حجت الله می دانست فرشته شهادت بی قرار منتظر اوست

برای رفتن به جبهه می خواهی اینقدر خسارت وارد کنی؟ حجت الله در جواب گفت: هنوز ندیدی به خاطر اینکه به شما ثابت کنم در کار خدا دخالت نکنید خودم را می اندزم زیر ماشین تا گوشت چرخ کرده برایتان بیاورند!
کد خبر: ۲۱۲۸۶
تاریخ انتشار: ۲۱ خرداد ۱۳۹۳ - ۱۱:۴۹ - 11June 2014

حجت الله می دانست فرشته شهادت بی قرار منتظر اوست

به گزارش خبرنگار خبرگزاری دفاع مقدس، گوهر گوهری، مادر شهیدان عبدالناصر، حسین و حجت الله کشاورزیان از شهرستان بهشهر، در خانواده ای ساده و از طبقه کارگر وفادار به ارزش های دینی، پرورش یافت. خانوادهای که قبل از انقلاب اسلامی نیز در ستیز با دیوسترتان نقش داشتند اند. او پس از ازدواج با محمد اسمائیل کشاورزیان صاحب 5 فرزند شد که فرزندان مانعی برای فعالیت او در عرصه های پشتیبانی و تبلیغی نشدند و از میان این 5 فرزند، سه تن به نام های عبدالناصر، حسین و حجت الله کشاورزیان حدیث عشق را به گوش جان شنیدند و جام گوارای شهادت را برای درک لیله القدر هستی سر کشیدند.

در قسمت ذیل خاطره ای از مادر شهید را می خوانید که از نحوه رفتن فرزند کوچک  خود "حجت الله" به جبهه می گوید:

«مدتی از شهادت حسین نگذشته بود که حجت الله آمد پیش من و گفت: ننه می خواهم به جبهه بروم بهش گفتم: تو خیلی کوچیکی، هنوز کو نوبت رفتن تو بشود؟. گفت:من الان 15 سالمه، فهمیده مگر چند ساله بود؟ یک برگه گذاشت جلوی من و گفت: "این رضایت نامه را حتما باید امضا بزنی تا مرا اعزام کنند." گفتم: من نمی زنم. از فردای آن روز لجبازی هایش شروع شد، بهانه گیری هایش من و خواهرش را کلافه کرد به او گفتم: برگه را بیاور تا من امضا کنم.

زیر برگه امضای جعلی کردم و او خوشحال شد و رفت به سپاه بهشهر همه را بردند به غیر از او. بعد از اینکه برگه را امضا کردم با اعزام نیرو تماس گرفتم و جریان را به آن ها گفتم. بچه های اعزام نیرو بهانه آوردند.به نظرم آقای سلیمی بود که به او گفت: اولا بازور از مادرت امضا گرفتی، دوما قدت کوتاه است. وقتی حجت الله به منزل آمد اخلاقش کاملا عوض شده بود.  طوری که از کرده ام پشیمان شدم.

فردایش آمد پیش من و گفت: تو دروغگو هستی! دیگر در هیچ مراسم مذهبی شرکت نکن. تو مادر شهید نیستی. گفتم: چرا این حرف ها رو می زنی؟ با عصبانیت گفت: تازه این اولش است هنوز ندیدید.

با تهدید ادامه داد: باید منزل سه نفر را آتش بزنم. اول منزل خودمان را، دوم منزل داداش محمد که در مستاجری است، سوم منزل آقای سلیمی که به من گفت قدت کوتاه است و به درد جبهه رفتن نمی خوری. گفتم: برای رفتن به جبهه می خواهی اینقدر خسارت وارد کنی؟ حجت الله در جواب گفت: هنوز ندیدی به خاطر اینکه به شما ثابت کنم در کار خدا دخالت نکنید خودم را می اندزم زیر ماشین تا گوشت چرخ کرده برایتان بیاورند!

دوباره گفتم: حجت الله این چه حرف هایی است که می زنی... رفتم پیش محمد برادرش و تمام ماجرا را برایش به او گفتم. به محمد گفتم: او را بفرست تا ساری برود و از ساری او را برگردانند.

ولی او بهانه اش بیشتر و بیشتر شد. مارا کلافه کرد و عاقبت مجبورمان کردند تا رضایت بدهیم. او اعزام شد و رفت. بی قراریش به خاطر این بود که می دانست فرشتهی شهادت منتظر اوست و ما را مانع خود می دید.»

   

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار