مادر شهید مدافع حرم:

بعضی‌ها با حرف‌هایشان جگرم را خون می‌کردند/ به راهش ایمان دارم

مادر شهید ارغوانی گفت: بعضی‌ها با حرف‌هایشان جگرم را خون می‌کردند. می‌گفتند مگر پول چقدر ارزش دارد که حاضر شدی به خاطرش بچه‌ات را بفرستی جلوی گلوله؟ هرچه می‌گفتیم این حرف‌ها شایعه است و پولی به این بچه‌ها نمی‌دهند، به خرجشان نمی‌رفت.
کد خبر: ۲۱۲۱۵۳
تاریخ انتشار: ۱۸ آبان ۱۳۹۵ - ۱۱:۰۵ - 08November 2016
بعضی‌ها با حرف‌هایشان جگرم را خون می‌کردند/ به راهش ایمان دارمبه گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، گفتگوی مشروح با مادر شهید مدافع حرم محمدتقی ارغوانی را در زیر می خوانید.

تقی که به دنیا آمد، توی روستایی در یکی از شهرستان‌های زنجان ساکن بودیم. دوم خرداد سال 53 بود. اولین بچه‌ام که قبل از تقی بود در چهار سالگی مریض شد و از دنیا رفت. تقی که به دنیا آمد، کلی نذر و نیاز کردم که برایش مشکلی پیش نیاید و صحیح و سلامت باشد.

موقع به دنیا آمدن تقی، روحیۀ از دست رفته‌ام سرِ جریان فوت بچه اول، دوباره به دست آمد. شاد و سرزنده شده بودم. کارهای خانه را می‌کردم و به بچه‌ام می‌رسیدم. تقی، بچۀ‌ فوق‌العاده شیطانی بود. طوری که دیوار راست را هم بالا می‌رفت. منتها آزارش به کسی نمی‌رسید. من هم که می‌دیدم کسی را اذیت نمی‌کند، کاری به کارش نداشتم و می‌گذاشتم انرژی‌اش را تخلیه کند. نزدیک خانه‌مان یک نهر کوچک بود. بعضی روزها می‌رفت و وسط نهر را سنگ‌چین می‌کرد و می‌گفت: می‌خواهم سد بسازم! بعد هم یک تکه مقوا یا کاغذ محکم پیدا می‌کرد و لوله‌اش می‌کرد و می‌گرفت جلوی چشمش و می‌گفت: دارم از سدم فیلم‌برداری می‌کنم!

تقی بچه باهوشی بود. از همان بچگی علاقه به یادگیری چیز‌های جدید داشت. شش ساله که شد، برادرم علی آمد زنجان و گفت: تقی بچۀ بااستعدادی است. این‌جا هم که منطقه کوهستانی‌ است و زمستان‌های سختی دارد و آمدن و نیامدن معلم‌ها به مدرسه، بگیر نگیر دارد. بگذارید او را ببرم تهران تا برود مدرسه. خانواده خودم یعنی پدر و مادر و برادر‌هایم در وردآورد زندگی می‌کردند.

با مشورت پدرش، تقی را همراه برادرم فرستادم تهران. کلاس اول ابتدایی را که خواند، دیگر دل‌مان طاقت نیاورد تا از او دور بمانیم. این شد که ما هم جمع کردیم و از زنجان آمدیم و ساکن وردآورد شدیم.

یک‌بار توی ماه رمضان با تقی رفتم خرید. آن‌موقع ده ساله بود. دیدم مرد جوانی یک نان بربری گرفته دستش و دارد از گوشه نان می‌کند و می‌خورد. تقی دستم را ول کرد و رفت سمت او و با اعتراض گفت: آقا! چرا داری روزه‌خواری می‌کنی؟! برو خانه‌ات نان بخور.

مرد از شنیدن تذکر تقی وارفت. همان‌طور که لقمه در دهانش بود، ایستاده بود و نگاهش می‌کرد. رفتم دست تقی را گرفتم و کشیدم سمت خودم و رفتیم. بعد به‌اش گفتم: تو چه‌کار به مردم داری؟ آن آقا از شما ‌بزرگ‌تر بود، چرا به‌اش آن‌طور گفتی؟ گفت: درسته از من بزرگ‌تر بود ولی کارش اشتباه بود. نباید جلوی همه که روزه هستند، روزه‌خواری بکند.

یک الف‌بچه، داشت امر به معروف و نهی از منکر می‌کرد! با این ‌که در ظاهر شاکی شده بودم ولی توی دلم از جسارتی که به خرج داده بود کیف می‌کردم.

دوازده ساله که شد، نماز‌هایش را مرتب و سر وقت می‌خواند. با این‌ که هنوز سه سال مانده بود تا به سن تکلیف برسد، اما بیش‌تر روزه‌هایش را می‌گرفت. من هم گاهی اوقات به عنوان تشویق، به‌اش مقداری پول می‌دادم. دوست داشتم هرطور شده ذوق و شوقش برای نماز خواندن و روزه گرفتن حفظ شود و ادامه پیدا کند.

سال 66 بود و تقی سیزده ساله. حال و هوای جبهه به سرش زده بود و گیر داده بود که بگذاریم برود جبهه. هر کاری می‌کردیم بی‌خیال نمی‌شد. هرچه می‌گفتیم اگر ما هم بگذاریم، به خاطر کم بودن سن‌ات تو را نمی‌برند، قبول نمی‌کرد. بالاخره خودش رفت حسینیه فاطمه زهرا(س).

حسینیه فاطمه زهرا را برادرم علی و دوستان شهیدش علی زندیه و داود زندیه راه انداخته بودند. تقی رفت آن‌جا و گفت که می‌خواهد برود جبهه. به‌اش گفتند چون زیر 18 سال هستی، نمی‌توانیم تو را اعزام کنیم. بچه‌ام خیلی حالش گرفته شد. وقتی دید اصرار فایده ندارد، از حسینیه قهر کرد و رفت مسجد امام حسین(ع) وردآورد. آن‌جا به‌اش گفتند بیا توی بسیج و کمک ما کن. این‌طوری می‌توانی به جبهه هم خدمت کنی. از آن به بعد، دیگر تمام فکر و ذکر تقی شد بسیج. مدام با دایی‌اش توی بسیج بود و حسابی سرش گرم شده بود.

توی بسیج، همه کار می‌کرد. سیستم صوت مسجد امام حسین(ع) دست تقی بود. نوارخانه‌اش هم همین‌طور. یا داشت نوار‌های مذهبی و سخنرانی تکثیر می‌کرد یا این‌ که بلند‌گو به دست، دنبال مراسم‌ مربوط به تشییع یا سالگرد شهدای جنگ بود. چون آن‌موقع فعالیت‌های منافقین و ضدانقلاب زیاد بود و به جان بچه‌های بسیجی و انقلابی سوءقصد می‌شد، من خیلی می‌ترسیدم. با این ‌که تقی نوجوان بود و غرور خاص خودش را داشت و دلش نمی‌خواست که او را بپاییم، اما من دورا‌دور خبرش را داشتم و حواسم بود که کجا هست و چه کار می‌کند.

نزدیک مسجد یک نانوایی بود. خیلی روز‌ها به بهانه نان گرفتن می‌رفتم دم مسجد و او را نگاه می‌کردم تا ببینم چه کار می‌کند. برایم خیلی مهم بود که بدانم رفتارش با دوستان و بقیه چطور است. می‌خواستم ببینم خدایی نکرده اهل دعوا و مرافعه نباشد.

الحمدلله تقی بچه خوب و مودبی بود. با این که همان رگ شیطانی و بالا و پایین پریدن‌های بچگی‌ هنوز توی وجودش بود، اما مثل همان روز‌ها، هیچ کس از دستش ناراحت و شاکی نبود. از مدرسه که می‌آمد خانه، کیفش را می‌انداخت گوشه اتاق و تندتند چند لقمه غذا می‌خورد و می‌دوید سمت بسیج. انگار آن‌جا حلوا خیرات می‌کردند. حتی حاضر نبود پنج دقیقه دیرتر برسد. خیالم از بابت تقی راحت شده بود. می‌دانستم روز‌ها و شب‌هایی که خانه نمی‌آید، توی بسیج است و سرش گرم کارهای فرهنگی و اعتقادی و آموزشی. جنگ که تمام شد، باز هم فعالیت‌های تقی توی بسیج ادامه داشت.

یادم هست سر قضیه زلزله رودبار و منجیل که سال 69 اتفاق افتاد، تقی و بچه‌های بسیج برای جمع‌آوری کمک‌های مردمی و ارسال آن‌ها به مردم زلزله‌زده، خیلی زحمت کشیدند.

یک‌بار دیدم آمده خانه و دارد چیزی برای خواهرش فاطمه تعریف می‌کند و گویا یک پرده‌ای از اشک هم درون چشمانش است. رفتم نشستم کنارش. می‌گفت: برای سرکشی و کمک به یک‌سری از خانواده‌های بی‌بضاعت با بچه‌های بسیج و چندتا خیّر رفته بودیم توی یکی از محله‌های حلبی‌آباد اطراف تهران.

می‌گفت: آبجی! خانواده‌ها با ورق‌های حلبی برای خودشان خانه ساخته‌اند. بعضی‌ها‌ی‌شان که وضع‌شان قدری بهتر بود، روی این حلبی‌ها را با پارچه یا چادر پوشانده بودند. آبجی! نمی‌دانی مردم آن‌جا دارند توی چه وضعیتی زندگی می‌کنند! آن روز تقی با دوربین پایگاه، از وضع زندگی آن‌ها فیلم و عکس هم گرفته بود.

تقی، بچۀ عاطفی‌ای بود. فقط کافی بود یکی از اعضای خانواده ناراحتی‌ پیدا کند. تا آن ناراحتی را برطرف نمی‌کرد، بی‌خیال نمی‌شد. گاهی اوقات که یک سردرد ساده می‌آمد سراغم، می‌گفت: مامان، بلند شو برویم دکتر. می‌گفتم: تقی جان! چیزی نیست مادر. یک سردرد معمولی است که با یک قرص حل می‌شود. اما او تا مطمئن نمی‌شد که حالم خوب شده، مدام پیگیر بود. نسبت به پدر یا خواهر و برادرهایش هم همین‌طور بود. خیلی زیاد تحت‌تاثیر مشکلات دیگران قرار می‌گرفت، اما با وجود این، خیلی تودار بود و خودش را کنترل می‌کرد. نمی‌دانم آن‌ روز در آن حلبی‌آباد، چه اتفاقی توی وجود تقی افتاده بود که دیگر کنترلش را از دست داده بود و آن‌طور جلوی ما اشک می‌ریخت و ازشان تعریف می‌کرد.

رابطه تقی با پدرش خیلی خوب بود. طوری که همه می‌دانستند تقی توی خانواده از همه بیش‌تر، پدرش را دوست دارد. من به‌خاطر حساسیتی که رویش داشتم، بعضی اوقات او را بابت نبودنش در خانه سین‌جیم می‌کردم و ازش می‌خواستم توضیح بدهد که کجا رفته و چه کار کرده، اما پدرش این مدلی نبود. گاهی اوقات که به‌اش اعتراض می‌کردم که شما هم قدری توی این موضوع حساسیت به خرج بده و از او بپرس که کجاست و چه می­کند، می‌گفت: ماشاءالله تقی، هم بزرگ شده، هم خودش به اندازه کافی دانا و عاقل است. من چه بپرسم از او وقتی که می‌دانم بچه‌ام دوست‌های خوبی دارد یا توی مسجد است و یا توی بسیج؟!

بندۀ خدا حق داشت و راست می‌گفت، اما خب، من مادر بودم و نگرانی‌های خاص خودم را داشتم. مادر است و هزارجور فکر و خیال و دغدغه برای بچه‌اش.

هروقت که از اردو‌های آموزشی برمی‌گشت خانه، کلی حرف برای‌مان داشت. یک‌بار گفت: مامان، با بچه‌ها، محسن دانش‌کهن را گذاشتیم توی تابوت و در تابوت را بستیم. نمی‌دانی چقدر خندیدیم از دستش!

محسن دانش‌کهن برادر شهید و از هم‌محله‌ای‌های‌مان بود. به‌اش گفتم: تقی جان! این چه کاری بود که کردید مادر؟! نگفتید جوان مردم زَهره ترک می‌شود؟

‌خندید و ‌گفت: نه بابا! از این خبرها هم نیست. ما پوست‌مان کلفت است.

تا حدود بیست و هفت سالگی سرگرم کار‌های بسیج بود و کار ثابت و دایم نداشت. البته تا آن‌موقع هم خرج خودش را درمی‌آورد. با این که ما هیچ وقت او را لنگ نمی‌گذاشتیم، اما روحیه‌ای نداشت که بخواهد سربار کسی شود. خیلی دلم می‌خواست یک کار دولتی ثابت داشته باشد. تا وقتی که بخواهد توی شهرداری مشغول شود، شغل‌های مختلفی را تجربه کرد. دلش با این کار‌ها نبود و راضی‌اش نمی‌کرد. توی شهرداری، توی واحد فرهنگی کار می‌کرد و مسئولیت عکاسی و فیلم‌برداری آن‌جا برعهده‌اش بود.

بیست و هشت سالگی ازدواج کرد. به لطف خدا خانم خوبی هم نصیبش شد. از عروسم خیلی راضی بودم. همانی بود که ما و تقی می‌خواستیم. خانمش را پنج سال قبل، توی عروسی برادرم دیده بودم و به او پیشنهاد داده بودم، اما تقی آن‌‌موقع قصد ازدواج نداشت. چند سال بعد خودش لیلا خانم را توی عروسی یکی از اقوام دید. آمد و گفت: مامان، برایم برو خواستگاری. به‌اش گفتم: پسرم، این همان دختری است که من پنج سال پیش به‌ات پیشنهاد کردم! قسمت‌شان به همدیگر بود.

خانواده عروسم، خیلی خوب هستند. پدرش مدتی با پدر تقی همکار بود و همدیگر را می‌شناختند. بدون این که بپرسند تقی چه دارد و چه ندارد، اجازه دادند پا پیش بگذاریم. واقعا مادیات برای‌شان مهم نبود. خود تقی و اخلاق و ایمانش مهم بود.

یک سال توی عقد ماندند و بعد عروسی گرفتند و رفتند سر خانه و زندگی‌شان. تقریبا دو سال از ازدواجش می‌گذشت که پسرش امیرحسین به دنیا آمد. تقی خیلی بچه‌دوست بود. وقتی که می‌آمد خانه، بیش‌تر وقتش را با امیرحسین می‌گذراند. از همان بچگی، امیرحسین و تقی رابطه خیلی خوبی با هم داشتند. یکسره مثل دوتا هم‌‌بازیِ هم ‌سن و سال، با هم بازی می‌کردند. تقی در کوچک‌ترین‌ وقت‌هایی که به دست می‌آورد، لیلا و امیرحسین را می‌برد بیرون و با هم می‌گشتند. خانوادۀ شاد و خوشی بودند. نگاه‌شان که می‌کردم، کیف می‌کردم.

ما از نسل قدیم بودیم. آن قدیم‌ها رسم نبود که پدر‌ها این‌قدر برای بچه‌های‌شان وقت بگذارند و با آن‌ها گرم بگیرند. من این مدل رفتار را دوست نداشتم و همیشه به آن اعتراض داشتم. برای همین وقتی می‌دیدم تقی این‌قدر با زن و بچه‌اش جور است، از ته دل ذوق می‌کردم.

محرم پارسال، یک شب آمد خانه‌مان. موقع رفتن خداحافظی کرد و گفت که می‌خواهد برود مسافرت. گفتم: کجا؟ چیزی نگفت. پسرم صادق هم خانه بود. دیدم صادق اشاره کرد به خواهرش مریم و گفت که دارد می‌رود سوریه و برای خداحافظی آمده. یک لحظه ماندم. خیلی ناگهانی تصمیم به رفتن گرفته بود و قبلا چیزی به ‌ما نگفته بود. به صادق گفتم: لازمه که بره؟ گفت: چرا لازم نباشه؟ اگر من نروم و تقی و بقیه هم نروند که دشمن می‌آید توی کشورمان! باید رفت و همان‌جا جلوی‌شان را گرفت.

ناخود‌آگاه ذهنم رفت به سال‌ها قبل، به دوران جنگ خودمان. برادرم سه مرتبه برای رفتن به جبهه اقدام کرده بود، اما هر سه‌بار مادرم اجازه نداده بود و رفته بود پای اتوبوس بچه‌های اعزامی و او را پایین آورده بود. مادرم دلش نمی‌آمد جوانش برود جبهه. می‌ترسید بچه‌اش شهید شود. علی در هوای جبهه و عشق به جهاد می‌سوخت، اما مادر به هیچ صراطی مستقیم نبود. چند وقت که گذشت، مادر تصمیم گرفت برای علی زن بگیرد، شاید دلش آرام شود و هوای جنگ از سرش بیفتد، اما این هم فایده نداشت. علی ازدواج کرد، اما هنوز پیگیر اعزام بود. نُه روز بعد از مراسم عروسی‌اش، علی رفته بود عکسش را از عکاسی بگیرد که ماشین به او زد و بر اثر تصادف از دنیا رفت. فوت علی همه‌مان را شوکه کرد. تازه‌دامادمان فقط 25 سالش بود. خانمش هنوز فرصت نکرده بود جهیزیه‌اش را درست و حسابی باز کند. روز بعد از فوتش قرار بود اعزام شود به جبهه. وقتی تقی گفت که می‌خواهد برود سوریه، تمام این صحنه‌ها برایم تکرار شد. پیش خودم گفتم یادت هست مادر چقدر برای نگه‌داشتن علی تلاش کرد و نگذاشت برود جبهه و به مرادش برسد؟ ببین! اگر عمر کسی به دنیا نباشد، لای پنبه هم که او را نگه‌داری، باز اجلش می‌رسد و پیمانه‌اش پر می‌شود. حالا چه این‌جا، چه سوریه! حالا که عمر دست خداست، پس نگذار آرزوی جهاد در دل بچه‌ات بماند و این توفیق را از او نگیر. همین شد که با رفتنش هیچ مخالفتی نکردم و سعی کردم خودم، دلم را آرام کنم.

تقی خداحافظی کرد و رفت.

تقریبا هفته‌ای یک‌بار از سوریه تماس می‌گرفت و خبر سلامتی‌‌اش را به‌مان می‌داد. راضی بودم به رضای خدا و بچه‌ام را به حضرت زینب‌(س) سپرده بودم. می‌دانستم در راهی پا گذاشته که حق است.

یک تقویم گذاشته بودم دم دست و هر روز که می‌گذشت، یک ضربدر رویش می‌زدم. توی این مدت از خیلی‌ها حرف شنیدم. خیلی‌ها به‌ام غر می‌زدند که چرا گذاشتی تقی برود؟ او می‌رود و شهید می‌شود. حیف نیست الکی‌الکی جانش را از دست بدهد؟! بعضی‌ها هم خیلی بی‌انصاف بودند و با حرف‌هایشان جگرم را خون می‌کردند. می‌گفتند مگر پول چقدر ارزش دارد که حاضر شدی به خاطرش بچه‌ات را بفرستی جلوی گلوله؟ هرچه می‌گفتیم این حرف‌ها شایعه است و پولی به این بچه‌ها نمی‌دهند، به خرجشان نمی‌رفت و حرف خودشان را می‌زدند. این‌ها همان‌هایی بودند که وقتی می‌دیدند تقی تا 27 سالگی تمام وقتش را توی بسیج می‌گذراند، به‌ام زخم زبان می‌زدند که مگر بسیج هم شد کار و زندگی؟! این چه شیوه‌ای از زندگی است که پسرت در پیش گرفته؟! از این حرف‌ها خیلی شنیدم ولی خدا شاهد است آن‌قدر به راهی که رفته بود ایمان داشتم که وجودم آرامِ آرام بود. تا برگردد، 45 روز طول کشید.

رفتیم خانه‌شان دیدنش. فقط خدا می‌داند از این‌ که بچه‌ام را بعد از یک ماه و نیم صحیح و سلامت می‌دیدم، چقدر خوشحال بودم. تقی با شوق و ذوق از خاطراتش از سوریه تعریف می‌کرد.

دو ماه بعد آمد خانه‌مان. قرار بود با لیلا و امیرحسین بیایند. از سر شب منتظرش بودیم، اما حدود ساعت 11 آمد. آن ‌هم تنها. نشست توی هال خانه و تکیه داد به پشتی. سرش را انداخته بود پایین و سکوت کرده بود. رفتارش به نظرم غیرعادی آمد. می‌خواست چیزی بگوید ولی انگار از گفتنش اکراه داشت. به‌اش گفتم: بالام پسرم! بگو ببینم چی توی دلت هست؟ خندید و هیچی نگفت. مریم یک‌دفعه گفت: داداش! می‌خواهی دوباره بروی سوریه؟

از سکوت تقی فهمیدم که حدس مریم درست بوده. خواهرش  زد زیر گریه و گفت: داداش! تو رو خدا نرو! هرچه می‌گذشت، بی‌تابی مریم بیش‌تر می‌شد. انگار قرار بود این‌بار خبر‌هایی بشود.

همان‌ها که یک روز تقی و راهش را دست می‌انداختند، حالا می‌گویند خوش به سعادتش. او از همان بچگی هم عشق شهادت داشت و آخر به آرزویش رسید. حالا همان‌ها توی خانه، مغازه و محل کارشان عکس تقی، مایۀ برکت کار و زندگی‌شان است.

پیکر تقی را که برای خداحافظی بردیم خانه‌اش، تازه یادم افتاد که برای بچه‌ام قربانی نکرده‌ام. آن‌قدر این چند روز گیج و منگ بودم که یادم رفته بود برایش گوسفند بگیرم و جلوی پیکرش قربانی کنم. دویدم توی انباری خانه و از بین لوازم قدیمی‌مان یک تکه پارچه بزرگ مخمل سرخ درآوردم و آمدم بیرون.

پارچه را کف حیاط پهن کردم تا افرادی که برای تشییع شهیدم آمده بودند، از روی سرخی مخمل رد شوند. سرخی پارچه با سرخی خون لباس رزم پسرم در هم آمیخت و خاطرۀ آن وداع جان‌سوز را برای همیشه در ذهنم حک کرد.
 
منبع: ماهنامه فکه
نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار