عباس حاجعلی:
شهادت با زبان روزه زیبایی خاصی به چهرهاش بخشیده بود
همرزم شهید رحمانی گفت: شهید رحمانی در گرمای تابستان با زبان روزه به شهادت رسیده بود. چهره بسیار زیبایی از ایشان ترسیم شده بود که در تمام عمرم ندیده بودم.
به گزارش گروه سایر رسانه های
دفاع پرس، چند ماه بیشتر از پیروزی انقلاب نگذشته و جنگ هنوز به طور رسمی شروع نشده بود، ولی نیروهای منافق در مناطق غربی کشور آتش جنگ را روشن کرده بودند. نیروهای انقلابی برای دفاع از مرزهای کشور در کردستان مشغول جنگ بودند و شهید محمدباقر رحمانی به عنوان اولین فرمانده سپاه شهرستان بیجار حضوری فعال در منطقه داشت. او پسر حجتالاسلام رحمانی از چهرههای انقلابی بود و حضورش در مناطق ناامن درگیری باعث بالا رفتن روحیه دیگر رزمندگان شده بود. جوانی فعال و ورزشکار که تا لحظه شهادتش در 1358/5/9/29 پا به پای نیروهایش جنگید و در آخر برای پشتیبانی یکی از نفراتش به نام «عباس حاجعلی» با زبان روزه به شهادت رسید. حالا حاجعلی در نبود شهید رحمانی شجاعت و دلاوریهای فرماندهاش را بیان میکند.
سابقه ورود شما به جبهه و فعالیتهای رزمندگیتان به چه زمانی برمیگردد؟
بعد از پیروزی انقلاب بنده از بنیانگذاران کمیتههای شهرستان بیجار با دوستان بودم و از همانجا فعالیتهای نظامیام شروع شد. کمیته شهرستان بیجار را در همان ماههای اول انقلاب بنیان گذاشتیم و پس از استقرار کمیتهها و پستهای نگهبانی، مشغول مبارزه با گروهکهای ضدانقلاب شدیم. با توجه به شرایط خاصی که در منطقه کردستانات وجود داشت هر لحظه از سوی بعضی گروهکها احتمال درگیری و حمله ناجوانمردانه میرفت. به مرور که کمیتهها جا افتادند به فکر ایجاد یک شرایط امن و باثبات دائمی بودیم. خاطرم هست در شرایط آن روزها به دستور آیتالله مدنی برای تأمین اسلحه گروههای مردمی از پایگاه نوژه تعدادی سلاح آوردیم.
کمی بعدتر که تحرکات گروهکهای منافق و مخالف در کردستان بیشتر و جدیتر شد با سفارش آیتالله رحمانی – خدا رحمتشان کند- نیروهایی برای کمک از شهرهای زنجان، ابهر و خرمدره به کردستان میآمدند تا اینکه بحث سپاه توسط حضرت امام (ره) مطرح شد و تعدادی نیرو در شهرستان جذب شدند. اوایل، سپاه به صورت شورایی اداره میشد و جمعی از دوستان به عنوان شورای فرماندهی فعالیت میکردند که برادر بسیار عزیزم شهید محمدباقر رحمانی فرزند آیتالله رحمانی در این شورای فرماندهی در سپاه شهرستان حضور داشت. ایشان به عنوان فرمانده و بقیه دوستان هم به عنوان اعضای شورای فرماندهی در خصوص مسائل و مشکلات شهر با هم مشورت میکردند.
پس آشنایی شما با شهید رحمانی پس از تأسیس سپاه به وجود آمد؟
با توجه به اینکه شهرستان بیجار محیط کوچک و مذهبی بود و مردمی متدین داشت پیش از پیروزی انقلاب، از طریق خانوادهها همدیگر را میشناختیم. همچنین پدرشان آیتالله رحمانی در روزهای اول انقلاب عضو مجلس خبرگان بودند و بحثهای مربوط به تصویب قانون اساسی را پیگیری میکردند. با توجه به شناخت خانوادگی که از ایشان داشتم، با تشکیل سپاه این رفاقت بیشتر شد و در این مدت گاهی مأموریتهایی خارج از حوزهمان هم انجام میدادیم. مأموریتهایی از دادگاه انقلاب و مرکز برای دستگیری افرادی که وابسته و ساواکی بودند میآمد و باید عمل میکردیم. بعد از استقرار سپاه مأموریتهایی که محول میشد بیشتر در ارتباط با گروهکها در مناطق مختلف کردستان بود. درخواست کمک میشد که در جریان یکی از همین مأموریتها محمدباقر رحمانی به شهادت رسید.
مأموریتی که منجر به شهادت ایشان شد به کدام شهر و زمان مربوط میشد؟
تابستان سال 58 به ما اطلاع دادند که تعدادی از گروهکها به شهر سقز حمله کرده و شهر را در محاصره گرفتهاند. ما برای اینکه بتوانیم وارد عمل شویم نزدیک به 150 نیرو از شهرهای دیگر برایمان آمد. در جلسهای که شب گذاشتیم قرار شد تعدادی از نیروهای اصلی ما به عنوان نفرات اصلی سپاه بیجار این نیروها را همراهی کنند و به تکاب ببرند. جلسه که تمام شد شهید رحمانی اصرار زیادی داشت که همراه نیروها بیاید. نگران بود اگر نیاید نتواند عملیات را خوب هدایت کند. ما هر چه اصرار کردیم شما فرمانده هستید، باید بمانید، ایشان قبول نکرد. اصرارمان برای ماندنشان اثر نداشت. میگفتیم شما فرمانده هستید و بمانید ولی شهید میگفت چون فرمانده هستم باید همراهتان بیایم.
در آخر هم که آمدند؟
بله، ماه رمضان بود و ایشان اواخر شب برای خداحافظی از خانوادهشان رفتند و بعد به همراه نیروها به سمت تکاب حرکت کردیم. نزدیکیهای سحر بود که به تکاب رسیدیم و با توجه به تماسهایی که از قبل داشتیم برای بچهها سحری آماده شده بود و بعد از سحری در همان فاصله جلسه کوچکی گذاشتیم تا از نیروها به بهترین شکل استفاده شود.
در آن جلسه قرار شد یکی از بچههای ژاندارمری به دلیل آشناییاش با منطقه، هدایت و فرماندهی کل نیروها را بر عهده بگیرد و به سمت سه راه سنندج - سقز حرکت کنیم. از بدو ورود به تکاب نیروهایمان با توجه به اینکه نیروهای رزمی و نظامی بودند روحیه بسیار بالایی داشتند مدام شعار میدادند و شرایط خاصی را در تکاب ایجاد کرده بودند. با توجه به اینکه احتمال میدادیم تکاب آلوده به حضور گروهکهای منافق باشد میخواستیم شهر را در قبضه خودمان نگه داریم. این را هم در نظر بگیرید که هنوز در سپاه گردان و گروهانها تشکیل نشده بود و سازماندهی نظامی وجود نداشت.
با طلوع خورشید تعدادی از خودروهایی که قرار بود در این کاروان حرکت کنند بنزین نزده بودند همین موضوع باعث ایجاد فاصله بین خودروها شد. خودروهای آماده نسبت به نیروهای زبده جلوتر حرکت میکردند و بقیه نیروها پشت سرشان میرفتند. منتها این بنزین زدن و توقف کردنها بین خودروها فاصله انداخت. ما هم همین طور میرفتیم و توجهی به وضعیت خودروهای پشت سرمان نداشتیم. من نکات ظریفی را آنجا میدیدم که آن روز خیلی برایم جلب توجه نمیکرد ولی بعدها که باتجربهتر شدم فهمیدم این نکات جزئی اهمیت زیادی داشتهاند.
این نکات جزئی و ریزی که گفتید مربوط به چه اتفاقاتی میشد؟
از شهر که خارج شدیم آدمهایی را لابلای کوپههای گندم در مزارع دیدیم که در رفتوآمد بودند. هنگامی که به سه راهی رسیدیم در فاصله چند لحظه از غفلت ما یک مینیبوس حرکت کرد و از مسیر جاده دور شد و چند لحظهای منافقین از استتار مینیبوس استفاده کردند و با اضافه شدن دو لندرور به ما حمله کردند. ما در خودروهایمان در حال مذاکره بودیم که ناگهان ما را محاصره کردند و حمله شروع شد. حمله خیلی شدید بود به طوری که مجال سنگر گرفتن نبود.
به شدت روی سرمان رگبار گلوله میبارید تا اینکه دو خودروی بچههای زنجان و بیجار که جلویمان بودند سریع سنگر گرفتند که خودروی شهید رحمانی هم بینشان بود. بچهها پائین آمدند و هر کدام به سمتی رفتند تا بتوانند مقابل منافقین ایستادگی کنند. من جزو آخرین نفراتی بودم که پیاده شدم و همان کنار خودرو را برای سنگر گرفتن انتخاب کردم. احساس میکردم دیگر مجالی برای عقبنشینی و پیدا کردن جایی وجود ندارد. درگیری خیلی جدی و سنگین شروع شده بود. طرفین آرایش نظامیشان را گرفته بودند. زیر رگبار بودیم و منافقین میخواستند خودروهایمان را منفجر کنند و پشت سرهم به باک خودروها شلیک میکردند. چند نیرویی که جلوتر از من بودند به شدت زخمی شدند.
تعداد نیروهایتان چند نفر بود؟
ما مجموعه بیجاریهایی که در کمین افتادیم 11 نفر بودیم و نیروهای زنجان هم 15 نفر بودند. همچنین بین نیروهای خودمان هم خیلی فاصله افتاده بود و از ما دور بودند. بعداز اینکه چند تا از دوستانمان زخمی شدند احساس کردم تنها شدهام و در همین هنگام تظاهر به بودن نیرو کردم. از تعدادی خشاب آماده که در خودرو بود استفاده کردم و از فضایی که پشت خودرو بود و میتوانستم جابهجا شوم رگبار و تیر میگرفتم تا تظاهر کنم چند نفر هستیم. در میان این شلوغی و تیراندازی یک لحظه خیلی زیبا برایم رقم خورد.
متوجه شدم از پشت سرم صدای تیر میآید؛ اول ترسیدم که از پشت محاصره شده باشم ولی وقتی برگشتم شهید محمدباقر رحمانی را دیدم که انگار احساس کرده من تنها ماندهام و شرایط خوبی ندارم، خودش را از سنگرش نزدیک من رسانده و در خطالرأس نظامی قرار گرفته و از من حمایت میکند. خیلی دلگرم شدم. درگیری نزدیک به دو ساعت طول کشید و پس از آن گروه شروع به صحبت کردن بین خودشان کرد. فهمیدم که میگویند از عقب نیرو آمده است.
با فارسی و کردی به ما میگفتند که مقاومت نکنید و در محاصره هستید. میگفتند قبل از انفجار خودروهایتان تسلیم شوید. چون از نیروهایی که از عقب میآمدند اطلاع داشتیم و در بیسیمهایشان میگفتند نیرو آمده، متوجه شدم بچهها در حال نزدیک شدن هستند. به محض اینکه آنها نزدیک شدند منافقین فرار کردند که چند نفرشان را همانجا دستگیرکردیم. موقعی که قضایا تمام شد به سمت جایی که شهید رحمانی از من حمایت میکرد رفتم تا ببینم کجاست و چه خبر شده که دیدم ایشان همان جا گلوله به قلبش خورده و تمام خون بدنش رفته است. چهره بسیار زیبایی از ایشان ترسیم شده بود که در تمام عمرم آدمی را به این زیبایی ندیده بودم. آنجا از چهره زیبا و گل انداخته ایشان بسیار متأثر شدم و همینطور مات و مبهوت نگاهش میکردم. شهید رحمانی در گرمای تابستان با زبان روزه به شهادت رسیده بود.
چه خاطرهای از ایشان در ذهنتان ماندگار شده است؟
روز شهادتش زمانی که با خودرو به مأموریت محوله میرفتیم، مدام با بچهها از شور و شهادت میگفتیم و شهید رحمانی مخالفت میکرد و میگفت با این حرفها روحیهتان را تضعیف میکنید. توضیح میداد که چرا به شهادت فکر میکنید. ما باید برگردیم و نیروهایمان را سازماندهی و ساماندهی کنیم و پایگاهی علیه تمام متجاوزین ایجاد کنیم. برای اینکه فضا را عوض کند گفت وقتی برای خداحافظی به خانه رفتم یک زاپاس برای خودم برداشتم و شما بگویید آن چیست؟ مثل مسابقه 20 سؤالی بود که هر کس حدسی میزد ولی کسی به جواب نرسید. دست در جیبش کرد و عینک دومی که با خودش آورده بود را به ما نشان داد و گفت عینک زاپاسم را آوردهام تا اگر این افتاد و شکست از این عینک استفاده کنم. لحظهای که بالای پیکرش رسیدم دیدم عینک زاپاسش از جیبش افتاده است. در تکاب کسی نبود از او کمک بگیرم تا مرحوم رضویان جیپ اسقاطی مربوط به آموزش و پرورش را پیدا کرد و با هزار مشقت خودرو را روشن کردیم و با همان شرایط به بیجار برگشتم تا خبر شهادت ایشان را برسانم. به تعدادی از بزرگان شهر اطلاع دادم و برای اعزام پیکر شهید به بیجار مقدمات را فراهم کردیم.
قطعاً شهادت شهید رحمانی در آن مقطع ضایعه بزرگی برای مردم و انقلاب به حساب میآمد؟
آیتالله رحمانی روحانی انقلابی که از سال 42 مورد اعتماد حضرت امام بود و در زمان قبل از پیروزی انقلاب خانهاش مورد بیحرمتی سلطنتطلبان قرار گرفته بود برای مردم شهر خیلی اهمیت داشت و وجود ایشان تأثیر خیلی زیادی در منطقه کردستانات داشت. به هرحال شهادت پسرشان ضایعهای دردناک و غمانگیز برای مردم منطقه بود.
شهید رحمانی آن روزها در سامان بخشیدن به اوضاع شهر چقدر تأثیر داشتند؟
شهرستان بیجار به همت مردم و اعتقاداتشان یک دقیقه هم نگذاشتند ضد انقلاب به شهر وارد شود و ناامنی به وجود بیاورد. اما در تمام شهرستانهای استان کردستان درگیری وجود داشت و در خیلی از مناطق ضدانقلاب نفوذ کرده بود. در حاشیه جادههایی که به سنندج میخورد مثل خواروبار اسلحه خرید و فروش میشد. هر کسی تعدادی خودرو و اموال دولتی مصادره کرده بود و گروههای متعدد ضد انقلاب مثل شفق سرخ، چریکهای فدایی و کومله حضور داشتند و همه قصد اخلال در کار نظام نوپایی که تازه انقلاب کرده بود، داشتند. آن روزها بیشتر از شهید رحمانی پدرش آیتالله رحمانی در اتحاد و همبستگی مردم تأثیر داشت. محمدباقر هم از بچههای فعال و متدین منطقه بود و اتفاقاً پس از شهادتش خیلی تأثیرگذار شد و میزان وحدت و یکپارچگی مردم بیشتر شد.
منبع: روزنامه جوان