در بخش نخست گفتوگوی دفاع پرس با «فاطمه احمدی» و «جواد شرق آزادی» پدر و مادر شهید «جلال الدین شرق آزادی» که در سال 62 و در عملیات خیبر به فیض شهادت نائل آمد، به فعالیتهای انقلابی خانواده، حضور در جبهه کردستان و جنوب تا اعزام به سوریه و حضور در کنار جاویدالاثر متوسلیان اشاره شد. در این بخش به ترورهای نافرجام، انتظار 15 ساله و دغدغه مادر شهید پرداخته شده است که در ادامه میخوانید:
برای مطالعه بخش نخست گفتوگو اینجا کلیک کنید.
ترورهای ناموفق
پدر شهید: چندین مرتبه منافقین قصد ترور جمال را داشتند. یک روز در محل با هم بودیم که از پشت سر یک موتورسوار نام جمال را صدا زد، پیش از اینکه جمال عکس العمل نشان دهد، فریاد زدم که اسلحه دارد. جمال به سرعت بر روی زمین خوابید. در ترور دوم، قصد داشتند با سیم خفهاش کنند که دوستانش دیده بودند و منافقین مجبور به فرار شدند.
مادر شهید: ترور سوم زمانی بود که بعد از آخرین مجروحیتش، از بیمارستان مرخص شد. زمانی که به خانه رسیدیم، چادرم را درآوردم تا وضو بگیرم. قرار بود با جمال برای اقامه نماز به مسجد محل برویم. لحظاتی از ورودم به خانه نگذشته بود که صدای تیراندازی در کوچه پیچید. سراسیمه خودم را به درب خانه رساندم که شنیدم، میگفتند: «منافقین سید را ترور کردند.» خوشبختانه تیر به خطا رفته بود.
به احترام شهدا مراسم عیدنوروز برگزار نکردیم
مادر شهید: وقتی جمال برای عملیات خیبر عازم جبهه شد، نامه وی در تاریخ 12 اسفند 62 از جبهه به دستمان رسید. نزدیک به عیدنوروز بود به همسرم گفتم که شش شهید در اقوام و همسایهها داریم. امسال به احترام این شهدا مراسم عیدنوروز را در خانه برگزار کنیم و با جعبه شیرینی به منزل خانواده شهدا برویم.
شش روز از عید نوروز گذشته بود که تاجیک از مسئولان معراج الشهدا که رفت و آمد خانوادگی با هم داشتیم، به همراه مادر و خانواده به منزل ما آمد. باران شدیدی میبارید. بعد از احوالپرسی، عکس آیت الله بهشتی و طالقانی را از جیبش خارج کرد و گفت: «نامردها چه گلهایی را از ما گرفتند.» بعد از کمی مقدمهچینی ادامه داد: «شایعه کردند که سیدجمال ما هم مفقودالاثر شده». در آن لحظه یقین داشتم که جمال شهید شده است.
فردای آن روز به معراج رفتم. در دفترچه ای که نام شهدا را مینوشتند اسم برادر آقای تاجیک، جمال و محمد یکی از دوستان مشترکشان نوشته شده بود. در مقابل اسم جمال نوشته بود «مفقودالجسد- عملیات خیبر».
از معراج به خانه شهید و سپاه رفتم. همه آنها شهادتش را تایید کردند. جمال در لانه جاسوسی یک دوست به نام عبدالله داشت که جانباز دو پا قطع و مسئول اعزام نیرو بود. از وی جویای حال جمال شدم که گفت: «جمال زنده است. من چند روز پیش در منطقه با وی چای خوردم. حالش خوب است.» عبدالله دروغ نمیگفت، زیرا بعدها متوجه شدیم که پس از بازگشتش، جمال در عملیات شرکت کرده و به شهادت رسیده است.
به سراغ «داود حیدری» فرمانده جمال رفتم. وی هم با گریه خبر شهادتش را تایید کرد و گفت: «جمال را از دست دادیم.» از حیدری خواهش کردم که نحوه شهادتش را برایم بازگو کند. وی گفت که پیکر جمال در منطقه جا مانده است.
رویای صادقه
مادر شهید: پیش از شنیدن خبر شهادت جمال، خوابی دیدم؛ اما نمیخواستم به این موضوع فکر کنم که وی شهید شده است. در خواب آمبولانسی را دیدم که در آن سه شهید هست. هر سه آنها در عملیات خیبر کنار یکدیگر شهید شدند. جمال، حبیب تاجیک و محمد دوستان. چند بار این خواب تکرار شد و در نهایت یک شب جمال را در آمبولانس غرق در خون دیدم. چند روز بعد خبر شهادت هر سه را برایمان آوردند.
استقبال از شهادت فرزند با لباس قرمز و شیرینی
مادر شهید: در آن زمان از حضور در راهپیمایی تا تعلیم سلاح، کمیته امداد و جهاد فعالیتهای انقلابی انجام دادم. فعالیتهایم تا به امروز ادامه دارد. پیش از شهادت جمال از مادر و پدران شهدا میخواستم که خویشتنداری کنند. آنها میگفتند که اگر فرزند خودت هم شهید شود، اینگونه رفتار میکنی؟ پاسخ میدادم «بله. بچه های شما همچون فرزند من هستند.» شاید باورش کمی سخت باشد؛ اما من با لباس قرمز و شیرینی از شهادت پسرم استقبال کردم. معتقدم «شهدا مربیان والدین بودند. آنها راه حق را به خوبی پیدا کردند.»
زمانی که جمال به شهادت رسید، آرام و قرار نداشتم. در تشییع پیکر شهدا شرکت میکردم؛ اما طبق وصیت نامه جمال که گفته بود: «زمانی که خبر شهادتم را شنیدید، شیون نکنید. لباس مشکی نپوشید و شیرینی پخش کنید»، عمل کردم.
در زمان دلتنگی هم بر مزار یک شهید گمنام میرفتم و دردودل میکردم. هر سال در سالروز شهادتش یادبودی برگزار میکردم که در صورت زنده بودن، برای سلامتی و در صورت شهادت برای آرامش روحش باشد.
انتظار 15 ساله در ایام فاطمیه به سر رسید/ عصا 15 سال همراهش بود
مادر شهید: در زمان مفقود بودنش بارها خوابش را دیدم. با وجود اینکه خبر شهادتش تایید شده بود؛ اما باز هم اخبار اسرا را پیگیری میکردم. زمانی که نخستین گروه اسرا آزاد شدند به مرقد مطهر امام (ره) رفتم. آنها خبری از جمال نداشتند. هر روز تعدادی از اسرا آزاد میشدند، اما هیچ کدام نام «جمال شرق آزادی» را نشنیده بودند. در میان اسرا چهره چند تن برایم آشنا بود. همرزمان و دوستان جمال بودند. نزدیکتر رفتم و جویای خبر از جمال شدم. تا چشمشان به من افتاد شروع به گریه کردند. متوجه دلیل چشمان اشک بارشان شدم و از آنها فاصله گرفتم. روز بعد چند گلدان تهیه کردم و به منزل اسرای آزاد شده رفتم.
15 سال در انتظار بازگشت مسافر کربلایم ماندم تا اینکه در ایام فاطمیه به خانه بازگشت. پیش از اعزام میگفت: «دعا کنید که اگر پیکرم بازگشت در قطعه 24 به خاک سپرده شوم، در غیر این صورت پیکرم همچون جدم امام حسین (ع) در بیابان بماند.» در نهایت به آرزویش رسید و در قطعه 24 به خاک سپرده شد. در کنار پیکرش عصا و وسایل شخصیش پیدا شده بود.
مشاهده کارگری همسر جانبازان عذاب آور است/ از کسانی که قلب رهبر را به درد میآورند، نمیگذرم
مادر شهید: در حال حاضر به همراه چند تن از مادران شهدا از سوی بنیاد شهید به دیدار خانواده شهدا میروم؛ اما برخی خانوادهها علاوه بر سرکشی، به رسیدگی مشکلات از سوی بنیاد شهید نیز نیاز دارند. زمانی که مشکلات خانواده شهدا و جانبازان را مشاهده میکنم، قلبم به درد میآید. این عزیزان روزی از تمام علایق و مادیات دل کندند و به جبهه رفتند، حق آنها بیمهری نیست. در کشوری که امنیت را مدیون خون شهداست، دیدن صحنه کارگری همسر یک جانباز عذابآور است. از سوی دیگر جانبازان در تنهایی، کنج آسایشگاهها مظلومانه به شهادت میرسند.
سالهای دور بیشتر خواب جمال و شهدا را میدیدم؛ اما امروز خیلی کم این اتفاق رخ میدهد و دلیل این موضوع را نارضایتی شهدا از رفتار و عملکردمان میدانم. قطعا شهدا از وضع موجود جامعه راضی نیستند. من به عنوان یک مادر شهید از کسانی که قلب امام زمان (عج) و رهبرمعظم انقلاب را به درد میآورند، نخواهم گذشت. مشاهده فساد در برخی دستگاههای دولتی قلب ما را به درد میآورد. با وجود این که بیمار هستم؛ اما اگر رهبری حکم جهاد دهند، با همین شرایط به پشتیبانی از خط مقاومت، عازم سوریه خواهم شد.
یقین دارم که اگر دشمنان قصد تعرض به کشورمان را داشته باشند، جوانان امروز همچون جوانان دیروز دوران هشت سال دفاع مقدس ،ایستادگی خواهند کرد.
چشم انتظار میزبانی از آقا در منزل هستم
مادر شهید: بارها و بارها برای دیدار با مقام معظم رهبری از سوی بنیاد شهید اقدام کردم؛ اما مثمرثمر نبود. در نهایت 12 سال پیش با منزل تماس گرفتند و ما را برای دیدار مقام معظم رهبری با جمعی از خانواده شهدا، دعوت کردند. عاشقانه دوست داشتم آقا را از نزدیک ببینم از این رو درخواست دیدار خصوصی کردم. ابتدا نپذیرفتند؛ ولی با اصرارهای من قبول کردند.
چند روز بعد به دیدار رهبرمعظم انقلاب رفتیم. قندی از قندان آقا برداشتم و خواستم تا رهبر دعایی برایم بخوانند و بر روی قند فوت کنند. در آنجا از آقا خواستم که به منزل ما تشریف بیاورند. اطرافیان ایشان قول دادند که یک روز برای این دیدار هماهنگ خواهند کرد و حالا 12 سال است که چشم انتظارم تا رهبرمعظم انقلاب قدم در منزل ما بگذارند.
انتهای پیام/ 131