خاطراتی از حصر آبادان در گفتگو با غلامرضا توگه؛
جنگ برای من اینطور شروع شد/ آبرویی را که حکومت اسلامی برایمان آورد چسبیدهایم
یکی از شاهدان حصر آبادان گفت: خاطراتم را میگویم تا کسانی که انقلاب و جنگ را درک نکردند، بدانند چرا نسل ما از نظام اسلامی حمایت میکند. فکر میکنند منفعتی نصیبمان میشود. ما منفعتی نمیبریم؛ آبرویی را که حکومت اسلامی برایمان به ارمغان آورد چسبیدهایم.
به گزارش گروه سایر رسانه های
دفاع پرس، اینطور که در کتاب های خاطرات و تاریخ رسمی جنگ آمده است عراق همزمان با تهاجم گسترده از مرزهای غربی به خاک ایران، برای تصرف هر چه سریع تر شهرهای استان خوزستان بخصوص آبادان و خرمشهر که قلب خوزستان به حساب می آمد، بخشی از نیروهایش را از سمت شرق به خرمشهر و آبادان نزدیک کرد و آبادان را روز 59/7/18 در محاصره گرفت و در پی آن روز 4 آبان ماه خرمشهر را اشغال کرد. درباره حصر آبادان و سقوط خرمشهر بین کسانی که شاهد از دست دادن شهر بودهاند، کمتر حرفی به میان می آید؛ واقعه تلخی که همه میخواهند آن را در دالان های مخفی ذهنشان بگذارند و تاریکی وقایع دردناکش را با چراغ آزادسازی شهر روشن کنند. شاید تسکینی باشد بر 578زخم عمیق نشسته بر قلبشان. کسانی که آن روزها در خرمشهر و آبادان زندگی می کردند این روزها کجا هستند؟ چه میکنند؟ آیا هنوز هم به شبها و روزهایی که خرمشهر زیر چکمههای ارتش دشمن تقلا میکرد، فکر میکنند؟
غلامرضا توگه اهل آبادان است و شاهد حصر آبادان و خروج مردم از شهر بوده. ایشان از لحظه هایی می گوید که هواپیماهای دشمن روی جزیره مینو، آبادان و خرمشهر پرواز می کردند، خروج مردم از آبادان و... . او دانشیار دانشگاه علوم پزشکی تهران و متخصص بیماریهای خون و سرطان بالغین است.
آنچه در ادامه میخوانید حاصل گفتگوی مفصل ما با این رزمنده دوران جنگ است.
جناب دکتر از دوستانتان شنیدم که اهل آبادان هستید و وقتی ارتش عراق برای محاصره آبادان آمده بود، شما آنجا بودید. در این باره برایم بگویید و البته مختصری از دورانی که در این شهر زندگی کردید؛ یعنی دوران کودکی و تحصیل.
بله، متولد آبادان هستم. در واقع تا پایان سال 1359 هم در آبادان ساکن بودم. بعد از آن به دلایل شرایط جنگی از آبادان مهاجرت کردیم. در سال 61 وارد دانشکده علوم پزشکی تهران شدم. تقریباً به طور مستمر و بیوقفه دوران پزشکی عمومی و دستیاری بیماریهای داخلی را سپری کردم. پس از دو سال طرح در مراکز غیر از مرکز، سال 74 وارد دوره تخصصی خون و سرطان بالغین شدم. از همان سال به عنوان عضو هیئت علمی دانشگاه استخدام شدم و در حال حاضر هم در خدمت همه دوستان، عزیزان و همکاران هستم. امیدوارم خداوند توفیق عنایت کند تا در وهله اول خدمتگذار خوبی برای مردم و در وهله دوم آبروی نظام مقدس جمهوری اسلامی باشیم.
دوران کودکی، دوران خاص و ویژهای نبود. شاید تنها نکته خاصی که درباره دوران کودکی و ورود به دوران تحصیل به یاد دارم، این است که والدینم در 5 سالگی مرا به عنوان «مستمع آزاد» در مدرسهای ثبتنام کردند. برای اینکه به کاری مشغول باشم و در کوچه بازی نکنم، ولی چون به درس علاقه داشتم و نمراتم خوب بود، مسئولین مدرسه کارنامه کلاس اول را به من دادند. میتوانم بگویم از 5 سالگی درس خواندن را شروع کردم.
اگر انسان در مسیری حرکت کند و موفقیتی به دست آورد و این موفقیت از طرف دیگران مورد توجه قرار گیرد، ناخودآگاه تشویق میشود که آن مسیر را بیشتر و بهتر طی کند. وقتی مسئولین مدرسه کارنامه اول دبستان را به من دادند ناخودآگاه تشویق شدم که درسخوان شوم و توانستم مراتب تحصیل را برحسب آن زمان، به خوبی طی کنم. خداوند مدیر مدرسه، آقای خیرآبادی را رحمت کند که با این تشویق، تأثیر بسیاری در روند تحصیل و زندگیام گذاشت.
نمیتوانم بگویم که از چه زمانی تصمیم گرفتم وارد رشته پزشکی شوم، ولی پزشک در جامعه ما همیشه شخصی محترم است؛ شخصیتی قائم به ذات و مستقل. کسی است که انسانها برای دردها و رنجهایشان او را محرمترین شخص میدانند و مسائل و احوال محرمانه خود را در اختیارش قرار میدهند. قاعدتا فردی که چنین جایگاهی در جامعه پیدا میکند، ناخودآگاه در هالهای از معنویت قرار میگیرد؛ به شخصیتی مقدس و محترمی تبدیل میشود، فردی است که میداند از این پس باید به سبک خاصی زندگی کند تا مستحق آن جایگاه باشد؛ طبیعتاً من هم در برخوردهایی که با اطباء داشتم، به این رشته علاقمند شدم. میدانستم برای ورود به این رشته باید از محفوظات خوبی برخوردار باشم، به همین دلیل تلاش میکردم و بیشتر مطالعه میکردم.
در مقطع تحصیل، نزول و صعودی فکری از جهت چگونگی نگاه به تحصیل داشتهام که طرح آن بهعنوان خاطره جالب به نظر میرسد.
میتوانم بگویم دوران کودکی خوبی را سپری کردم. وقتی کمی بزرگتر شدم و به نسبت قبل، استقلال بیشتری پیدا کردم، بسیار شیطنت میکردم. آن زمان در آبادان مدرسهای مختص فرزندان شاغلین در وزارت نفت تأسیس شده بود. مرحوم پدرم برای اینکه از شیطنت و بازیگوشیهایم دستبردارم و درس بخوانم، بااینکه سابقاً از کارکنان وزارت نفت بود، با دردسرهای زیادی مرا در این مدرسه ثبتنام کرد؛ با این نگاه که در اینجا کنترل بهتر و بیشتری روی شاگردان اعمال میشود و ممکن است حاشیه کمتری برایم داشته باشد، ولی در ابتدا به خاطر روحیهای که داشتم، بیشتر شیطنت میکردم و کمتر به درس توجه نشان میدادم.
معلم علومی داشتیم که در زندگی من تأثیر زیادی داشت. آقای ریاحی معلم علوم و فوقبرنامه ما و مردی مذهبی، مؤمن و متدین بود. او بهصورت فوقبرنامه، قرآن خواندن را به ما یاد داد. یادم هست ایشان یک ژیان داشت. نمیدانم با ژیان آشنایی دارید یا نه. آدم فکر میکرد میتواند آن را بهراحتی وارونه کند، اما هر چه تلاش میکردیم ماشین او وارونه نمیشد.
روزی آقای ریاحی متوجه شد در کلاس علوم شیطنت میکنم، بنابراین از کلاس بیرونم کرد. همراه مبصر به دفتر مدرسه رفتیم. مدیر مدرسه خانم نعمت الهی بود. از من سؤال کرد:« چرا جلوی در ایستادهای؟» گفتم:«نمیدانم. آقای ریاحی گفتهاند.»
زنگ تفریح که شد، آقای ریاحی به دفتر آمد و خانم نعمت الهی دلیل اخراجم را از کلاس پرسید. آقای ریاحی گفت:« در کلاس شیطنت میکند؛ نه خودش توجهی به درس نشان میدهد، نه میگذارد دیگران به درس توجه کنند.» ایشان از من پرسیدند: «همینطوره؟!» من هم مثل همیشه حاشا کردم و گفتم: «بهخدا گوش میدادم!» گفت: «اگر گوش میدادی، بگو آقای ریاحی در کلاس چه میگفت؟» من هم شروع کردم به توضیح دادن!
خانم نعمت الهی وقتی به حرفهای من توجه کرد، متوجه شد مطالبی که میگویم مطالب درستی است. آقای ریاحی چیزی نگفت. زنگ که خورد، دستم را گرفت و مرا در کلاس دوم راهنمایی نشاند. گفت جلو بنشین و چیزی نگو تا کلاس تمام شود. من هم بیقرار بودم و دلم میخواست بروم انتهای کلاس و کنار پنجره بنشینم.
کلاس تمام شد و رفتیم دفتر مدرسه. آقای ریاحی از خانم نعمت الهی خواست که از من بپرسد به درس گوش میدادی؟ اگر گوش میدادی، آقای ریاحی چه گفت؟ خانم نعمت الهی پرسید: «به درس گوش میدادی؟» گفتم: «بله! به خدا گوش میدادم!» خانم نعمت الهی گفت: «خب، چه میگفت؟» و من شروع کردم به پاسخ دادن! اما توجه نداشتم که تمامی تپقها و حرفهای جابه جا زدهی آقای ریاحی را عیناً بیان میکنم.
آقای ریاحی گفت: «حافظهی خیلی خوبی دارد! ابتدا فکر کردم درس کلاس خودش را خوانده و دارد برای ما توضیح میدهد، اما او درس کلاس بالاتر را هم به همان صورت یاد گرفته و خیلی خوب بیان میکند! این درس کلاسی بالاتر بود و او آشنایی لازم را با آن نداشت!»
پس از آن مرا به مسابقات حافظه بردند. یکی، دو بار در این مسابقات مقام اول را کسب کردم. از آن به بعد متوجه شدم حافظه خوبی دارم و دوباره به سمت درس خواندن برگشتم. این حافظه قوی، درست در زمانی که میخواستم دیپلم بگیرم، بسیار کمکم کرد. با اینکه شهر محل تحصیلم به واسطهی مهاجرت تغییر کرده بود، اما معلمین آنجا متوجه شده بودند که حافظه خوبی دارم؛ بدون اینکه سوابق تحصیلی مرا بدانند!
فروردین ماه سالی که قرار بود امتحانات پایانی سال چهارم دبیرستان برگزار شود، با عملیات فتحالمبین و خردادماهاش با عملیات بیتالمقدس که به آزادی خرمشهر منجر شد، مصادف بود. آن زمان عضو انجمن اسلامی بودم و افکار و فعالیتهای خاص آن دوران در انجمن را داشتم و مایل نبودم در امتحانات آن سال شرکت کنم، بنابراین روز اول امتحانات به مدرسه نرفتم. معلمین مدرسه که متوجه شده بودند از جلسه امتحان غیبت دارم، به منزل ما آمدند. گفتند: «چرا نیامدی؟!» گفتم: «من اصلاً درس نخواندهام! تصمیم ندارم امسال در امتحانات دیپلم شرکت کنم.»
جا دارد که از معلم شیمیام آقای جهانتاب و معلم زیستشناسیام آقای فخری، یاد کنم. آقای فخری برایم مثل پدر بود. دستم را گرفت و گفت:« نیازی نیست درس بخوانی. فقط به حافظهات تکیه کن!» گفتم: «آقا امتحانات دیپلم است و من درس نخواندهام! تازه امتحانات دیپلم بسیار اهمیت دارد و میگویند دیپلمت را با چه معدلی قبول شدهای.»
گوششان بدهکار نبود؛ یادم هست با دمپایی سر جلسه امتحان حاضر شدم!(با خنده) وقتی پشت میز نشستم، گفتند: «مضطرب نباش!»
زمان جنگ بود و ما در شهرستان بودیم، به همین خاطر میشد بیست دقیقهای دیرتر از جلسه خارج شویم. خوشبختانه خدا کمک کرد و من در فرجهی بین امتحانات، مطالعه کردم و موفق شدم امتحانات را به خوبی پشت سر بگذارم. اگر بخواهم تمام این ماجرا را با جزئیات تعریف کنم، زمان زیادی را باید برای بازگوییاش بگذارم. همینقدر بگویم که خوزستان بود و شرایط جنگی و نبود امکانات در شهر چشمگیر. خانهای قدیمی در اهواز داشتیم که وسط حیاطش یک حوض داشت. دوران امتحانات هم مصادف شده بود با ماه مبارک رمضان. برای اینکه بتوانم گرما را تحملکنم، داخل حوض میرفتم و کتاب را لب حوض میگذاشتم و درس میخواندم. خوشبختانه خدا کمک کرد و در امتحانات آن سال نفر اول استان شدم.
ما خانوادهای مذهبی بودیم و پدرم در زمینه مسائل دینی فرد بسیار متعصبی بود. از خاطراتی که میتوانم برایتان بگویم این است که پدرم میگفت: کالباس حرام است! تا زمانی که دیپلم نگرفتم و به اهواز نیامدم، نمیدانستم کالباس چیست. وقتی رفته بودم ساندویچی نمیدانستم باید چه بخورم! به فروشنده گفتم:«یک ساندویچ میخواهم.» گفت:« به ساندویچ فروشی آمدهای، بگو چه نوع ساندویچی میخواهی؟»
پدرم فردی مذهبی بود و فکر میکرد به این شکل میتواند ما را از آسیبهای آن دوران حفظ کند. در دوران حکومت شاه زندگی برای دینداران سخت بود؛ چون جو و فضا طوری بود که والدین نمیتوانستند روی فرزندانشان نظارت دقیقی نداشته باشند. همه چیز بهمریخته بود؛ خوراک، پوشاک، نگاه و تفریح مردم تغییر کرده بود! یعنی جلوههای ضد دینی داشت. در این اوضاع و احوال به مسجد میرفتم؛ درست زمانی که بحث انقلاب و تظاهرات در میان نبود. شرکت در کلاسهای قرآن و تأکید پدرم بر این که قرآن را خوب یاد بگیرم، باعث شد در آن زمان که استخدام معلم خصوصی آنچنان در میان مردم باب نبود، ایشان برایم معلم خصوصی بگیرد. همه میخندیدند که چرا پدرم برای آموزش قرآن معلم خصوصی گرفتهاند!
در آبادان دو مسجد پاتوقمان شده بود؛ یکی مسجدی بود به نام بهبهانیها که بعدها یکی از کانونهای اصلی مبارزه علیه شاه شد و دیگری هم مسجد حجت که برای شرکت در کلاسهای قرآن و استفاده از کتابخانه، به آنجا میرفتم. مجلهی مکتب اسلام، کتابهای آقای بیآزار شیرازی، محمدرضا حکیمی و آقای مکارم شیرازی را مرتب مطالعه میکردم. کتابهای آقای بیآزار شیرازی کودکانهتر بودند، اما کتابهای آقای مکارم سطحش بالاتر بود. مجلهی مکتب اسلام صفحهی ثابت پزشکی داشت و شخصی به نام منصوری برایشان مطالب پزشکی مینوشت. خیلی به این صفحه علاقه داشتم، طوری که میتوانم بگویم مطالبش را از برداشتم. سبک نوشتاری آقای منصوری به این شکل بود که سعی میکرد از کنار هم قراردادن مطالب پزشکی و قرآن و احادیث، مطلبی شیرین و خواندنی به خواننده ارائه دهد. بهواسطه خواندن این مطالب بود که گاهی در مدرسه مطالبی را از پیش بلد بودم. کتابهای محمدرضا حکیمی هم داستانهای زیادی داشت.
با وقوع انقلاب به همراه دوستان وارد جریانات و فعالیتهای خاص آن دوران شدم؛ فعالیتهای مسجدی، تظاهرات و...؛ چه قبل از انقلاب و چه بعد از آن، این فعالیتها ادامه داشت.
شما در صحبتهایتان به شروع جنگ و مهاجرت از آبادان اشاره کردید. با توجه به شرایط شهر به واسطه فعالیتهای سازمان سیاسی خلق عرب و بمب گذاری های متعدد در تاسیسات نفت، آب و برق احتمال می دادید جنگی طولانی بین ایران و عراق اتفاق بیفتد؟ شاید احتمال کلمه مناسبی نباشد چون شاید برای نیروهای نظامی هم حمله عراق به ایران دور از ذهن بود؛ از جانب مرزهای عراق احساس خطر نکردید؟
آن زمان سنی نداشتم. متولد اواخر سال 1343 هستم، بنابراین آن درایت و بینش را نداشتم که بخواهم چنین تحلیلی داشته باشم.
منظورم بمبگذاریها و آشوبی است که در استان اتفاق افتاد. این اتفاقات باعث نشد مردم احساس خطر کنند؟
بگذارید در این باره به صحبتهای آقای شمخانی در هفته دفاع مقدس اشاره کنم. ایشان گفتند آقای یاسر عرفات در زمستان سال 1358 سفری به ایران داشت. حال من به صورت نقلقول میگویم و شاید در روایت بعضی مباحث جابهجایی صورت گیرد. گویا در این سفرِ یاسر عرفات به خوزستان، ایشان همراه عدهای بودند و او رو به آن عده میگوید در سفری که به عراق داشتم، صدام نقشهای به من نشان داد و گفت: این نقشه جدید منطقه است. در این نقشه جدید تا مسجد سلیمان ایران جزو خاک عراق محسوب میشد. یاسر عرفات گفت: مراقب باشید! حیلهای در ذهن این مرد هست! خبرنگاری که آنجا بود پرسید: شما حرفش را باور کردید؟ جواب داده بودند: نه! خبرنگار گفته بود: فکر نمیکنید به خاطر این دیرباوری خسارات بسیاری متحمل شدیم؟!
منظور من از گفتن این روایت این است که یک چنین اتفاقی از سوی مسئولین مملکت قابل پیشبینی نبود. فکر نمیکردند عراق چنین فتنهای را طی سالها شکل داده باشد و در پی فرصتی مناسب برای اجرای آن باشند، چه رسد به ما که بینش سیاسی نداشتیم، اما آنچه در خوزستان بسیار برجسته بود و اهمیت پیدا کرد، گروهکها بودند. یکی از مسائلی که آنها رویش تأکید میکردند مسئله قومیتها بود. فکر میکردیم این مسائل ناشی از مشکلات و اختلافات داخلی است و عدهای به دلیل اختلاف نظرهایی که با دولت دارند، این کارها را انجام میدهند. متأسفانه در بمبگذاریهایی که توسط گروهکها انجام میگرفت، یکی دو نفر از دوستان خوبم را از دست دادم، اما احساس نمیکردم که درونمایهی این قضایا مقدمهای باشد برای شروع جنگی تمام عیار و طولانی مدت! با اینحال همراه دوستان در انجمن اسلامی تلاش میکردیم با آنها مقابله کنیم. بحثها، سیاسی و عقیدتی بودند و گاهی درگیری پیش میآمد؛ حتی باید از خودمان به خوبی مراقبت میکردیم، چون وقتی گروهکهای مختلف متوجه میشدند کسی با جهتگیریهای آنها موافق نیست، دست به آزار و اذیت او میزدند؛ ناامنیها در این حد بود! نمیدانستیم جنگ دامنگیرمان میشود، بنابراین جنگ نه تنها برای من، بلکه برای مسئولین آن زمان، موضوعی غافلگیرانه بود.
اولین باری که تصمیم گرفتید به جبهه بروید چه زمانی بود؟
تصمیم نگرفتم به جبهه بروم، خودبهخود وارد جبهه شدم. ساکن آبادان بودیم و زمانی که در مسجد و انجمن اسلامی فعالیت میکردیم، آموزش نظامی هم میدیدیم. آن زمان به نیروهای مردمی نمیگفتند بسیج، میگفتند «ذخیره سپاه». من با عنوان ذخیره سپاه در مساجدی که محل آموزش بود دوره دیده بودم. البته از طرف سپاه برای آموزش فنون اولیهی نظامی به مدارس هم میآمدند.
وقتی جنگ شروع شد، در کلاسهای مذهبی مسجد شرکت میکردم. یکی از این کلاسها، کلاس شناخت بود. یکی از کتابهایی که آن زمان در کلاس تدریس میکردند کتاب «شناخت» عبدالکریم سروش بود. هیچوقت یادم نمیرود؛ وقتی داشتم این کتاب را در اتاق میخواندم، ناگهان با انفجار مهیبی از حال خودم خارج شدم؛ انفجاری که یک آن فکر کردم سقف اتاق تا کف رسید و دوباره سر جای خود برگشت. گرد و خاک عجیبی همه جا را فراگرفت. همه حیران و هراسان شده بودند؛ جنگ برای من اینطور شروع شد.
گفتند جنگ شروع شده و عراق به مرزها حمله و شهرهای مختلف را بمباران کرده و به آموزش پرورش هم حمله شده است. آموزش و پرورش نزدیک مدرسه بود و لولههای نفت از کنار آموزش و پرورش آبادان میگذشت که پرچم بلندی در آن برافراشته بود. به نظر میرسید عراق به این خیال که آنجا پادگان یا مقر فرماندهی نظامی است، آن را بمباران کرده است.
برحسب اتفاق مدیر مدرسهای که در پنجسالگی به من کارنامه داد، جزو کسانی بود که آن روز در آموزش و پرورش کاری برایش پیش آمده بود. ایشان موقع بمباران مجروح میشود. مردم فکر میکنند شهید شده است و او را به بیمارستان میبرند، اما با بخار کردن نایلونی که روی بدن او کشیده بودند، متوجه میشوند زنده است. از کشتهشدگان بمباران که به بهشت زهرا برده بودند، شانزده نفر را برگرداندند! مدیر مدرسه هم یکی از آن شانزده نفر بود. ایشان سالها پس از این اتفاق زندگی کرد و چند سالی پس از پایان جنگ به رحمت خدا رفت.
چند سال در جبهه به دفاع پرداختید و در چند عملیات شرکت داشتید؟ این حضور در جبهه با دورانی که به ادامه تحصیل در دانشگاه میپرداختید، تداخل داشت. در اینباره هم صحبت کنید.
ماندگاری ما در آبادان سراسر خاطره است. در مقابل رشادتها و ازخودگذشتگیهایی که خیلیها انجام دادند، شرم دارم که بگویم در جبهه چه کردهام. به خصوص آن که آن زمان در جبهه، در لحظههای رزم قلبمان از شدت ترس مثل قلب گنجشک میزد! احساس میکنم اگر از خودم بگویم نامردی کردهام و انگار به قول دوستان لاف آبادانی آمدهام.(با خنده)
گهگاه اگر خاطراتم را میگویم به خاطر این است که کسانی که انقلاب و جنگ را از نزدیک درک نکردند، بدانند چرا اکثریت نسل ما در هر شرایطی از حکومت و نظام اسلامی حمایت میکند. آنها فکر میکنند منفعتی از نظام نصیبمان میشود. میخواهم بگویم منفعتی نمیبریم؛ آبرویی را که حکومت اسلامی برایمان به ارمغان آورد چسبیدهایم. نمیدانند همین نظام و حکومت که دارای نقاط ضعف و قوت فراوانی است و کم و کاستی زیاد دارد، با چه خونهایی حاصل شده است. میخواهیم این دستاورد را از دست ندهیم. ایران مثل مادری است که خداوند پس از سالها نازایی فرزندی به او عطا کرده است. حال این فرزند کامل نیست؛ نقص دارد، بنابراین برای آنهایی که در دوران انقلاب فعالیت داشتند یا برای کسانی که با شروع جنگ به جبهه رفتند، منفعت مادی ندارد؛ بحث اصلاً این نیست. منظورم این است که صحبت کردن راحت است، اما خوب است به جنبهها و نکاتی اشاره کنیم که نسل امروز جامعه بدانند چرا حرص میخوریم و مدام از انقلاب دفاع میکنیم.
حضرت امام اعتقاد داشتند که شاید ماندگاری در شهرها مانع پیشرفت دشمن شود، این بود که مادرم میگفت:«بمان!» بسیار شجاع بود و اعتقاد داشت که باید در آبادان ماند؛ پدرم هم همینطور، اما شجاعت را اول به مادرم میدهم و بعد به پدرم. من فرزند آخر والدینم بودم. خواهر و برادرهایم همه رفته بودند و من شده بودم کمکحال پدر و مادرم.
همانطور که گفتم مادرم زن شجاعی بود. انسان خاصی بود. طوری که اسمش را گذاشته بودند مدیریت بحران! در 92 سالی که زندگی کرد اصلاً نمیدانست سردرد چیست! میگفت نمیدانم چرا زنهای جوان میگویند سردرد داریم!؟ گفتم: مگر شما در جوانی سردرد نداشتی؟ میگفت: نه!
روزهای پایانی اسفندماه سال 59 بود؛ اعلام کردند منطقه کاملاً نظامی است و شهر باید از افراد غیرنظامی تخلیه شود تا افراد و نیروهای نظامی بتوانند بهراحتی مانور دهند. این بود که سال 59 از شهر خارج شدیم.
بعد از مهاجرتمان از آبادان، به دهلران رفتیم. بعد از آن تا اندازهای در انجمن اسلامی فعالیت داشتم. عمدهی فعالیتم در بسیج و انجمن اسلامی مساجد بود. در دوران دانشجویی به جبهه اعزام شدم. واقعیتش این بود که مادرم میترسید من به جبهه بروم. یادم میآید مادرم روبهروی مینیبوس روی زمین نشست؛ یعنی اگر میخواهید پسرم را به جبهه ببرید، باید از روی جنازهام رد شوید! راننده اتوبوس به من گفت:«برو پایین بتوانیم برویم، دیر شده.» گفتم:«از روی مادرم رد شو! میخواهم با شما به جبهه بیایم.»
بعد از اینکه آمدم دانشگاه از دسترس مادر دور بودم و توانستم از طریق واحد جنگ و کمیسیون جنگ انجمن اسلامی دانشگاه، به جبهه اعزام شوم. سوابق جبههام خلاصه میشود به 6 ماه ابتدای جنگ و شرکت در عملیات والفجر 8 و کربلای 5. دانشکده آن زمان ادغام نشده و دانشگاه پزشکی بود و زیر نظر وزارت علوم اداره میشد.
حال اگر از این دو عملیات خاطرهای دارید، برای ما بگویید.
*دکتر توگه: یکی، دو خاطره هست که هیچ وقت فراموشم نمیشود. آن زمان در آبادان دیگر به سر و صداها عادت کرده بودیم. مثل این بود که دیگر آنها نمیشنیدیم. یک روز صبح در حال خوردن صبحانه، به رادیو نفت که رادیوی محلی بود، گوش میکردیم. رادیویمان هم، یک رادیوی ترانزیستوری بود که تنها راه ارتباط با مسئولین شهری محسوب میشد و همیشه روشن بود. رادیو گفت:«تانکهای عراقی به شیر پاستوریزه رسیدند و تا ساعتی دیگر جنگ تنبهتن و خانه به خانه در شهر رخ خواهد داد. هر کس هر چه میتواند برای دفاع از خودش آماده کند.» منظورش کوکتل مولوتف و ابزارهای دیگری بود که مردم میتوانستند برای دفاع از خودشان فراهم کنند.
لقمه در دست من بین زمین و هوا گیر کرد؛ نمیدانستم لقمهام را بخورم یا زمین بگذارم! خیلی ترسیده بودم. خانهای که در آن زندگی میکردیم حیاطی بزرگ داشت که دورتادورش اتاق بود. مادرم از مطبخ بیرون آمد و گفت:«چرا دستت خشکشده؟!» گفتم:«مگر نشنیدی رادیو چه گفت؟!» گفت:«حالا که نیامدهاند!» گفتم:«اگر آمدند چه؟» گفت:«اگر آمدند، هر کاری بقیه کردند ما میکنیم. هنوز نیامدهاند! صبحانهات را بخور.»
به دنبال این قضیه، عراق تصمیم گرفت با مستقر کردن دویست کماندو در جزیرهی مینو با پوشش عربهای محلی، وارد شهر شده و مراکز کلیدی را تصرف کنند. از طرفی هم میخواستند بهطور همزمان نیروهایشان را از طریق جادهی ماهشهر به آبادان و از روی رودخانه بهمنشیر در منطقه پیاده کنند. با این کار، شهر کاملاً در اشغال نیروهای عراقی قرار میگرفت.
دوران خیلی بدی بود. زمانی بود که بنیصدر فرماندهی کل قوا بود. بنی صدر نگاه و تصورات غیرکارشناسانه و نادرستی نسبت به مجموعهی جنگ و نحوهی ادارهی آن داشت و این باعث شده بود که نیروهای آکادمیک فعال و علاقهمند، واقعاً فلج و سردرگم شوند که چهکار باید کرد؛ چون چیزی نداشتند تا با آن بجنگند. به همین دلیل در آن دوران ایران واقعاً از لحاظ نظامی ضعیف بود.
جا دارد به این نکته اشارهکنم؛ در آن زمان که در اوج ضعف و هرجومرج قرار داشتیم و سردرگم بودیم، عراق جرئت نکرده بود فاصلهی شط العرب را تا سواحل ایران با قایق طی کند. میتوانست بیاید! اگر این جرئت را به خودش داده بود همان ابتدای جنگ با چهار قایق از رودخانه میگذشت و آبادان را میگرفت؛ آبادانی که هیچ دفاعی نداشت. عراق فکر میکرد چون از نظر جنگی کسانی که در ساحلاند به دریا مسلط هستند، اگر یک گروهان هم در ساحل اروند کنار کمین کرده باشد، میتواند در فاصلهی رسیدن نیروها به ساحل، دخل یک لشگر را بیاورد، بنابراین این کار را نکرد، اما ایران دقیقاً این کار را انجام داد؛ در عملیات والفجر8 و آن هم در اوج آمادگی نظامی و اطلاعاتی عراق؛ یعنی یکی از ویژگیهای عملیات والفجر8 این بود که صدام جرئت نکرد از اروند کنار عبور کند و وارد خاک ما شود، ولی ما در میانهی جنگ این کار را انجام دادیم.
خوشبختانه یکی از عربهای ساکن جزیره، آنها را لو میدهد. بچهها شبانه رفتند و حمله کردند و آنها غافلگیر شدند؛ تعدادی از آنها کشته و تعدادی هم غرق شدند یا فرار کردند. تقریباً ساعتی بعد از آن حمله به جزیره، جنگ سراسری عراق علیه ایران شروع شد؛ یعنی نیروهای زمینی عراق به سمت آبادان حرکت کردند. نیروهای عراقی در حالی وارد جزیره شدند که در اینسوی مرز بچهها میان نخلها و در کوی ذوالفقاری با تعدادی سلاح محدود؛ یعنی یک مسلسل، یکی، دو تا آر.پی.جی و با ام یک و شاید ژ3 کمین کرده بودند؛ من آنجا بودم، اما در آن تاریکی چیزی نمیدیدم. نبرد معروف کوی ذوالفقاری از مواردی بود که میتوانست سوژهی خوبی برای تولید چندین فیلم سینمایی باشد.
شما آنجا بودید. کمی دقیق تر ماجرا را تعریف کنید.
ماجرا از این قرار بود که همراه بچهها رفتیم کوی ذوالفقاری. عراقیها که آمدند، روی رودخانه بهمنشیر پل زدند و در کوی ذوالفقاری پیاده شدند. فکر میکردند یک جادهی صافی هست و میتوانند همینطور پیشروی کنند و جلو بروند. ناگهان با مقابلهی ما مواجه شدند. من به عین میدیدم بیشتر آنهایی را هم که نتوانستیم بکشیم، پس از آن که نیروهای ما آمدند و پل را برداشتند، از شدت ترس به آب میزدند و غرق میشدند. بیشترین تلفاتی که عراق داد از غرقشدن سربازانش بود؛ یعنی تعدادی محدود، حدود 30 جسد دیدم که تیر خورده بودند بقیه غرق شده بودند؛ عراق همان ابتدا در همین عملیات محدود شکست خورد. صدام از این موضوع خشمگین شده بود و شبی با حمایت چهار میگ جزیره مینو را تصرف کردند تا آن را از نقشه جغرافیا پاک کنند. عجب شبی بود! کلام نمیتواند آنچه رخ داد توصیف کند. اینطور که بعدها از زبان نیروهای خودی شنیدم، عراق با دو توپولف جزیره را بمباران کرده بود. در آن لحظه به این نتیجه رسیدم همگی کشته میشویم؛ یعنی اصلاً فکر نمیکردم با آن حجم آتش و بمبهایی که روی شهر میریخت جایی در آبادان سالم مانده باشد. توپولفها ظرفیت زیادی برای بمباران داشتند و به هواپیمای بمبافکن معروف بودند.
پس از این قضایا تا دو سه روز بعد، کار ما این بود که بپرسیم آیا در این کوچه یا خیابان کسی هست؟ اگر جواب مثبت بود بلدوزرها برای پیداکردن اجساد شروع به کار میکردند. چون شهر خیلی خلوت بود. شرایط سختی بود؛ اصلاً صحنههایی که به چشم میدیدیم عجیب و غریب بود. خلاصه بعد از آن واقعه مشخص شد که خیانتی شده و آقای خلخالی آمدند و برای اولین بار دادگاه جنگی تشکیل دادند. آمدند گفتند چه کسانی مسئول رادار بودند؟ دیگر نگذاشتند آنها به مرکز برسند؛ همانجا با کلت حکم را اجرا کردند. این صحنهها را در فیلمها میبینیم. گرچه در فیلمها این صحنهها سانسور میشود. به این جهت که صحنههای خشونت باری است، اما ما این صحنهها را دیدیم. در جنگ این مسائل هم وجود دارد. این موضوع باعث شد کسانی که قصد خیانت داشتند به خودشان بیایند. متوجه شدند مسئله جدی است. هرکسی نقاط ضعف و قوتى دارد، اما اقدام آقای خلخالی به حفظ دیسیپلین انسانی در منطقه کمک کرد. این موضوعی است که بحث درباره آن ساعتها طول میکشد؛ درست یا غلط این برداشت شخصی من است.
روزی که آبادان را ترک کردیم، از روزهای خاطره انگیز است؛ قرار بود با کشتی از رودخانه بهمنشیر عبور کنیم. رودخانه بهمنشیر رسوب گرفته بود و کشتی نمیتوانست به ساحل نزدیک شود. تقریباً نرسیده به ساحل، میانه راه کشتی متوقف شد و افراد باید با قایقهای کوچکتری منتقل میشدند تا از آبادان خارج شوند و به ساحل دیگر برسند. در این شرایط بچههای کوچک و شیرخوار را از بالای کشتی به درون قایق ها میانداختند؛ چون وسیله ای نبود که با آن بچه ها را داخل قایق بیاورند. در همین اوضاع و احوال هواپیماهای عراقی شروع به بمباران کردند، رودخانه مواج شد و قایق ها گرفتار تکانهای شدید امواج شدند. شخصی که نوزادان را به سمت قایق پرتاب میکرد غافلگیر میشد و نوزادان در آب میافتادند. متأسفانه این موضوع باعث شد تعدادی از بچههای کوچک جلوی چشمان ما غرق شوند، صحنههای عجیبی بود. نوزادانی که صدای گریهشان تا ثانیههایی که در آب افتاده بودند شنیده میشد. صحنه خفه شدنشان در آب بسیار وحشتناک بود.
به این طریق نظام اسلامی حفظ شد؛ با جنگ و دندان. میگویند: شما جنگ را شروع کردید. نه، ما زندگی خودمان را میکردیم. به نظر من یکی از ناجوانمردانهترین اتهاماتی که میتوانند به مملکت بزنند این است که بگویند شما جنگ را شروع کردید. چطور جنگ را شروع کردیم؟! ما اصلاً امکان شروع جنگ را نداشتیم؛ حتی امکان دفاع را هم نداشتیم، ولی واقعاً کسانی که این را میگویند باید از نظر سایکولوژی معاینه بشوند تا ببینیم اصلاً عاقل هستند؟ ممکن است بگویند شما شعاری دادید آنها هم تحریم کردند، اما آنها برای جنگ کاملا آماده بودند.