به گزارش خبرنگار دفاع پرس از اردبیل، در پنجمین روز از دی ماه سال 1344 در محلّه «نواب صفوی» اردبیل، در یک خانواده مؤمن و مذهبی، فرزندی دیده به جهان گشود که نامش را سلیم نهادند.
پدرش «احمد نوعیاقدم» مغازهی لبنیاتی داشت و از این راه مخارج خانواده اش را تأمین می نمود و مادرش «راضیه خانم» نیز خانه دار بود و به تربیت فرزندان می رسید.
در مهر ماه سال 1351، سلیم نیز مانند همسنّ و سالانش وارد عرصه علم و تحصیل شد. او عاشق درس و تحصیل بود و این علاقه باعث شده بود تا در همه مقاطع تحصیلی، از دانش آموزان ممتاز و برجسته کلاس باشد. با توجّه به علائق مذهبی خانواده، او از همان ابتدا، در کنار درس و مدرسه، به یادگیری قرآن نیز مشغول بود و پایبندی محکمی در انجام فرایض دینی داشت که همین موضوع باعث شد تا او شخصیّتی ویژه داشته باشد و سالها بعد، همگان را به اعجاب و تحسین برانگیزد.
سلیم دوران ابتدایی را درحالی تمام کرد که سر و صدای انقلاب در همه جا پیچیده بود و این موقعیّت، شروعی برای تکامل و تکوین شخصیّت سیاسی و اجتماعی او بود. وی با همان سن و سال کم، در برابر آرمان های انقلاب، احساس مسؤولیّت می کرد و به امام خمینی(ره) عشق می ورزید. هر چند او در این دوره، فعّالیّت های سیاسی و اجتماعی شایانی داشت؛ امّا هرگز تحصیل را فدای فعّالیّت های خود نکرد و با موفّقیّت مقاطع راهنمایی و دبیرستان را نیز سپری نمود.
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی ایران، او فعّالیّت های خود را به نوعی دیگر در انجمن اسلامی مدرسه ادامه داد و این فعّالیّت، نه تنها در مقطع دبیرستان نیز ادامه یافت؛ بلکه گسترده تر هم شد و او جزء اعضای اصلی انجمن و در واقع مسؤول انجمن اسلامی مدرسه شد.
سلیم در سال 1360 تحصیلات دبیرستان خود را در رشتهی «ریاضی، فیزیک» مدرسهی «شهید اندرزگو» آغاز کرد. او در دوران دبیرستان و در میان دوستان و همکلاسی های خود، نوجوانی وارسته و متّقی، مؤدّب و خوش اخلاق و البتّه ممتاز و درسخوان بود.
وی در سال 1363 موفق به اخذ دیپلم شد و در همان سال در رشته «مهندسی مکانیک» دانشگاه تبریز قبول شد. امّا بعد از یک سال تحصیل در این رشته، دریافت که این رشته او را آنچنان که می خواهد از لحاظ روحی و معنوی اقناع نمی کند، چرا که مهندس شدن و به نان و نوایی رسیدن و به عناوین دنیوی تفاخر نمودن و زندگی چند روزه دنیا را با رفاه گذراندن؛ نتوانست رغبت او را برای ادامه تحصیل برانگیزد.
به همین دلیل، با مشورت استادان و خانواده اش پس از اتمام ترم سوم، تصمیم به تغییر رشته گرفت و مجدّداً در کنکور سراسری و در رشته علوم تجربی شرکت کرد. او به اتّفاق برادرش سلمان که دو سال از سلیم کوچکتر بود، رشته پزشکی را برای ادامه تحصیل برگزیده بودند، زیرا این شغل را وسیله مناسبی برای خدمت به مردم و و جامعه و تقرّب به درگاه خداوند متعال می دانستند. سرانجام با تلاش های فراوان، هر دو آنها در این رشته قبول شدند و سلیم در رشته پزشکی دانشگاه علوم پزشکی ایران مشغول به تحصیل شد، امّا این مدّت چندان طول نکشید و او بعد از رسیدن به این هدف، که در راه آن سختی های بسیاری کشیده بود، حضور در میادین جنگ را اولویّتی مهمتر تشخیص داد و درحالی که خانوادهاش بر ادامهی تحصیل او اصرار داشتند، تا در آیندهای نه چندان دور، به نوعی دیگر به کشور خدمت نماید؛ رهسپار جبهه های جنگ گردید.
او با هوش و ذکاوت خود فهمیده بود که دفاع از وطن و جهاد در راه خدا، اینک برتر از کسب علم و تحصیل است؛ بنابراین فرمایش امام را لبیک گفته و از سپاه پاسداران اردبیل به صورت بسیجی داوطلب، عازم جبهه شد و برادرش سلمان باز در این صراط مستقیم همراه او بود.
سلیم به عنوان رزمنده در جبهه های حق علیه باطل با جان و دل به دفاع از خاک وطن میپرداخت و در جبهه نیز حضوری چشمگیر داشت. فعّالیّت های او در جبهه صرفاً جنگ و شرکت در عملیّات نبود، بلکه او با سنّ کم، برای همرزمان خود مشاور و راهنمایی آگاه بود که خاطره های دل انگیزی از او در ذهن همرزمانش نقش بسته است.
دی ماه بود. همان ماهی که او چشم به جهان گشوده بود. انتظار به سر آمده و شب عملیّات و موعد دیدار سالار شهیدان، فرارسیده بود. صدای توپ و تانک همه جا به گوش می رسید. عملیّات کربلای پنج در حال اجرا بود. همه به نوعی تلاش می کردند تا طعم موفّقیّت را بچشند و در این میان او حال و هوایی دیگر داشت. لحظههای ناب ترک دنیای مادی فرارسیده بود.
سلیم در بیستم دی ماه سال 1365، در حین درگیری با نیروهای بعثی عراق، در اثر اصابت ترکش در منطقهی عملیّاتی «شلمچه» به اتّفاق برادر و یار همیشگیاش سلمان، به مقام والای شهادت دست یافت و پیکر پاک او با حضور تمام دوستداران و آشنایان و همشهریان، به همراه برادرش در مراسمی شکوهمند تا گلزار شهدای «ججین» در اردبیل تشییع و در آنجا به خاک سپرده شد.
سلمان، سوم آبان ماه سال 1346، در یک روز سرد پاییزی، در خانوادهای مذهبی و متوسّط در محلّه «نواب صفوی» اردبیل، به دنیا آمد و با تولّد خود، نشاط و شادمانی را برای پدرش «حاج احمد نوعیاقدم» و مادرش «راضیه خانم» به همراه آورد.
به خاطر باورهای عمیق و فرهنگ اسلامي حاکم بر خانواده، او از همان دوران كودكي و همزمان با آغاز تحصیلات ابتدایی، به فراگيري قرآن نيز مشغول گردید و نسبت به انجام فرائض ديني، عشق و علاقهی عمیقی پیدا نمود.
در این دوران، سلمان با برادر بزرگترش «سلیم» که دو سال از او بزرگتر بود، ارتباط معنوی عمیق و خاصّی برقرار نمود. آنها با توجّه به فاصلهی سنّي کمی كه باهم داشتند، از همان اوان طفوليت، انس و الفت خاصّي نسبت به همديگر پیدا کرده، در کنار رابطهی برادری، مانند دو دوست صمیمی و یکدل، همیشه در کنار یکدیگر بودند؛ به طوري كه علاوه بر شباهتهاي ظاهري، خصوصیّات اخلاقی و عقاید و افکار مشترک زیادی با هم داشتند که برخورداري از هوش و ذكاوت فوقالعاده، صفاي باطن، عزم استوار، همّت بلند، عشق و علاقهی فراوان نسبت به سرور آزادگان، امام حسين(ع) و دلبستگی به آرمانهاي مقدّس نهضت اسلامی؛ از جملهی اشتراکات مهم آنها بود.
سلمان پس از طی موفّقیّتآمیز مقطع ابتدایی در سال 1357، همزمان با پیروزی انقلاب اسلامی، وارد مقطع راهنمایی گردید و این دوران پر اُفت و خیز را نیز در سال 1360 به اتمام رسانید و در همان سال وارد دبیرستان «شهید اندرزگو» گردید و در رشتهی «ریاضی،فیزیک» مشغول به تحصیل شد.
در این دوران، همزمان با تحصیل، او با راهنماییهای برادرش سلیم، کمکم در جریان مسائل و فعّالیّتهای انقلابی در شهر و مدرسه قرار میگرفت و افکار و عقاید سیاسی و اجتماعیاش شکل مییافت.
آنها نسبت به آرمانها و اهداف انقلاب اسلامی، برخلاف سنّ و سال كم، احساس مسؤوليت زیادی داشتند و نسبت به امام(ره) عشق ميورزيدند و به اقتضاي سن خود، در فعّاليتهای سياسي و اجتماعي به ایفای نقش میپرداختند. امّا اوج شكوفايي استعدادهاي درسي و اجتماعي و اعتقادي آن دو، از دوران دبيرستان آغاز شد. در این دوران، آنها به عضویّت انجمن اسلامی دبیرستان درآمدند که مسؤولیّت آن در همان ابتدا برعهدهی سلیم نهاده شد و پس از فارغ التحصیلی و قبولی او در دانشگاه؛ این مسؤولیّت به سلمان محوّل گردید که با رفتار و فعّالیّتهای خود، تأثیر زیادی در راهنمایی و جذب دانشآموزان داشت، جاذبهای توأم با عشق و صفا و معرفت و فارغ از رفتارهای خشك و توأم با تعصّب بود.
سلمان با وجود همهی فعّالیّتهای گسترده در انجمن اسلامی مدرسه و پایگاه مقاومت «شهید پیرزاده»، همچنان از دانشآموزان ممتاز دبيرستان محسوب میشد که با موفّقیّت به تحصیل خود در رشتهی رياضي فيزيك ادامه میداد. زمانی که او در سال سوم دبیرستان، تحصیل مینمود، برادرش سلیم در ترم دوم رشتهی مهندسی مکانیک دانشگاه تبریز مشغول به تحصیل بود که ناگهان تحوّلات عمیقی در افکار و عقاید او رخ داد و به فکر انصراف از تحصیل در رشتهی مهندسی و شرکت مجدّد در آزمون سراسری برای ادامهی تحصیل در رشته پزشکی افتاد.
وقتی که سلیم دلایل و علل تصمیم خود را که ریشه در عقاید خیرخواهانه و انساندوستانه داشت، برای برادرش سلمان شرح داد، او را نیز متقاعد نمود تا با تغییر رشته از ریاضی، فیزیک به علوم تجربی، رشتهی پزشکی را برای ادامه تحصیل در دانشگاه برگزیند؛ لذا سلمان از سال سوم دبیرستان، تغییر رشته داد و پس از اخذ دیپلم تجربی در سال 1364، همراه با برادرش، آمادهی شرکت در آزمون سراسری شد. بار ديگر سلمان استاد و يار ديرينهاش را در كنار خود مييافت و همچون گذشته به همراهي هم، براي ورود مشترك به دانشگاه در رشته پزشكي، با عزم جزم و همّت مضاعت، شبانه روز به مطالعه و كسب آمادگيهاي لازم میپرداختند.
آنها در اوّلين كنكور سراسري، شركت نمودند. نام دو برادر كه هر دو همزمان از رشتهی پزشكي پذيرفته شده بودند، در لابه لاي ساير اسامي ميدرخشيد. سلمان از رشتهی پزشکی دانشگاه مشهد و سلیم از رشته پزشکی دانشگاه علوم پزشکی تهران قبول شده بود.
قبولی آنها در دانشگاه، همزمان شده بود با اوج عمليّات رزمندگان اسلام در جبهههای جنگ و نیاز مُبرم جبههها به رزمندگان مبارز و جان بر کف. لحظهی حسّاسی در زندگی آنها فرا رسیده بود. آنها بین دو راهی جبهه و دانشگاه باید یکی را برمیگزیدند. آنها تصمیم سرنوشتساز زندگی خود را گرفتند و با پشت پا زدن به بزرگترین فرصت زندگی مادّیشان و کنار گذاشتن بهترین آرزوی زندگیشان، یعنی پزشکی؛ دست از همهی منافع و تعلّقات زندگی شستند تا همه را فداي اهداف الهي كنند. زمانی که تحصیل در رشتهی پزشکی، آرزوی هر دانشجویی بود و ادامهی تحصیل در آن با هر توجیه منطقی و شرعی نیز سازگاری داشت، آن دو فارغ از همهی مصلحت اندیشیها، عازم جبههها شدند تا در ميان سيل عظيم رزمندگان اسلام، خود را براي شركت در عمليّات كربلاي پنج آماده كنند و بنابه آنچه كه در وصيّتنامهی خود نوشتهاند: «خواستند كه پزشك روح انسانها باشند، نه پزشك جسمشان.»
آنها در جبهه نیز حضوری تأثیرگذار و پر رنگ داشتند و با انجام برنامههای فرهنگی و صحبتهای شورآفرین و حماسی، نقش مهمی در ارتقای روحیه همرزمانشان ایفا میکردند و خاطرات ماندگاری از خویش بر ذهن و ضمیر سایر رزمندگان باقی میگذاشتند.
کمکم لحظه موعود فرامی رسید. عملیّات کربلای پنج در جریان بود. حالا دیگر، دو برادری که در همهجا، در خانه و مدرسه و مسجد و سنگر، همراه یکدیگر گام بر میداشتند و با وفاداری و صمیمیّت، برای همیشه سرنوشت خویش را به همدیگر گره زده بودند، در خطّ مقدّم جنگ نیز یکدیگر را تنها نگذاشتند و دوشادوش یکدیگر با دشمن متجاوز مبارزه میکردند. آنها در اين آخرين سنگر نبرد نيز همانند همهی سنگرهايي كه با موفقيت پشت سر گذاشته بودند، «بدر» و «كربلا»ي مكرّر را با زيباترين صحنه هاي رزم و عاشقانه ترين جلوه های اخلاصشان به نمايش گذاشتند و با فریادهای «الله اکبر»شان، لرزه بر اندام دشمنان انداختند.
عاقبت لحظهی عروج عارفانهشان فرا رسید. بامداد سرد بیستم دی ماه سال 1365، ابتدا سلیم، همانگونه که همیشه پیشقدم بود، با اصابت تیر دشمن به سوی شهادت پر گشود و جاودانه شد و ساعاتی بعد، سلمان، همان طور که همیشه در کنار برادرش بود و هیچوقت او را تنها نگذاشته بود؛ شهد شهادت نوشید و به وصال یار رسید. حالا دیگر، وفاداری و صمیمیّت دو برادر به نهایت خود میرسید، آنها که حتّی وصیّتنامهی خود را نیز بطور مشترک نوشته بودند، با هم نیز به شهادت رسیدند و پس از تشییع جنازههایشان، در کنار یکدیگر، در گلزار شهدای «ججین» در اردبیل به خاک سپرده شدند.
سربازان واقعی اسلام
«سلیم و سلمان در آن شب حقیقت محض را درک کرده بودند. هروقت که سراغشان را میگرفتم، میگفتند که آن دو در نوک نیروها مشغول مبارزه هستند. با این حال که فرمانده گروهان و معاونان او، شهید و یا زخمی شده بودند؛ از پشت بیسیم به فرماندهی گفته بودند: «نگران گروهان «جندالله» نباشید، همچون سربازان واقعی اسلام، جنگ خواهیم کرد.»
و به راستی نیز چنین کرده و به قلب دشمن زده بودند و با عنایت پروردگار و کمک رزمندگان؛ صفوف دشمن را درهم شکسته بودند، به طوری که سایر رزمندگان تا صبح نمیدانستند که فرمانده گروهان، شهید شده است؛ چون خلأ فرماندهی، به مدد توصیههای سلیم و سلمان، پُر شده بود.
ساعت چهار
صبح بود که من همچنان آنها را زیر نظر داشتم. تنها چیزی که برای آنها مطرح نبود،
ترس بود. و تنها چیزی که بدان اعتنا نمیکردند، ترس از تیربارهای دشمن بود. ساعت
حدود پنج بامداد بود که سلیم، با اصابت گلولهای به شهادت رسید و سلمان پنج ساعت
بعد، به برادر شجاع و غیورش پیوست.»
وصيّتنامهی مشترک شهیدان سلیم و سلمان نوعی اقدم
«بارالها، پروردگارا، بندهی كمترين كمتر توايم، رو به بارگاهت آوردهايم، توشهی اخروى نداريم، فخر كنيم. چشم اميد به عفو و غفران تو دوختهايم. ما را ببخش و از بندگان نيك و صالح و مقرب خود قرار فرما. بارگاه باعظمت تو خيلى والاست، حاشا از كرامت و عفو و بخشش تو که ما را نبخشيده از دنيا ببرى. درست است زمانى در غفلت بوديم، خطا كرديم، اشتباه نمودهايم، امّا خدا، چون فرمودهاى مىبخشم، پس گستاخ شده بوديم. اكنون متوجّهيم. آمدهايم به بارگاهت. خود ببخش. خدايا با آن كه حتم داريم كه مىبخشى و غيرممكن است كه قهر و غضبت شامل حال ما نيز شود، ولى بار خدايا، التماس مىكنيم و اين بارگاهت وسيع است. تو كريمى تو رحيمى، اى مهربانترين مهربانان.
بارالها، تو خود مىدانى كه فقط براى كسب رضاى تو عازم جبههها شدهايم و تا آخرين نفس، فقط براى كسب رضاى تو مىجنگيم. عاجزانه مىخواهيم در آخرين لحظات نيز وقتى ديگر پيشانى به خاك از براى سجده مىگذاريم، بازهم رضاى تو باشد و به ياد تو و براى تو، باز هم در دل و قلب و نيّت ما باشى اى خداى مهربان.
معبودا! معشوقا! اگر قرار است قلم تقدير تو، فرمان شهادت ما را امضا نمايد؛ چنان كن كه ابتدا مزهی فتح را بچشيم و آنگاه از اين محيط خرابآباد، بسوى ملكوت اعلاى تو پرواز كنيم. آه خدا، چه پر سوز است در عشق تو بودن. مىترسيم كه بنويسيم، بگذار بسوزيم!
امّا اى خداى بزرگ، نه به خاطر آن عطايايى كه وعده داده بودى، بلكه به عشق ديدن يار و نظارهی يك لبخندِ حاكى از رضايت حسين تو و رضايت مهدى تو، بسوى بارگاهت پر گشاييم. اميدواريم كه انشاءالله بتوانيم نداى حسين زمان، امام عزيز را لبيك بگوييم تا به كمك ديگر عزيزان رزمنده، اسلام را به پيروزى برسانيم و به وظيفهی الهى خود كه داشتيم و شهدا بر دوش ما گذاشته بودند، عمل نماييم.
خداوندا، مىخواهيم با معاملهاى كه با ما خواهى كرد، پدر و مادرمان در دنيا سربلند و در آخرت سعادتمند باشند. لذا آنها را به كرم لطف تو مىسپاريم. واقعاً مطالب خيلى زياد است. وصيت ما اين است كه به وصاياى شهداى اسلام و فرامين حضرت امام عزيز گوش فراداده و از ته دل و از عمق وجود و وجدان عمل كنيد و يقين داشته باشيد تنها راه سعادت و خوشنودى و سربلندى اخروى، رضايت امام عزيز و عمل به وصاياى شهداست.
دوستان و آشنايان عزيز كه ما را مى شناسند، توجّه كنيد كه مسائل مربوط به اسلام و مسلمين را عادى نگيريد و براى خود توجيه نكنيد. امروز جبهه از اهم واجبات است. خداى ناكرده روزى دانشگاه و حوزه و مدرسه و كارهاى ديگر، حايل و سدّ راه ما نباشد كه از توفيقات جبهه غافل باشيم. همهی ما زمانى براى اسلام ارزش داريم كه بدون غلّ و غش، خادم به اسلام باشيم، جان فدا، مخلص، متواضع و خاشع!
پدر و مادر عزيز و برادران بزرگ و خواهران ارجمند و ساير فاميلها، انشاءالله مىبخشند كه به آن صورت بايسته و شايسته، نتوانستيم در خدمت ايشان باشيم. انشاء الله همگى حلالمان بفرمایید. تنها خواهشى كه داريم اين است كه سعى كنيد به يُمن سرخى خون ما، فقط و فقط اسلام تبليغ شود نه نام و فاميل ما. همه عنايت كنيد كه شهيد عزادار مىخواهد، ولى عزادار پيرو! زمانى عزادارى شما صحيح و براى خدا خواهد بود كه پيرو راه شهيد باشيد و اين زمانى ميسر است كه اسلحهی خونين شهيد را بر دوش كشيد.
اين وصيت بخصوص با رفقا و آشنايان و دوستان و همكلاسي ها عرض مى شود كه سياه پوشيدن و عزادار شدن نمى خواهيم. شهيد، عزادار پيرو مى خواهد. خانواده محترم انشاءالله با مسأله شهادت ما صبورانه و شكيبا عمل كنيد، باد كه در روز قيامت در پيش اوّلياء الهى سربلند و سرافراز خواهيد بود كه هديه اى را به خدا داده ايد و هيچ نگران نباشيد.
اگر باور كنيد و كمى مخلصانه رفتار كنيد، معلوم می شود كه هميشه در پيش شماييم و البته هيچ فاصله اى نخواهيم داشت. ما تحفه هايى هستيم كه شما به پيشگاه خداوند فرستاده ايد و اگر انشاءالله خداوند بپذيرد، كه حتما مى پذيرد؛ قول مى دهيم كه روز قيامت در جوار شما باشيم و هرگز از هيچ درِ بهشت داخل نخواهيم شد، مگر اينكه پدر و مادر و ساير عزيزانمان را نيز ببریم. شما فقط دعا كنيد كه در قيامت سربلنديم پيش خدا. همه را به خداى متعال مى سپاريم. به اميد پيروزى. سليم و سلمان نوعىاقدم.»
برگرفته از کتاب امتحان نهایی، زندگینامه شهدای دانشجوی استان اردبیل، به قلم دکتر امیر رجبی