بازگشت به گلدسته

بازگشت به گلدسته گوشه ای از خاطرات احمد خواستار به قلم محمد هادی شمس الدینی است. این کتاب برای اولین بار در سال 1393 و در شمارگان 3000 نسخه توسط انتشارات خط شکنان وابسته به اداره کل حفظ آثار و نشر ارز ش های دفاع مقدس استان یزد به چاپ رسیده است.
کد خبر: ۲۱۹۳۴۰
تاریخ انتشار: ۱۲ فروردين ۱۳۹۶ - ۰۶:۰۰ - 01April 2017

به گزارش دفاع پرس از یزد، گلدسته نام یکی از روستاهای اطراف تهران است محلی که قسمتی از دوران نوجوانی احمد خواستار که برای کار به آنجا آمده، با وقایع و حوادث خاص خودش سپری می شود.

اما در مجموع، خاطراتی که در این کتاب ذکر شده مربوط به جاهای دیگر و مراحل دیگری از زندگی وی هست و تا دوران جنگ و حضور شخصیت اصلی کتاب در جبهه و اتفاقات و خاطرات تلخ و شیرین او پرداخته می شود. شیوه متفاوت خاطره نگاری و قلم شیوای نویسنده جذابیت ویژه ای به مطالب این کتاب داده که خواندن آن قطعاً خالی از لطف نیست.

در قسمتی از بازگشت به گلدسته می خوانیم:

 دیگر پای این جور کارها بین بچه ها باز شده بود. شروع کرده بودند به شوخی ومسخره بازی؛ چند دقیقه بعد داوود باقری فر در آمد و ادعا کرد بدون اینکه کسی را هیپنوتیزم کند، می بردش پالایشگاه نفت آبادان و برش می گرداند، همه با هم گفتیم: «پالایشگاه نفت آبادان؟!» خنده ای کرد و گفت: « بله» این کار را اول همه بچه ها می بینند و دست آخرهم، خود فرد داوطلب؛ با تعجب پرسیدیم: «آخر چطوری؟ » ابرویی بالا انداخت و با بی میلی جواب داد: « این کار یک سری دارد که بعد اً می فهمید فقط فرد باید چشم هایش را ببندد و تا من نگفتم باز نکند. » یکی از بچه ها داوطلب شد که برود پالایشگاه آبادان!

داوود نشاندش وسط بچه ها و و برای همه «هیس» بلندی کشید تا بچه ها ساکت شوند. همه آرام شده بودیم تا ببینیم چه کار می کند؟ داوطلب بیچاره چشم هایش را بسته بود ومنتظر بود که برود آبادان.  داوود هم از گوشه ای یک جعبه واکس درآورد و با دست، شروع کرد صورت رفیقمان را واکس مالی کردن بعد هم ازش پرسید:« حالا داری چی می بینی؟ »

آن فرد هم خیلی ساده جوابش را داد: «چیزی نمی بینم؛ اما بوی پالایشگاه می آید».

بچه ها جلوی خودشان را گرفته بودند تا صدای خنده شان بلند نشود.  داوود آیینه ای برداشت و داد دستش؛  بعد همین جوری گفت: «حالا چشم هایت را باز کن. الان می توانی توی این آینه تأسیسات پالایشگاه را ببینی». رفیقمان چشم هایش را که باز کرد، جا خورد. بازهم خیلی ساده گفت: «اما این تو که پالایشگاهی پیدا نیست؟» همه پقی زدیم زیر خنده.

داشتیم روده بر می شدیم؛  دیگر نمی توانستیم توی سنگر بمانیم. طفلک تازه فهمیده بود سر کارش گذاشته ایم.

در قسمت دیگری از کتاب می خوانیم:

آسمان منطقه طوفان بود. گرد و خاک همه جا را فراگرفته بود. باد انگار که می خواست خاک طلاییه را جارو کند و با خود ببرد. طوفان می زد روی دریای آبی که عراقی ها بین خط خودشان و ما انداخته بودند و بعد موج هایش را بلند می کرد و می کوباند روی خاکریز.

نزدیکی های ساعت ده شب بود که خبردادند موج، خاکریز خط بچه های تیپ چهل وچهار قمر بنی هاشم(ع) را شکسته است. آب سرازیر شده بود پشت خاکریز؛ حتی نفوذ هم کرده بود توی خط ما.  دستور رسید بچه های تیپ الغدیر بروند پشت جاده آسفالته طلاییه - نشوه مستقر شوند. تنها یک دسته از نیروها را توی کمینه های داخل آب گرفتگی نگه داشتند تا از هما نجا پدافند کنند.

غلا مرضا نصیری آمد توی سنگر فرمانده ما توی منطقه بود.  ازش خواستم مرا هم با خودش ببرد خط مقدم؛ ابتدا قبول نمی کرد. با اصرار راضی اش کردم. نشستم ترک موتورش و با هم رفتیم به طرف خط. توی جاده خاکی، پر گاز می راندیم. دو کیلومتری از مقر خودمان دور شده و نرسیده به خاکریز بچه های گردان ادوات، عراقی ها جاده را گرفتند زیر آتش. جاده زیر دیدشان بود. داشتند گومب گومب جاده را می زدند. مجبور شدیم وارد مقر گردان ادوات شویم. خودمان را رساندیم سنگر فرماندهی. بچه های با صفایی بودند. شربت آبلیمو گذاشتند جلویمان. نیم ساعت بعد که آتش عراقی ها کمتر شد،

دوباره راه افتادیم سمت خط مقدم؛ دو سه کیلومتر آن طر فتر رسیدیم به خط وارد خاکریز دو جداره شدیم. فرمانده پیچید سمت چپ و یک راست رفتیم تا سنگر پدافند. جلوی سنگر یک جیپ با شیشه های گل مالی شده پارک شده بود. عقبش یک قبضه توپ تک لول چهارده و نیم میل یمتر سوار کرده بودند. نصیری موتور را جلوی سنگر پارک کرد. دو نفر با لباس ارتشی، کنار سنگر پدافند ایستاده بودند...

از خاکریز رفتم بالا؛  بالای خاکریز، سنگر دیده بانی بود؛ یک چاله با چند تا گونی پر از خاک دو طرفش. چند تا گونی هم پشت سرچیده شده بود تا از پشت تیر و ترکش به دیده بان نخورد. سرم را بردم بالا.نگاه انداختم آن طرف خاکریز. تا چشم کار می کرد آب بود و آب.

موج می خورد و خیزآب هایش می خورد به خاکریز و شالاپ شالاپ صدا می کرد. درست مثل دریا؛ اما من تا آن موقع دریا ندیده بودم! حتی تا آن موقع آن همه آبی کجا ندیده بودم. بچه کویر بودم و آ بگرفتگی توی منطقه برایم حکم دریا را داشت. حس خوبی بهم دست داد. آنقدر که نمی خواستم از روی خاکریز بیایم پایین بزرگی خدا را توی آب می دیدم. دلم می خواست ساعت ها بنشینم جای دیده بان توی سنگر وموج خوردن آب را تماشا کنم.

حسابی عاشقش شده بودم...

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها