرد. نتیجه این شد که تا غروب بدون کمک نیروهای کمکی و البته با رشادت نیروهای هوانیروز، شهر به تصرف نیروهای ما درآمد.
این دو آخرین شهدای جنگ در ساعتهای پایانی آن بودند. خودم جنازهشان را برگرداندم. دفعات قبل، رساندن خبر شهادت برادرها برعهدهی من و برادر و دامادمان بود، ولی این بار تنهای تنها شده بودم. خانوادهی ما باوجود بمببارانهای شدید، همچنان در باختران مانده بودند. به پدر زنگ زدم. پدر که در مقطعی مثل فاو با ما در جبهه بود، گفت: مشغول بار زدن میوه برای رزمندهها هستم.
بالاخره به خانه آمد و من خبر شهادت پسر و دامادش را دادم. نفس عمیقی کشید، دستهایش را رو به آسمان کرد و گفت: خدایا! این قربانیها را قبول کن. فدای امام حسین(ع)، فدای امام!»
تنها شهر باختران، آن سالها بیشتر از هزار بار مورد حملهی هوایی قرار گرفت که یکی از تلخترین صحنههای آن، بمبباران بیستوچهارم مهر 59 است که در یک مدرسهی ابتدایی، هجده نوگل معصوم به شهادت رسیدند.
مجید جعفرآبادی