به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، آبادان شهری کوچک، اما به بزرگی یک حماسه است. این شهر مهد دلیر مردانی همچون «سید علیرضا یاسینی» است که روزی رویای پرواز، وی را به آمریکا کشاند و موفق به اخذ کارنامه خلبانی با هواپیمای فانتوم شد.
پس از بازگشت به ایران، علیرضا با درجه ستوان دومی در پایگاه ششم شکاری نیروی هوایی در بوشهر مشغول به خدمت شد. سال 57 با اوجگیری حرکت انقلابی مردم، شهید یاسینی هم علیرغم فشارهای همه جانبه رژیم، با پخش اعلامیه در بین پرسنل متعهد دست به افشاگری زد و جزو خلبانانی بود که با انتقال هواپیماهای این پایگاه به پایگاه چابهار، مخالفت کرد؛ زیرا هواپیماها به روی ناوهای آمریکایی انتقال پیدا می کردند که تعدادی از خلبانان شجاع این پایگاه از جمله شهید یاسینی و شهید طالب مهر با عنوان کردن این نکته که این هواپیماها اموال بیت المال است، از این کار سرپیچی کردند و در نهایت هم با مقاومت خلبانان این طرح منتفی شد.
در 31 شهریور 59، نیروی هوایی عراق با حمله همه جانبه به پایگاههای هوایی ایران، جنگ را آغاز و اکثر پایگاههایی هوایی ایران را بمباران کرد. در آن مقطع زمانی شهید یاسینی در پایگاه هوایی بوشهر مشغول به خدمت بود. بلافاصله بعد از بمباران پایگاهها در بوشهر، غوغایی به پا بود و شایعاتی عنوان میشد. یکی میگفت: آمریکا حمله کرده است. دیگری عنوان میکرد که کودتا شده و دیگری هم میگفت رادیو همه چیز را مشخص میکند.
شهید یاسینی بلافاصله بعد از این ماجرا، با مراجعه به گردان پرواز پایگاه به همراه تنی چند از خلبانان این پایگاه، مشغول طرحریزی یک پاسخ مناسب میشوند و در بعد از ظهر همان روز شهید یاسینی به همراه تعدادی از خلبانان تیزپرواز پایگاه ششم شکاری، پاسخی دندانشکن به رژیم بعث میدهند تا آنها متوجه این نکته شوند که نیروی هوایی ایران همیشه یک نیروی قدرتمند است.
در ادامه چند روایت از زندگی شهید «سید علیرضا یاسینی» را میخوانید:
روایت اول/ جانبازی گمنام بود
جانباز هم بود، ولی کسی نمیدانست. با این که چند بار و به دلایل مختلف از هواپیما اجکت (خارج شدن اضطراری از هواپیما) داشت و از ناحیه کمر جانباز 55 درصد شده بود؛ ولی هیچ گاه آن درد و مسئولیتهای فراوانش مانع از پروازهای جنگی او نمیشد. به قدری متواضع بود که حتی برادرش خبر از جانبازی او نداشت. شهید یاسینی جانبازی گمنام بود.
در تاریخ 15 دی ماه 73 هواپیمای جت استار حامل فرماندهان ارشد نیروی هوایی همچون شهید ستاری، یاسینی و مصطفی اردستانی از تهران به سمت کیش پرواز کرد تا فرماندهان در جلسه شورای هماهنگی نیروی هوایی در کیش شرکت کنند. بعد از ظهر قرار میشود که هواپیما قبل از عظیمت به تهران، در پایگاه هوایی اصفهان توقفی کوتاه کند. بعد از بازدیدی کوتاه از این پایگاه، هواپیما در ساعت 8:30 شب آماده پرواز به سمت تهران میشود و پس از دقایقی هواپیما به پرواز در میآید.
ساعتی بعد از سوی خلبان اعلام میشود که به علت باز شدن پنجره کابین خلبان، هواپیما مجبور به فرود اضطراری میباشد. لحظاتی بعد هواپیما در گردش برای نشستن بر روی باند در 64 کیلومتری جنوب پایگاه اصفهان، سقوط میکند و چراغ زندگی سید علیرضا یاسینی و همراهانش برای همیشه خاموش میشود و او به درجه رفیع شهادت نائل میآید.
روایت دوم/ شهید یاسینی را باید شناخت و باور کرد
خلبان حمیدرضا قره باقی - دوست و همرزم شهید: سال 48 به دانشگاه نیروی هوایی رفتیم و دوران آموزشی را در ایران گذراندیم. مدتی برای ادامه تحصیل و آموزش کابین عقب هواپیمایی اف 4 به آمریکا رفتیم. سال 51 فارغ التحصیل شدیم و به ایران برگشتیم. من و علیرضا بعد از یک سال برای عملیات دوره تاکتیکی کابین عقب هواپیما به شیراز منتقل شده و به گردان شکاری 71 رفتیم.
وقتی جنگ آغاز شد، من در همدان بودم و شهید یاسینی در پایگاه هوایی بوشهر بود. علیرضا 10 روز پس از جنگ به همدان آمد و فرمانده پایگاه همدانی شد. ما با هم ارتباط داشتیم، تا اینکه به فرماندهی پایگاه بوشهر درآمد. علیرضا فرمانده ستاد مدیریت جنگهای الکترونیک بود. من دوران جنگ با وی بودم؛ ولی با هم پرواز نداشتیم. بیماری، مجال حضور در نیروی هوایی را به من نداد.
علیرضا 48 ساعت قبل از شهادتش تلفنی از وضعیتم آگاه شد؛ قرار بود با تعدادی از بچهها به عیادتم بیاید؛ اما قسمت نبود که من برای آخرین بار او را ببینم.
خبر سقوط هواپیمای او را که شنیدم، شوکه شدم. برایم باور کردنی نبود، من ساعتی قبل از شهادت، تلفنی با وی صحبت کرده بودم و علیرضا با آن لحن شیرین و بذلهگوییهای همیشگی به من روحیه داد. او رفت و با رفتنش تنها خاطرههایش را به جا گذاشت.
علیرضا بسیار خونگرم و خوش اخلاق بود. به طوری که هر کس یکبار او را میدید، شیفته اخلاق و رفتار وی میشد. وی انسانی وطن پرست، خدمتگذار و سرباز ایران اسلامی بود. علیرضا به کارش معتقد بود و آن را خیلی دوست داشت و در مواجهه با سختیها، اعتراض نمیکرد. ما سنگ صبور هم بودیم و بیشتر وقتها با هم درد و دل میکردیم. شهید یاسینی مقید به ارکان دینی و همینطور خانواده بود. من خانواده وی را از نزدیک میشناختم؛ علیرضا، فرزندان خوبی تربیت کرده است. من معتقدم فرزندانش دنباله رو راه پدر شهیدشان هستند.
من پرواز علیرضا را هنوز باور ندارم. او هم در حیطه کار و هم در رابطه دوستی که میانمان برقرار بود، شاخص بود. امیدوارم راه و یاد خلبان شهیدی چون شهید یاسینی همواره در اذهان مردم شهیدپرور ایران پابرجا بماند. آنها اسوههای ایثار و شهادت هستند که در قالب حرف نمیگنجد. باید آنها را شناخت و باور کرد.
روایت سوم/ پخش اعلامیه در میان پرسنل
«حسین اصلانی» دوست و همراه شهید: سال 50 وارد ارتش شدم و به عنوان سرپرست گروه آماد و پشتیبانی، تدارکات نیروی هوایی پایگاه بوشهر مشغول خدمت شدم. علیرضا با درجه ستوان دومی در پایگاه ششم شکاری بوشهر مشغول خدمت بود. دوستی ما از همان زمان آغاز شد.
سال 57 با اوج گیری حرکت انقلابی مردم، من به همراه شهید یاسینی، علیرغم فشارهای همه جانبه رژیم، به پخش اعلامیه در بین پرسنل میپرداختیم. علیرضا اگر فرصتی مییافت، در تظاهراتهای مردمی هم شرکت میکرد.
بعد از پیروزی انقلاب، سال 59 جنگ شروع شد. دشمن پایگاههای نیروی هوایی ایران را بمباران کرد. بلافاصله بعد از بمباران، شهید یاسینی، با مراجعه به گردان پرواز پایگاه به همراه «محمدضرابی»، «شهید اصغر سفیدپی»، «شهید حسین خلعتبری» و تنی چند از خلبانان دیگر این پایگاه، موفق شدند، پاسخ دندان شکنی به بمباران عراق بدهند. حضور فعال و چشمگیر علیرضا از همان آغازین روزهای جنگ بود؛ به طوری که بعد از جنگ به عنوان خلبانی که بیشترین پرواز را در دوران جنگ داشت از مقام معظم رهبری نشان فتح دریافت کرد.
یک شب قبل از شهادت علیرضا با وی تماس گرفتم و صحبت کردیم. علیرضا گفت: «من فردا پرواز دارم. شاید دیگر برنگشتم.» فکر کردم شوخی میکند؛ خندیدم و گفتم: «من منتظر آمدن تو هستم.» ولی انگار میدانست که دیگر بازگشتی وجود ندارد. آن شب حرفهایی را به من زد که تا آن روز راجع به آن صحبت نکرده بود. نمیتوانستم باور کنم که وی دیگر در میان ما نیست. او بهترین دوست و همراه من بود.
علیرضا ساده زیست و عاشق پرواز بود. همیشه به من میگفت: «این مملکت شرایط را برای آموزش و مهارت من فراهم کرده و من موظفم تا از این مهارتها، برای حفظ و پیشرفت مملکت استفاده کنم.» سید علیرضا پیشرفت خود را مدیون مملکت میدانست. شهید یاسینی عمر خود را صرف خدمت به مملکت کرد و در این راه جان خود را فدای آرمانهای مقدسش کرد.
روایت چهارم/ باور خود را باور کنم!
غلامرضا یاسینی برادر شهید: زمانی که برادرم فرماندهی پایگاه بوشهر را عهدهدار شد، در نشستی که با هم داشتیم از وی پرسیدم: «دوست دارم بدانم که شما چه روشی برای مدیریت در امور پایگاه در نظر دارید؟ آیا برای پیشبرد کارتان افرادی را که در پایگاه قبل با شما بودهاند با خود به بوشهر میبرید یا خیر؟
در جوابم گفت: من هیچگاه چنین نکردهام. همواره سعی کردهام با همان نیروی موجود کار کنم. نه کسی را با خود میبرم و نه کسی را جابجا میکنم. آنگاه مکثی کرد و ادامه داد: «ببین برادر جان! اگر به افراد بها دهیم و شخصیت برایشان قائل شویم، آن موقع آنها خود را باور میکنند و در این صورت از هیچ تلاش و کوششی دریغ نخواهند کرد. این واقعیتی است که بارها و بارها آن را آزمودهام و هر بار نیز نتایج بسیار خوب و پرباری را همراه داشته است. شما هم میتوانید این روش را به کار ببندید و نظارهگر آثار خیرش باشید.»
روایت پنجم/ خدا کند ناممان در دفتر الهی ثبت شود
بهزاد یاسینی – فرزند شهید: چند سال قبل از شهادت پدرم، کتابی به نام «در آغوش آسمان» که براساس خاطرات خلبانان نوشته شده بود، خریده و به خانه بردم. مشغول خواندن شدم و چند صفحه بیشتر از این کتاب را نخوانده بودم که پدرم از اداره به منزل آمد. وقتی که کتاب را دید، گفت: «بهزاد جان چه میخوانی؟» با خوشحالی جواب دادم: «بابا! کتاب خاطرات خلبانان است، اما اسمی از شما در آن نیست، مگر شما خاطره جنگی ندارید؟» خندهای کرد و گفت: «بهزاد! من کسی نیستم که اسمم در کتاب باشد. کوچکتر از آن هستم که بخواهند از من یادی ببرند و خاطراتم را بنویسند.»
میدانستم که از سر تواضع و فروتنی این حرفها را میزند وگرنه به خوبی آگاه بودم که چه نقشی در جنگ تحمیلی داشته است. وقتی دید با این حرفش قانع نشدهام، دستی بر سرم کشید و گفت: «بهزاد جان! از من هم درخواست مصاحبه کردهاند؛ ولی من خودم راضی نشدهام. خدا کند، اسم آدم در دفتر الهی ثبت شود و خاطرات را هم آنها یادداشت کنند، در روز قیامت روسفید باشیم. من تا اندازهای قانع شدم و دیگر حرفی نزدم. بعد از شهادت پدرم خبرنگاری از من درخواست مصاحبه کرد و از خاطرات پدرم پرسید. به احترام پدرم و به یاد گفتههای او به خبرنگار جواب رد دادم. خبرنگار بلافاصله گفت: «تو هم اخلاق پدرت را داری. چندین بار از ایشان درخواست مصاحبه کردم؛ اما هرگز راضی به مصاحبه نشد.» پدرم عادت نداشت از عملیاتهایی که انجام داده بود، سخنی بگوید؛ نه تنها به ما که اعضای خانوادهاش بودیم، چیزی نمیگفت؛ بلکه در جمع دوستان نیز از بازگو کردن رشادتهایی که انجام داده بود، ابا داشت؛ زیرا معتقد بود که وظیفهاش را انجام داده است.
روایت ششم/ ادای دین بدهکاران در مراسم تشییع
پروانه محمودی – همسر شهید: مراسم شب هفت همسر شهیدم پایان یافته بود. با بچهها در منزل نشسته بودیم که زنگ خانه به صدا درآمد. مهدی رفت در را باز کرد. زن و مردی وارد خانه شدند. به محض ورودشان به منزل، بغض زن ترکید. سکوت کردم تا کمی آرام بگیرد. دستمالی از کیفش بیرون آورد و اشکهایش را پاک کرد. پرسیدم: «چی شده؟» گفت: «همین دو سال پیش که فرزندمان سخت بیمار بود و نیاز به عمل جراحی داشت. به خاطر ناتوانی مالی نمیتوانستیم وی را بستری کنیم و برای فراهم کردن پول به هر دری زدیم، اما کاری از پیش نبردیم و پول عمل فراهم نشد. روزی شوهرم گفت: بهتر است نزد فرمانده پایگاه بروم، شاید فرجی شود. روز سه شنبه بود صبح اول وقت به دفتر شهید یاسینی رفت و یک ساعت بعد خوشحال و شادمان بازگشت. به وی گفتم: «مثل اینکه با دست پر برگشتهای؟!»
در این حال همسرش دنباله حرف را گرفت و ادامه داد: «وقتی وارد دفتر تیمسار شدم، گفت: بفرمایید بنشینید. بعد از اینکه بر روی یکی از صندلیهای کنار میزش نشستم، گفتم: ببخشید تیمسار، یک مشکلی دارم، میخواهم با شما در میان بگذارم. با آرامش خاصی گفت: بگو ببینم، مشکت چیست؟ پاسخ دادم: فرزندم بیمار است و احتیاج به عمل داد. برای بستری کردنش پول کافی ندارم و به هر دری زدهام، نتوانستهام وجه مورد نیاز را تهیه کنم. در این موقع شهید یاسینی کشوی میزش را بیرون کشید و گفت: این دو عدد سکه که مال خودم است، میتوانم تقدیم شما کنم. گفتم: «نه تیمسار به این شکل راضی نیستم. اگر وامی برایم جور کنید، خیلی ممنون میشوم. تبسمی روی لبانش نشست. من آن روز دو عدد سکه را گرفتم و مشکلم را بر طرف کردم. از آن روز تا به حال هر چه سعی کردهام تا آن امانتی را تهیه کنم و به ایشان پس بدهم نتوانستهام. امروز خود را مدیون وی میدانم. خدمت رسیدهایم که بگوییم شما دو سکه از ما طلبکارید و در صدد هستیم، وجه آن، یا دو سکه را بپردازیم».
انتهای پیام/ 131