به گزارش گروه سایر رسانه های
دفاع پرس، کاظم سلیمی از جمله رزمندگان و جانبازان استان قزوین است. این رزمنده در خاطرهای در رابطه با چگونگی تاثیرگذاری حاج صادق آهنگران بر او روایت میکند: دی ماه سال 1363 بود. دوم دبیرستان را در هنرستان کشاورزی «شهید باهنر» زنجان میخواندم. سر کلاس فیزیک نشسته بودم و آقای «بلال زاده» درس میداد. از خیابان صدای نوحه آهنگران شنیده میشد. اعزام بزرگی در پیش بود. آن روزها از طرف سپاه،تبلیغات زیادی برای جذب نیرو انجام میشد.
بلندگوهای بزرگی روی ماشینهای تویوتای نظامی نصب شده بود و سرودها و نوحههای آهنگران را پخش میکردند. مدرسه ما در خیابان اصلی و کلاسمان در طبقه دوم قرار داشت. از همان جا صدای دلنشین و هیجانانگیز آهنگران به خوبی به گوش میرسید. نوای «ای لشکر صاحب زمان/ آماده باش آماده باش... پخش میشد.
شنیدن این نغمه حواسم را پرت میکرد. اصلاً سر کلاس نبودم. آقای بلالزاده هم این را فهمیده بود. دوباره تذکر داد که حواست کجاست؟ بار سوم، گچ را به طرفم پرتاب کرد و گفت: «پسر کجایی؟ مگر عاشق شدی؟ اگه این بار حواست رو جمع نکنی میری بیرون.» با این حرف به خودم آمدم. خیلی سعی کردم حواسم را جمع کنم اما شاید هم حق با او بود. من عاشق شده بودم. اما نه به آن شکلی که او در نظرش بود. بیشتر از دوبار به جبهه رفته و حال و هوای آنجا را با تمام وجود حس کرده بودم. در ذهنم «جبهه ما را عاشق خود کرده بود/ جنگ ما را لایق خود کرده بود.» را مرور میکردم.
شنیدن صدای آهنگران خاطرات آنجا را در ذهنم تداعی میکرد و بر دلتنگی و شوق من میافزود. از طرفی هم شعلههای تردید جانسوزی را در وجودم میافروخت. تصمیم گرفته بودم امسال خوب درس بخوانم و به این طریق انجام وظیفه و تکلیف کنم. نصیحت پدر و مادرم در گوشم بود که هر روز تکرار میکردند: «تو دو بار جبهه رفتی. اگر وظیفه است بسه، اگر ثواب است بسه، اگر برای خدمت است بسه.»
آمادگی روحی و فکری برای اعزام به جبهه را نداشتم. صدای آهنگران و دیدن بچههایی که آماده اعزام میشدند به تردید من برای ماندن و شوقم برای رفتن میافزود و احساس میکردم بیشتر از آنی که جبهه به من نیاز داشته باشد، من به جبهه نیاز دارم. به آن حال و هوای معنوی، به سجدههای طولانی، به دعای کمیل، به نالههای دسته جمعی یا رب یا رب یا رب، به برادر گفتن و برادر جان شنیدن و خود را در جمع انصار حسین دیدن؛ نیاز مبرم داشتم.
بودن در این حال و هوا احساس آرامش خوشایند و لذت عجیبی در دلم ایجاد میکرد. لذتی که با هیچ چیز دیگر مقایسه نبود. نمیتوانستم تصمیم بگیرم که بروم یا بمانم و درس بخوانم. بعد از ظهر آن روز وضو گرفتم و به نمازخانه رفتم.بعد از خواندن نماز، برای رهایی از این سرگردانی، دست نیاز به درگاه بینیاز بالا بردم. سوز وگدازها کردم و با چشمانی اشکبار و دلی پر اضطراب از او خواستم که مرا در خواستن یاری کند و با این آتش جان، سوز تردید را خاموش کند.
طولی نکشید که دلم آرام گرفت.الا بذکرالله تطمئن القلوب.افکاری در ذهنم جاری شد که مرا در تصمیمگیری کمک کرد. با شادابی فراوان و بدون دغدغه پیش دوستم «بشیر رحیمی» رفتم و گفتم: من هم با شما به جبهه میآیم.