قصه‌های ناتمام جنگ

کد خبر: ۲۰۲۷۲۸
تاریخ انتشار: ۲۳ بهمن ۱۳۹۱ - ۰۸:۵۶ - 11February 2013

 

نصرت‌الله محمودزاده

وقتی کاروان‌های راهیان نور از گذرگاه‌های دفاع مقدس فکه، چزابه، دهلاویه، سوسنگرد، هویزه، طلائیه، شلمچه، خرمشهر، فاو و... می‌گذرند، جز یک سری اطلاعات کلی، چیزی دستگیرشان نمی‌شود و فقط خاکریز می‌بینند و گاه سیم‌خاردار. به‌تازگی هم یادمان‌هایی به آن اضافه کردند.

در مسیر هویزه با کاروانی همراه شده بودم. با بچه‌هایی روبه‌رو شدم و دانستم که حتی نسل جدید خوزستان هم نمی‌دانند بر این سرزمین چه گذشت. نشستم و با آن‌ها درددل کردم. به‌راستی که آیا این غفلت بازماندگان جنگ، نوعی عقب‌نشینی فرهنگی نیست؟ این بازخوانی قصه‌های ناتمام جنگ عجب حکمتی دارد. با من همراه می‌شوید؟ بسم‌الله

یک بار دیگر دلم هوای جبهه کرده بود و به بهانه‌ای روانه شدم. راننده‌های خوزستانی که شاید بیش از صدبار این مسیر را رفته‌اند، بهتر از همه راه بلد شده‌اند. به هویزه رسیدیم. در انتهای شهر زیارتگاهی است به نام «قدمگاه». اتوبوس که ایستاد، چند پسر و دختر قدو نیم‌قد به سمت ما دویدند. شتابان و بی‌تاب، پای برهنه، موی ژولید، لباسی مندرس با چهره‌ای زرد و درهم فرو رفته. برای لحظه‌ای آن‌ها را با گداهای سر چهارراه‌های تهران مقایسه کردم که به خودم نهیب زدم و... استغفرالله.

دشت هویزه مرا فراخواند. پرده‌ی سینما شد و چرخ گردون. خودم را می‌دیدم که می‌دویدم. و بعد عرب‌های بومی که به شهید «علم‌الهدی» پیوسته بودند و بعثی‌ها را به زانو درمی‌آوردند. چرخ گردون چرخید و چرخید تا گیج شدم. زدم بر طبل بی‌عاری و متوقف کردم آن گردونه را.

برگشتم. شهر بود و بوی غربت. هویزه بود و سکوت پس از انفجار. هویزه بود و آن سؤال پس از جنگ. دسته گردونه زورش به من رسید و باز هم چرخید...

بچه‌ها دوره‌ام کرده بودند. شاید در انتظار بخشش یک اسکناس صدتومانی. لبخندی زدم و راهشان دادم که راهم دهند. و چنین شد. گوشه‌ای نشستیم و از بزرگ‌ترین‌شان که 12 ساله بود، پرسیدم؛ از هویزه، آن حماسه‌ی به یادماندنی. همه‌ی پاسخ‌هایم «نه» بود. چرا نمی‌دانستند؟ سر و وضعشان داد می‌زند که همه روز را می‌دوند تا که شب گرسنه سر بر بالین نگذارند. گفتمشان: «می‌خواهید برایتان قصه‌ای بگویم. قصه‌ی پدران و مادران شما».

و آن‌ها نیز تسلیم شدند و گفتند: «ها.»

برای دقایقی فقر فراموششان شد و همین فرصت می‌توانست مرا مهیای شکار کند. آرام شروع کردم: «.... آن‌روزها همه‌چیز در تلاطم بود. صدای گلوله‌ی تانک و گاه توپخانه، پدرانتان را نگران کرده بود. چرا صدام وارد سرزمین ما شده است؟»

همه به‌دنبال پاسخ این سؤال بودند. روستاها زیر زنجیر تانک‌ها ویران می‌شدند، ولی افسران عراقی‌ها به پدر بزرگ‌ها می‌گفتند: «صدام با مردم عرب سر جنگ ندارند.»

برای لحظه‌ای سکوت کردم و به چهره‌های کنجکاو بچه‌ها خیره شدم. آن دختر‌بچه‌ی هشت‌ساله که مویی ژولیده داشت، گردنش را کج کرد. انگار داشت با من حرف می‌زد. «آیا دانستن این قصه‌ها مشکل مرا حل خواهد کرد؟»

شاید حق با او باشد. نگاه کنجکاو بچه‌ها تشویقم می‌کرد که ادامه دهم. «.... تا این‌که روزی مردی وارد هویزه شد و فریادرس پدران‌تان شد. اسمش حسین بود. «حسین علم‌الهدی».»

«ها.ها. من می‌شناسمش. مزارش آن‌جاست.» همان پسر دوازده‌ساله بود که پرید وسط حرفم و با دستش دشت هویزه را نشانم داد. همانجا که حماسه‌ی هویزه را شاهد بودم. «حسین پدران‌تان را برای یک سفر تاریخی مهیا کرد. همه روانه‌ی تهران شدند. به جمکران که رسیدند، با چهره‌ی امام روبه‌رو شدند. رفتار امام همه‌چیز را روشن کرد و دانستند صدام قصد فریب آن‌ها را دارد. و بعد پدران‌تان در آن روز با امام بیعت کردند و همه‌ی نقشه صدام، نقش بر آب شد. از آن پس، آتش توپخانه‌ی عراق بیش‌تر روانه‌ی خانه‌هایتان شد. تعدادی از پدران‌تان در دشت هویزه شهید شدند، اما دیگر صدام جرأت نمی‌کرد که بگوید عرب‌های خوزستانی با من هستند.»

کمی مکث کردم تا نفس تازه کنم. چهره‌ی آن‌ها عوض شده بود. نگاهشان به یک‌دیگر تماشایی بود. طولی نکشید که دوباره از جلد هویت‌شان خارج شدند. آن لباس‌های رنگ و رو رفته، چهره‌ی آفتاب‌سوخته و نحیف. همه فقر حاکم بر زندگی خود را مرور کردند. «اگر پدران‌مان قهرمان این سرزمین هستند، پس چرا امروز برای تهیه‌ی لقمه‌ای نان درمانده‌ایم؟»

این فریاد طنین‌افکن، دشت هویزه را فرا گرفت و چون پتک بر سرم فرود آمد. چشمانشان چه نیشدار حرف می‌زدند. کاش این قصه را شروع نمی‌کردم. حماقت از خودم بود و حالا باید درستش می‌کردم. بچه‌های کاروان که از یک دبیرستان شمال شهر تهران آمده بودند، ما را دوره کرده بودند و تماشاچی این نمایش شدند. در نگاه آن‌ها نیز سؤالی مبهم نهفته بود. گاه که بچه‌های هویزه را می‌دیدند، کنجاوتر می‌شدند. در آن لحظه سؤالی دیگر در ذهنم مرور شد. «ضریب هوشی این دبیرستانی‌های تهرانی بیش‌تر است، یا بچه‌های پابرهنه‌ی هویزه؟ اگر این پابرهنه‌ها با امکانات آن دبیرستان تهران درس می‌خوانند، اکنون احتمال شرکت در المپیادها را نداشتند؟»

راننده‌های خوزستانی هم مثل بچه‌ها پای قصه‌ی من نشستند. یکی از آن‌ها که خیلی چاق بود، روی خاک نشست و چشم در چشم من خیره شد. انگار تازه به خود آمده بود که چرا سال‌هاست کاروان‌ها را در خوزستان می‌گردانند.

به همان پسربچه اشاره کردم که تابلوی «یک هفته در بهشت» را که بر پیشانی اتوبوس‌ها چسباند، بخواند. کمی مکث کرد و همراه با تردید پرسید: «بهشت کجاست؟ آیا مرا هم با خودتان به بهشت می‌برید. آیا فرزندان قهرمانان این سرزمین سزاوار ورود به بهشت نیستند؟ بهشت یک جوهر دارد و یک عرض. آیا ساکنان بهشت دارای چنین مشخصه‌ای هستند که این بچه‌ها دارند؟»

ناخودآگاه پریدم وسط ابهام آن‌ها و گفتم: «شما می‌دانید منطقه‌ی کامرانیه، زعفرانیه و نیاوران کجاست؟ این‌جا بهشت است یا آن‌جا.»

و آن‌ها گیج به من خیره شدند. از رفتارم دانستند که از کوره دررفته‌ام و بعد آن‌ها را عقب راندم و یک مربع کشیدم به ضلع یک متر. از همان پسر بچه پرسیدم: «یک متر مربع از سرزمین شما چه‌‌قدر ارزش دارد؟»

منتظر جوابش نماندم. سرزمینی که مردمش در فقر زندگی کنند، دیگر چه باک که کنار آن همه چاه‌های نفت زندگی کنند. بلافاصله ادامه دادم: «هر متر مربع از سرزمین کامرانیه و زعفرانیه، پنج میلیون تومان ارزش دارد. اگر پدران‌تان در روزهای اول جنگ این‌جا را رها کرده بودند و به تهران مهاجرت می‌کردند و راه تجارت در زمان بحران را می‌آموختند، اکنون شما در بهشت، پای برهنه برای لقمه‌ای نان نمی‌دویدید. این‌جا سرزمین سکوت است و معامله‌ای جز با خدا وجود خارجی ندارد. این‌جا همه چیز پس از خاموشی جنگ فراموش شده.

باز هم سکوت. آن پسر بچه برخاست و تا دوردست دشت هویزه را نگریست. در سراب سیر می‌کرد، شاید به‌دنبال واقعیت زندگی گذشته‌ی پدران خود بود. احساس کردم قصه‌ام به مرحله‌ای ناخرسند رسیده است. حالا دیگر همه‌ی دانش‌آموزان کاروانِ «یک هفته در بهشت»، به این نمایش اضافه شده بودند. آن راننده‌ی خوزستانی قطره‌ی اشکی را که روی گونه‌اش جاری شده بود، پاک کرد. انگار می‌خواست کمکم کند، اما از حرکاتش مشخص بود که از عهده‌اش برنمی‌آید. شبیه آدم‌هایی بود که یک عالمه حرف دارند، اما نمی‌دانست چگونه بیان کند. فقط چهره‌اش به من اجازه می‌داد که او را نیز به این قصه اضافه کنم. از طرفی، نمی‌دانستم چرا بچه‌های کاروان گرفتار بچه‌های هویزه شده‌اند. در آن لحظه شده بودم کلاف سردرگم. باید طوری این قصه را تمام می‌کردم. گریز زدم به آن روزها، چرخ گردون چرخید و چرخید تا رسید به زمستان 1359. این بار خیلی آرام قصه را ادامه دادم. بچه‌ها هم آرام بودند.

«هنوز دشت هویزه در ماتم شهدای 16دی به‌سر می‌برد. نمی‌توانستیم باور کنیم که چند روز قبل، بیش از 160 تن از یاران خود را در این دشت به جای گذاشته بودیم. به شهر هویزه که رسیدم، تعجب کردم. کوچه‌پس‌کوچه‌ها خلوت بود و خالی از سکنه. مادران‌تان این‌جا را ترک کرده بودند و پدران‌تان هم‌چنان در دشت هویزه با ارتش صدام می‌‌جنگیدند. با این وجود تعدادی مردم نتوانسته بودند شهر را ترک کنند و در خانه‌هایشان زمین‌گیر شدند. دو پسر بچه‌ی 12 ساله نیز شهر را ترک نکرده بودند تا از سالمندان خود مواظبت کنند. آن دو پسر بچه، درست هم‌قد شما بودند.»

اشاره کرده بودم به همان پسربچه‌ای که روبه‌روی من نشسته بود. این جمله را که گفتم، گوشش تیز شد. انگار فرصتی را که به دنبالش بودم، فراهم شده بود. دیگر خودم هم شهر میلیاردرها را فراموش کرده بودم. منتظرشان نگذاشتم و برگشتم به قصه «... از دور صدای تانک می‌آمد. این صدا مرا یاد جغد می‌انداخت. تانک‌ها به سمت شهر می‌آمدند. یک جیپ عراقی به سمت پدربزرگ‌های شما آمد. آن‌ها نمی‌دانستند چه کنند. یکی از پسربچه‌ها رفت جلوتر ایستاد که پناه آن‌ها شود. یک سرگرد عراقی پیاده شد. انگار نقشه‌ای در سر می‌پروراند. لبخندی زد و گفت: «ما عرب هستیم و شما نیز عرب. ما با هم دوست هستیم. ما می‌خواهیم ورود ارتش عراق به شهر هویزه را جشن بگیریم.»

در چهره‌ی سرگرد، لبخندی که مشخص بود ساختگی است نقش بست و ادامه داد. «در این صورت دوست داریم شما نیز در این جشن شرکت کنید. پس بهتر است ورود ما به شهر با هلهله‌ی شما همراه شود. این جشن به همه دنیا ثابت خواهد کرد که حق با صدام است.»

از چهره‌ی بچه‌ها فهمیدم که قصه به اوج خود رسیده است. برای لحظه‌ای حس می‌کردم آن‌جا بهشت است. اما نه در واقعیت، بلکه روحی که بر بستر دشت هویزه پهن شده است. این بار که خواستم ادامه دهم، غرور آن دو پسربچه‌ی دوازده‌ساله را کمک گرفتم و محکم به قصه چسبیدم.

«... نطق آتشین سرگرد که تمام شد، منتظر ماند تا عکس‌العمل پدربزرگ‌های شما را ببیند. یکی از آن‌ها به حرف آمد و گفت: «اگر با ما دوست هستید، پس چرا به ناموس ما تجاوز کردید. این همه کشتار برای چیست؟»

سرگرد چهره‌ای خشمگین به خود گرفت و گفت: «گذشته را فراموش کنید.»

و بعد یکی از پسربچه‌ها پرید جلو و خیلی جدی گفت: «پدر من در حال جنگ با شماست، چند روزی است که از آن‌ها بی‌خبریم.»

و بعد عکسی از جیب خود بیرون آورد، آن را به سرگرد نشان داد و گفت: «ما به فرمان امام هستیم، نه صدام.» سرگرد عکس امام را از دست پسر بچه قاپید. بلافاصله آن را پاره‌پاره کرد و روی زمین ریخت. پسربچه تکه‌های عکس امام را جمع کرد و آن را بوسید. سرش را بلند کرد و همراه با خشم، آب‌دهانش را به صورت سرگرد انداخت. رگ‌های گردن سرگرد بیرون زده بود. سرگرد اسلحه‌ی کمری را به سمت آن پسربچه گرفت و دو گلوله در مغزش خالی کرد. سه نفر از مادربزرگ‌ها روی جسد غرق به خون آن پسربچه افتادند و به رسم خودشان شیون کردند. هنوز سرگرد اسلحه را به‌سمت آن پسر نگرفته، یکی از رزمندگان که پشت ساختمانی مخفی شده بود، رگباری به سمت آن سرگرد و سه سرباز گرفت و آن‌ها را نقش زمین کرد. فردای آن روز شهر هویزه زیر زنجیر تانک‌ها و بلدوزرهای بعثی‌ها با خاکی یکسان شد.»

احساس کردم به پایان قصه رسیده‌ام. آرامشی دوست‌داشتنی در چهره‌ بچه‌ها مشاهده کردم. غرور سرزمین هویزه از چهره‌ی آن‌ها جوشیدن گرفته بود و به هویت اصلی خود می‌بالیدند. همان پسربچه‌ی دوازده‌ساله لبخندی زد و گفت: «بعد چی شد؟»

و من برای رهایی از آن سؤال، لبخندش را با لبخند پاسخ دادم و گفتم: «شب که به منزل رفتی، بقیه‌ی قصه را از پدرت بپرس. من که گفتم، شما فرزندان قهرمانان این سرزمین هستید.»

سکوت کردم، این‌بار آن پسر بچه پرید وسط که دلداریم دهد. آرام گفت «ناراحت شدی؟ دوست داریم ادامه‌ی قصه را بدانیم.»

سرم را بلند کردم و آهی از ته دل کشیدم و گفتم: «راستش را بخواهی، من هم می‌خواهم بدانم، بعد چی شد. سال‌هاست که این قصه‌ی ناتمام رنجم می‌دهد. هرچه می‌گردم، هیچ ردپایی نمی‌بینم. چه شد که آن حماسه به این‌جا ختم شد. قبول دارم که در آن روزها این‌جا بهشت بود، اما امروز.... استغفرا...».

و بعد سکوت. گویی مهرشان مثل مهر پدرانشان که روزگاری در این سرزمین کنار هم با دشمن می‌جنگیدیم، به دلم نشست. انگار آن پای‌برهنه و لباس مندرس و چهره‌ی آفتاب‌سوخته در نظرم زیبا جلوه می‌نمود. شاید به همین دلیل است که توصیف زشت و زیبا در تعریف پدیده‌ها منوط به زاویه‌ی نگاه انسان‌هاست. از همان پسربچه کمک گرفتم، بلکه بقیه‌ی قصه را بدانم. آدرسم را روی کاغذی نوشتم و از او خواستم که شب از پدرش بقیه‌ی قصه را جویا شود و بعد برایم ارسال کند. و اگر این پسر دوازده‌ساله که اسمش علی است، چنین کرد، من نیز برای شما خواهم نوشت.

  • o

شب بود. سکوت اردوگاه کاروان از جذابیتی خاص برخوردار بود. درست شبیه شب‌هایی که در هویزه خلوت می‌کردم. داشتم قصه‌ی ناتمام آن روز را مرور می‌کردم که صدایی مرا به خود آورد. یکی از دانش‌آموزان اردویِ «یک هفته در بهشت» بود. از چهره‌اش دنیایی از نیاز می‌بارید؛ نیازهایی مقدس. چرا تهران با همه‌ی امکاناتش پاسخ‌گوی این نیازها نیست. کلامی بیش نگفت و مرا به فکر فرو برد.

هیچ‌گاه چهره‌ی آن دانش‌آموز تهرانی را، هنگام پرسیدن این سؤال، فراموش نخواهم کرد. فراموشی این لحظه، یعنی فراموشی یک نسل. نسلی که در تضاد رفتار و کردار بزرگ‌ترهای خود اسیر شده‌اند. در آن شب آن دانش‌آموز به‌سان ابر بهاری گریست و من نیز گریستم. به احوال خود و همه‌ی بازماندگان جنگ. سؤال آن دانش‌آموز را تکرار می‌کنم. «من در کامرانیه زندگی می‌‌کنم. چه کنم وقتی به تهران برگشتم، حال و هوای این روزها برای همیشه همراه من باشد؟»

نظر شما
پربیننده ها