راز رجعت شهید زرگوشی به آغوش مادرش بعد از ۳۰ سال

هر وقت به بهشت رضا(ع) می‌روم، کسی که مسئولیت رسیدگی به فضای سبز آن منطقه را برعهده دارد نزد من می‌آید و می‌گوید: دیشب مانند هرشب به مزار شهدای گمنام آمدم، صدای قرآن از اینجا (قبر شهید زرگوشی) در ساعت سه بامداد تا اذان صبح می‌آید و تمام دشت را منور می‌کند، مگر این آقا کیست؟
کد خبر: ۲۱۴۶۷۵
تاریخ انتشار: ۰۵ آذر ۱۳۹۵ - ۰۲:۰۰ - 25November 2016

به گزارش گزارش دفاع پرس از ایلام، صفحات تاریخ اسلام و انقلاب پر از نقشینه های بی بدیل از مشارکت زنان در جبهه جهاد و مقاومت است، در این میان جانفشانی مادران نسوه شهدا به زمان و مکانی خاص محدود نمی شود؛ چه بسا اگر پشتوانه ایشان نبود وقایعی مانند قیام کربلا یا جنگ هشت ساله ۴۰ کشور علیه جمهوری اسلامی ایران به پیروزی حق منجر نمی شد.

مادر شهید زرگوشی یکی از بانوان نمونه و الگو برای نسلهای سوم و چهارم انقلاب است؛ او که با دست های خویش بند پوتین های پسرش را محکم کرد ۳۰ سال به فراق جگرگوشه اش نشست.

از زندگیتان در زمانی که شهید زرگوشی به دنیا آمد و دوران کودکی آن بزرگوار بگوئید.

 پیش از حمله عراق به ایران در مهران زندگی می کردیم، خانه، زمین، احشام و امنیت داشتیم، بعد از ازدواجم با مرحوم ابراهیم زرگوشی، خداوند نجیمه را به عنوان اولین فرزندم به ما داد، چند سال بعد، حمید به عنوان نور چشمی و هدیه الهی به دنیا آمد، در همان کودکی نسبت به هم سن و سال هایش متمایز بود.

وابستگیاش به من بهانه ای برای نرفتنش به مدرسه شد، هفت سال داشت که برایش یک کت کوچک زیبا گرفتم و او را راهی مدرسه کردم، مگر راضی به جدایی میشد؟ من هم برای اینکه دلش را به دست بیاورم و به درس خوندن تشویقش کنم خودش را بر دوش و کیفش را به دست می گرفتم با هم به مدرسه می رفتیم، ظهر نیز به دنبالش می شتافتم این کار تا وقتی کلاس پنجم رفت، ادامه داشت، برای اینکه پاهای کوچکش خسته نشوند، تمام این پنج سال او را در آغوش می کشیدم و راه مدرسه به خانه و برعکس را می پیمودیم.

یازده ساله که شد با دوستانش به مدرسه می رفت، از ترس اینکه مبادا حمیدم به زمین بخورد، بچه ها اذیتش کنند یا در هنگام تردد مشکلی برایش پیش آید، در نیمه راه یا در جلو درب خانه به پیشوازش می رفتم، تازه داشت الفبای مستقل شدن را یاد می گرفت که آواره شدیم.

مسئولیت پذیر و دانا بود، از همان کودکی اهل رفیق بازی و تلف کردن وقت با هر وسیله ای نبود، ۹ برادر و خواهر قد و نیم قد داشت که برایشان پدری می کرد.

صدام یک سال پیش از اینکه به ایران حمله کند، تجاوز نظامی خود را به مهران آغاز کرد، با همان لباس هایی که بر تن داشتیم، بدون اینکه وقت آن را داشته باشیم وسیله، لباس، کتاب یا چیزی از خانه برداریم؛ شهرمان را ترک کردیم و به ایلام آمدیم، تمام عکس ها و یادگاری های کودکی حمید در همان خانه جا ماند و دیگر اثری از آن ها باقی نمانده است، این تصویری که شما از حمید بر روی سایت ها می بینید عکس پرسنلی است که برای کنکور گرفته بود، همین عکس هم بر روی شناسنامه است.

 سال ۵۹ به ایلام که آمدیم در اردوگاه هایی که دولت برای آوارگان مهرانی آماده کرده بود، ساکن شدیم، یک سال در کودکستان پناهنده شدیم، چهار سال نیز در اردوگاه شهید بهشتی که هم اینک کانون فکری کودکان است، مسکن گزیدیم، این اردوگاه توسط میگ های عراق بمباران شد، گاه به کوه ها پناه می بردیم و گاه به داخل شهر می آمدیم.

حمید با وجود فشار مشکلات اقتصادی، آوارگی، جنگ و شلوغی خانواده به خوبی درس می خواند، تمام نمره هایش عالی بودند، نگران درس خواندن حمید نبودم؛ چرا که باهوش و زرنگ بود، هم سن و سال هایش که دیپلم می گرفتند یک شغل آزاد برای خودشان دست و پا می کردند، زن می گرفتند، صاحب زندگی می شدند؛ اما حمید عاشق شغل آموزگاری بود.

کلاس ۱۲ که شد برای تامین مخارج تحصیل و مایحتاج خانواده به عنوان کارگر به شهرستان های اطراف می رفت، زمان ماندنش از سه روز تا یک ماه متمایز بود، هنگام کنکور که رسید به ایلام بازگشت، امتحانش را داد و دوباره رفت، جواب کنکور را که دادند، دیدم اسم پسرم در میان ذخیره هاست، از کارگری که آمد گفتم: تربیت معلم کرمانشاه قبول شده ای. خندید و شکر خدا را به جا آورد.

برایش ساک می خریدیم، وسیله می گذاشتیم، لباس می گرفتیم، دومین هفته از مهرماه بود که به کرمانشاه رفت، دلم برایش شور می زد، در ماه دو بار می آمد به ما سر می زد، دلم برای غریبی اش می سوخت، اولین بار که بعد از قبول شدنش در کرمانشاه به ایلام آمد برایم یک ساعت از جنس گل هدیه آورد و گفت: این یادگاری را از پسرت قبول کن.

هر وقت که حمید می آمد سر از پا نمی شناختیم، برایش بهترین غذاها را می پختم، همیشه با خودش دو پاکت نان برنجی می آورد، یک روز که مینی بوس شان در مسیر کرمانشاه به ایلام در برف های گردنه قلاجه گیر افتاده بود، شیرینی برنجی ها را در بین مسافرین توزیع کرد، وقتی به خانه آمد و گفت: شرمنده چشم های خواهرها و برادرهایم هستم، دلم راضی نمی شد هم قطارهایم که از اول صبح تا غروب در مینی بوس محبوس شده بودند، گرسنه باشند.

 وقتی متوجه شدین که پسرتان برای اعزام به جبهه نام نویسی کرده اند، مانع شدید یا ایشان را تشویق کردید؟

آبان ماه سال ۶۴ که برای صله رحم خدمت برادرم رفتم از او شنیدم که حمید گفته، فرم پر کرده ام تا به جبهه عازم شوم، از شدت ناراحتی و ترس بدنم به لرزه افتاد، هر چقدر قرآن و نماز می خواندم دلم آرام نمی شد، به همه سفارش می کردم که حمید را از رفتن منصرف کنند، قلبم گواهی بد می داد، وقتی فهمیدم که شناسنامه حمید در خانه نیست، متوجه شدم که کار از کار گذشته است، اولین نامه که از پسرم آمد انگار روحم قبضه شد، نوشته بود: مادر جان بی تابی نکن، ۴۰ روز دیگر برمیگردم. ۴۰ روز بعد از اولین نامه ای که به دستمان رسید همان غذایی که حمید دوست داشت را پختم، با وجود برف بی امانی که می بارید در جلوی درب خانه نشستم و به انتهای خیابان چشم دوختم، تا ۹ شب از سر جایم تکان نخوردم؛ اما حمید نیامد.

چه آرزوهایی که در سر نداشتم، در فکر و خیالم به این می اندیشیدم که پسرم می آید، درسش تمام می شود، برایش زن می گیرم، نوه هایم را بر زانو می نشانم. فامیلها به من می گفتند بخت به تو روی آورده، حمید تدریسش که آغاز شود زندگی شما سر و سامان می گیرد، قرار بود معلم بچه های مقطع راهنمایی باشد، آن موقع ها در ایلام معلم شدن با رئیس شدن برابری می کرد، برای تمام شدن دوره تحصیل حمید لحظه شماری می کردم.

اسفندماه بود که به منطقه اعزام شد، مرتب برایمان نامه می نوشت، در نامه هایش اضطراب عجیبی احساس می شد، بعضی جمله هایش را خط زنده بود، مثلا نوشته بود من در مرز بین ایران و عراق هستم؛ اما روی آن را خط کشیده و به جای آن درج کرده بود: به مادرم بگویید حال من خوب است، جایم خوب است، نگران من نباشید، اولین نامه اش از کامیاران بود، دومی را چند ساعت پیش از سال تحویل ۱۳۶۵ نوشته و اخرین را در روز چهارم فروردین در خاک عراق برایمان به نگارش درآورده بود.

یک روز در اردوگاه شهید بهشتی در حال ریختن اشک بودم که به یکباره در چارچوب در ظاهر شد، بعد از سلام با اخم گفت: مگر تایید نکردم برای من گریه نکنید، اصلا به فکر من نباش؛ فراموشم کن، از سر تا به پایش را غرق در بوسه کردم، لباس رزم بر تن داشت، چند ساعتی در خانه ماند؛ با هم حرف زدیم و درد و دل کردیم، میخواست به دوستان و اقوام سر بزند و عرض ادب کند با متانت گفت: مادر جان! لطف می کنی این جوراب ها را برایم بشویی؟ بعد از اینکه درد و بلایش را به جان خریدم، دست و پایم را بوسید و رفت. جوراب هایش را به دسته علاء الدین آویختم و با عجله به بیرون رفتم تا گوشت بخرم.

 به خانه که آمد برایش کباب درست کردم، مگر لب می زد؟ اجازه نمی داد ظرف را جلوی دستش بگذارم، از اینکه خودش لب به غذا نمی زد؛ اما همه کباب ها را در دهان خواهرها و برادرهای کوچکش می گذاشت؛ جانم آتش گرفت، هیچ نخورد، با وجود آنکه می خواستم تا صبح با حمید درد و دل کنم، رختخوابش را بر زمین پهن کردم و گفتم: بخواب که فردا بیدارت می کنم، چشم هایش که بسته شد تا اذان صبح به چهره اش نگاه کردم، قبل از رفتن دستم را در میان دست هایش گذاشت و گفت: این حق الزحمه کارگری تابستان است، برای بچه ها که هزینه کنید خیالم راحت تر است (این پول را به یادگار نگه داشتیم.)

اصرار و التماس کردم، گفتم: تو فرزند بزرگ، نور چشمی و عصای دست ما هستی، محض رضای خدا به جبهه نرو، جواب داد: مگر خون من از خون کسانی که به جبهه رفته اند، رنگین تر است؟ به خاک کشورمان دست درازی کرده اند، اسلاممان در خطر است، آنوقت شما می خواهید من در خانه بنشینم؟. او را به خدا سپردم و از زیر قرآن رد کردم و رفت.

به بهار ۶۵ نزدیک می شدیم، یک روز پست چی آمد و نامه ای به ما داد، در حال پختن نان بودم، به سرعت دست هایم را شستم، نامه حمید را آنقدر بر روی سینه فشار دادم که پاکت مچاله و آغشته به خمیر شد، مجید در حال خواندن نامه بود به اینجا رسید که: در ۱۶ کیلومتری خاک عراق هستم، به مادر بگویید دنبالم نگردد، بگویید حالم خوب است. دنیا در مقابل چشمانم تیره شد، با بهت به فرزندانم گفتم سر به سرم نگذارید، مجید نامه را در جیب گذاشت و از خواندن بقیه اش امتنا کرد.

لحظه ای که خبر آوردند پسرتان را اسیر یا شهید کرده اند بر شما و خانواده تان چه گذشت؟

اولین بار که خبر حمید را آوردند گفتند: او و دوستانش را با یکدیگر اسیر شده اند. یکی از بازماندگان عملیات والفجر ۹ تعریف می کرد: تا شب در زیر رگبار شدید توپ و تانک بودیم، من به عقب برگشتم، حمید و لطفعلی در کانال ماندن، احتمالا این دو اسیر شده اند، معمولا اسرا را بعد از سه سال آزاد می کنند. ضجه زدم، بی هوش شدم، مرا به بیمارستان بردند، بعد از آن روز بود که خوشبختی از خانه ما پر کشید.

برادرم به ما تاکید کرد: حتما یک تلویزیون بخرید؛ زیرا شبکه عراق هر روز اسیران ایران را نشان می دهد، شاید حمید در بین اسرا باشد، ما نیز یک تلویزیون رنگی هفتاد هزار تومانی تهیه کردیم، تمام زندگی ما در پای این تلویزیون گذشت در مقابل آن که می نشستیم پلک نمی زدیم، هر لحظه منتظر بودیم که حمید را نشان دهند، اصلا به فکر سایر کودکانم نبودم، صبح ها که به مدرسه می رفتند و خانه خلوت می شد تا ساعت ها گریه می کردم، پدر شهید همیشه از دیدن این صحنه خون به دل میشد.

شش ماه، شش سال، ۲۶ سال گذشت؛ اما هیچ نشانه ای از پسرم نیافتیم، آزادگان به میهن آمدند، ما خودمان را برای استقبال از گمگشته مان آمده کردیم، مجید یک کیسه بزرگ شکلات خریده بود تا وقتی حمید آمد آن را در میان در و همسایه پخش کند، تمام اسرا به وطن برگشتند؛ اما نور چشمی ما نیامد، هیچ آزاده ای از آن گردان، از پسرم خبر نداشت.

سال ۷۹ از کرمانشاه به ما زنگ زدند گفتند فرزندتان شهید شده است، کارت شناسایی و ساعتش را برایمان فرستادند و گفتند بیایید کرمانشاه و جنازه اش را تحویل بگیرید، همسر، پسر و دامادم به کرمانشاه رفتند؛ اما حمید را در میان شهدا نیافتند، خدا می داند چه بر سر ما گذشت؟ امان از دل خانواده شهدا، برایش فاتحه گرفتیم، تا چهل روز در خانه ما شیون به پا بود، تا دو سال پا از درب خانه به بیرون نگذاشتم، زندگی ما در ماتم فرو رفت.

آنقدر در مصیبت حمید غرق شده بودم که دیگر فرزندانم را به دست فراموشی سپردم، در شادی ها همراهشان نبودم، لباس که می خریدند می گفتم: زیبا و برازنده حمید است، آن را نگه دارید تا بر تن حمید ببینمش، آن ها نیز «چشم» می گفتند، به آن ها تاکید می کردم تا برادرتان نیامده وسیله جدید، میوه نوبرانه، شادی و خنده را به خانه نیاورید، به هر مجلسی که می رفتیم، خودم را ملامت می کردم که چرا در فلان جا خندیدم، چرا به بدون حمید به پیک نیک رفتم؟ چرا به دعوت فلان فامیل برای عروسی فرزندش «نه» نگفتم؟ هرگاه تلویزیون تابوت شهدای گمنام را از تلویزیون نشان می داد خانه ما غمکده می شد، بر مزار هر شهیدی که می رسیدم از او می پرسیدم: تو حمید من نیستی؟

دلمان برای بودن و بوئیدنش پر می کشید، من و پدرش تا ۱۰ سال لباس هایش را می پوشیدیم، کفش ها و جوراب های حمید قسمت پدرش شد، ژاکت و کاپشنش را من به تن کردم، پدر حمید چند سال پیش دار فانی را وداع گفت، در تمام این سال ها هر صبح به عکس حمید نگاه می کرد؛ می گفت: عمر من کفاف می دهد تا دوباره تو را ببینم؟ آنقدر غصه خورد تا به دیابت مبتلا شد و کلیه هایش از کار افتادند، تمام زندگی مرحوم در آه و حسرت خلاصه شد.

یوسف گمشده تان را چگونه از خدا طلب کردید؟

مجید، پسر دومم، هیچ سالی در روز هشتم فروردین با ما به بیرون نمی آمد، هر سال یک بهانه می آورد و در خانه می ماند، امسال گفت مادر جان در تمام این سال ها می دانستم که حمید روز هشتم فروردین شهید شده است، علت عزلت گزینی من در این روز هم همین بود، در هشتمین روز از سال ۹۴ میوه، چایی، حلوا و خرما در سبد چیدم، با پسرم تماس گرفتم و گفتم مرا به مزار شهدای گمنام در بهشت رضا (ع) ببر، به خیمه که رسیدم دلم آشوب شد، گویا تمام کسانی که در آنجا آرمیده بودند فرزندان من بودند، بیش از دو ساعت در مزار شهدا ناله کردم و اشک ریختم، دلم که سبک شد تک تک قبور شهدا را بوسیدم و با تضرع به آن ها گفتم من نیز گمشده ای دارم، شما را بین خودم و خدا واسطه قرار می دهم که پسرم را به آغوشم برگردانید، به حق بی بی دو عالم (س) قسم می دهم که دل این مادر را نشکنید، سر را که به سمت چپ برگرداندم چشمم به تپه نور الشهدا افتاد، به مجید اصرار کردم که مرا به بالین آن شهید ببرد.

بعد از زیارت مزار شهید گمنام با خودم عهد کردم که اگر حمید برگردد در کنار همین شهدایی که روی مادر پیرشان را بر زمین ننداختند، دفن کنم.

از حال و هوایتان، وقتی بعد از ۳۰ سال خبر آمدن فرزندتان را به شما دادند، توضیح دهید

اواسط شهریور امسال بود که بچه ها برای رفتن به مسافرت آماده می شدند، به من هم تاکید می کردند برای بهتر شدن حالم با آن ها همراه شوم، دلم راضی به رفتن نمی شد، در دل خدا خدا می کردم که موضوع رفتن منتفی شود، یک روز پیش از موعدی که برای سفر مقرر کرده بودند؛ در حالی که مشغول گرفتن وضو برای رفتن به مسجد صاحب الزمان(عج) و ادای زیارت های روز چهارشنبه بودم که دخترم با من تماس گرفت و گفت بهتر است که امروز به مسجد تشریف نبرید، مدام بر حرفش اصرار می کرد، کمتر از یک ساعت بعد با چشمانی ورم کرده به خانه ام آمد علت را که جویا شدم گرد و خاک هوا و حساسیت به آن را بهانه کرد؛ بیش از دو ساعت آسمان و ریسمان بافت، حاشیه رفت، مقدمه چینی کرد تا بحث حمید را پیش کشید، گفت مادرجان! باید خودت را آماده کنی شاید یک روز پیکر حمید بازگردد، هر چقدر قسمش دادم که از حمید خبری شده؟ چیزی نگفت، تمام پسرها، دامادها و نوه هایم در خانه من جمع شدند، پچ پچ می کردند، پاسخ تلفن هایشان را در حیاط می دادند، مرا زجرکش کردند، آنقدر جزع و بی تابی کردم تا مجید گفت خبر آورده اند که حمید با لطفعلی پیدا شده اند و الان در معراج شهدای  تهران هستند.

۱۳ روز طول کشید تا حمید از تهران به ایلام بیاید، اصرار می کردم که به تهران برویم؛ اما گویا خانواده مرادحاصلی این راه را پیموده بودند؛ اما به آن ها اجازه ندادند برادرشان را زیارت کنند، ما نیز منصرف شدیم، دوباره رخت عزا به تن و برای سومین بار مراسم فاتحه خوانی را برپا کردیم، قلبم به تازگی عمل شده است و فشارم بارها تا ۲۲ بالا می رفت.

اولین بار که بعد از ۳۰ سال حمید را دیدم در فرودگاه شهدای ایلام بود، علی اکبرم دو متر قد داشت، رعنا و بلند بالا بود، علی اصغر تحویل گرفتم، زخم داغ حمید هیچوقت کهنه نمی شود، ۹ سال لباس سیاه به تن کردم، هنگامی که به سوی تابوت حمید به راه افتادم به بانوی کربلا توکل و توسل جستم تا خویشتندار باشم، همینگونه نیز شد.

 التماس کردم اجازه بدهند شب را در کنار حمید باشم؛ اما مسئولان قبول نکردند.

مایل بودم خودم فرزندم را در خاک دفن کنم، بر رویش سنگ لحد بگذارم و خاک بپاشم، تمایل داشتم این اسماعیل را که ۳۰ سال پیش قربانی شده بود به ساحت سیدالشهدا (ع) هدیه کنم، آقایان حاضر در روز خاکسپاری برای رعایت حال من که قلبم به سختی می زد؛ اجازه ندادند وارد قبر شوم؛ بنابراین در گوشه مزار نشستم و ضمن دیدن آیین دفن فرزندم در خاک، با خدا و رسولش به راز و نیاز پرداختم.

 داستان شهادت حمید و دوستانش از این قرار بود که آن ها در عملیات والفحر ۹ توسط ارتش بعث عراق دستگیر و اسیر شدند، براساس گفته های شاهدان، مزدوران بعثی از لطفعلی مرادحاصلی خواسته بودند به امام خمینی (ره) دشنام بدهد؛ اما او از این کار خودداری کرد؛ بنابراین لطفعلی، حمید و دو نفر دیگر را به رگبار بستند، پسرم در میان میدان مین و در منطقه ای که در تمام این ۳۰ سال به ناآرام ترین منطقه در کردستان عراق معروف بود، در زیر خاک مدفون شد، آمدنش را مدیون دکتر قنبری، رئیس حراست دانشگاه آزاد ایلام که همرزم حمید بود و در همان عملیات اسیر شد، هستم.

دکتر قنبری می گفت: آنقدر این منطقه بکر و دست نخورده مانده است که به محض رسیدن به کانال، بچه های تفحص را به بالین حمید و لطفعلی بردم.

الان که فرزندتان بعد از سال ها به آغوش شما برگشته است چه احساسی دارید؟

خدا کند که هیچ پدر و مادری داغ فرزندانشان را نبیند، غم فرزند جگر والدینش را پاره پاره می کند.

روزهای یکشنبه و پنجشنبه به بالین حمید می روم، با هم حرف می زنیم، تصدقش می روم، بی تابی ام فروکش می کند؛ اما نمی دانم چرا به خوابم نمی آید؟

هر وقت به بهشت رضا(ع) می روم، آقایی که مسئولیت رسیدگی به فضای سبز آن منطقه را برعهده دارد به نزد می آید و می گوید: دیشب مانند هرشب به مزار شهدای گمنام آمدم، صدای قرآن از اینجا (قبر شهید زرگوشی) در ساعت سه شب تا اذان صبح می آید و تمام دشت را منور می کند، مگر این آقا کیست؟ من هم جواب می دهم: پسرم است، بیست ساله بود که به سرورش پیوست، دانشجو بود، اکنون که در معیت من نیست روشنایی چشمانم در ظلمت فرو رفته است.

بعد از رفتن مرحوم ابراهیم زرگوشی من نیز تنها شدم، خانه را تقسیم کردیم، به دخترها زمین دادم، پسرها نیز در کنار خودم هستند.

به رضای خدا و آنچه برایمان مقدر کرده است، راضی هستم، فرزندم رفت تا آبرو و عزت زنان و مردانمان بماند، اخبار داعش را می بینم خدا را شکر می کنم که خون حمیدم زمینه را برای حفظ آرامش این مردم فراهم کرد.

 انتهای پیام/

 

 

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار