روایت زندگی سردار شهید خوشروان

از تشکیل سپاه در کامیاران تا شهادت در رزمگاه آوزین

سردار شهید «صفر خوشروان» فرمانده‌ای رشید و بی ادعا از خیل سرداران شجاعی چون شهید بسیطی‌ها و خداکرمیان‌ها در گیلانغرب بود که در دوران دفاع مقدس رشادتهای خود را بارها به رخ دشمن کشید.
کد خبر: ۲۲۱۸۲
تاریخ انتشار: ۰۲ تير ۱۳۹۳ - ۱۲:۲۷ - 23June 2014

از تشکیل سپاه در کامیاران تا شهادت در رزمگاه آوزین

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس به نقل از مطلع الفجر، باز در سالگرد شهادتش قلم چنین مینگارد که سردار صفر خوشروان فرمانده ای رشید و بی ادعا از خیل سرداران شجاعی چون شهید بسیطی ها و خداکرمیانها  درگیلانغرب بود که در دوران دفاع مقدس جسارت رشادتهای خود را بارها به رخ دشمن کشید، هرکجا که نامی از رشادت، دلاوری، حمیّت، مردانگی، فتوت، بخشش، قناعت، ایثار، ذکاوت و درایت به میان می آید، تمامی ذهن ها به یک نقطه معطوف می شوند.

آری این نقطه آغازی شد بر پایان نا اُمیدی و ترس در خطه گُلگونمان گیلانغرب. نام سردار صفر و جنگ با هم گره خورده و…. الحق جنگ و دشمن بعثی با تمام ادعایشان سر تعظیم در برابر شیر بیشه های توحید فرود آوردند. آری مرد خاکی تر از خاک های داغ کوههای بانسیران و حاجیان، دشمنان امام ( ره ) و اسلام را به ستوه آورد تا بار دیگر به جهانیان ثابت کند که ایرانی به هیچ کس باج نمی دهد. او با خون خویش درخت نوپای انقلاب را آبیاری کرد و با شهادتش مهر تأییدی شد بر حقانیت امام و نظام مقدس جمهوری اسلامی.

اوکه از مال دنیا چیزی نداشت جزء دوربین شکاری و یک قبضه کلاشینکف و یک دستگاه موتور تریل، با همین اسباب کم خاری بود در چشمان بعثیون و خواب را از چشمان دشمن دیو صفت ربوده بود. گویا خاک زیر پایش دیگر تحمل صلابت و سنگینی این فرمانده رشید را نداشت..

۱-از دوران طفولیت تا ایام جوانی

شهید خوشروان در سال ۱۳۳۴ در روستای نیان وقیلان در خانواده ای مذهبی و از طبقه متوسط جامعه دیده به جهان گشود و با تولدش سراسر کلبه حقیرانه مشهدی بندر غرق در نور شد. از همان ابتدای کودکی گویی که کارهای او رنگ و بوی خدایی داشت، آنچنان ذوق و استعدادی از خود نشان داد که در میان مردم روستا شهره شده بود.

در یکی از نقل خاطرات وی آمده است که با عده ای از بچه های روستا به گندم زارهای حوالی منطقه شان رفته بودند و در کمال ناباوری با یک ماشین بزرگ آهنی برخورده که به هیبت یک غول بود. صفر تأمل کنان در کار این ماشین دروگر می نگریست و به فکر فرو رفته بود. این در حالی بود که تمام دوستانش بسادگی از کنار این مسئله گذشته بودند، اما او همچنان به کمباین خیره گشته و به بچه ها گفته بود که می خواهم نمونه ای از این ماشین دروگر را بسازم که با تمسخر دوستانش مواجه گردیده بود.

صفر دست به کار می شود و اسکلت کوچک شدۀ کمباین را ساخته و با کار گذاشتن چند آرمیچر کوچک در آن، کار ساختن کمباین را به انتها برده و در میان چشمان بهت زده مردم روستا و دوستانش کمباین را به حرکت درآورده بود و درو کردن دستگاه دروگر خود را نیز به آنها نشان داده بود. آری این نمونه ای است از خلاقیت و درایت این مرد خدا که گویی مهر تأییدی از طرف خدا داشت.

وی دوران ابتدایی و راهنمایی را در روستایش با کسب نمرات ممتاز گذراند و برای کسب  مدارج   بالای   علمی   به  شهرستان  قصر شیرین  رهسپار شد و در دبیرستان  فنی و حرفه ای قصر شیرین مشغول به ادامه تحصیل گشت. نمونه ای دیگر از خلاقیت های صفر در دبیرستان فنی و حرفه ای قصر شیرین با ساخت هلیکوپتری که قابلیت پرواز را دارا بود به بار نشست که مورد تحسین دانش آموزان و معلمان دبیرستان و مردم قصر شیرین قرار گرفت، و سرانجام در سال ۱۳۵۳ موفق به أخذ مدرک دیپلم در رشته فنی و حرفه ای گردید و برای کار به شهرستان اراک هجرت نمود.

در اراک بعنوان تکنسین فنی و حرفه ای مترجم زبان انگلیسی در کارخانجات صنعتی کود آلی اراک مشغول به کار گشت. شایان ذکر است که سردار صفر به دو زبان انگلیسی و عربی بدون هیچگونه آموزشی مسلط بود و سپس بنا به درخواست نیاز از سوی کارخانجات معروف نیلوی اصفهان راهی شهر سی و سه پل گشته و در همان شغل قبلی خود با حقوق و مزایای بسیار بالا که تاحدود ۱۵٫۰۰۰ هزار تومان هم می رسید مشغول به کار شد تا اینکه از سوی رژیم وقت به خدمت سربازی فرا خوانده شد و در لشکر ۸۴ زرهی خرم آباد به انجام خدمت سربازی پرداخت.

95143915233524621417

خدمت شهید صفر مقارن شده بود با بحبوحه های انقلاب و تظاهرات های مردمی در سال ۵۷. وی با لبیک گفتن  به ندای کبریایی امام (ره)، مبنی بر ترک پادگان ها و با مورد اصابت قرار دادن فرمانده خود بوسیله اسلحه ژ۳ به خیل عظیم و پر شور مردم انقلابی خرم آباد پیوست و شبانه خود را به کرمانشاه و از آنجا به گیلانغرب رساند و اسلحه خود را در منزل یکی از اقوام پنهان کرد و رهسپار زادگاهش گشت تا با خانواده اش دیداری کند.

چند روزی به همین منوال گذشت و یکی از این روزها به همراه یکی از دوستانش  بوسیله  یک  دستگاه موتور تریل  به سومار و از آنجا به یکی از پاسگاههای مرزی به دنبال یافتن دوست خود مراجعه کرد، اما با اشتباه گروهبان  تازه کار و تازه وارد به آنجا، وی و همراهش اشتباهاً به سمت پاسگاه مرزی عراق هدایت می شوند و به محض ورود به پاسگاه عراق که آن زمان در صلح با ایران به سر می برد از سوی مأموران پاسگاه عراقی مورد بازجویی قرار گرفته و آنها می فهمند که ایشان و همراهش سهواً وارد خاک عراق شده اند، اما از آنجا که از لحظه ورود شهید صفر و دوستش به خاک عراق مأموران  مراتب را به فرماندهان خود گزارش داده بودند ناگزیر آنها را به یک پایگاه در خانقین و از آنجا به بغداد منتقل کردند و در بازداشتگاه رژیم بعث بازداشت می شوند و در همانجا طی یک دوره مسابقات رزمی، شهید صفر سه نفر از قهرمانان رشته کاراته ارتش بعث عراق را شکست می دهد.

لازم بذکر است که سردار صفر در رشته رزمی کاراته مهارت بسیار بالا و مثال زدنی داشته است. صفر و همراهش توسط مأموران عراقی در مرز خسروی تحویل ساواک شهرستان قصر شیرین داده شده. همراه صفر در همان روز اول آزاد شده اما صفر از سوی مأموران ساواک قصر شیرین مورد آزار و اذیت قرار گرفته تا اینکه با فرارسیدن ۲۲ بهمن از بند ساواک رهایی یافته و به میان خانواده اش بازگشت.

از تشکیل سپاه تا حماسه کامیاران

در سال ۱۳۵۸ و بنا بر فرمان تاریخی امام (ره) مبنی بر تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به همراه تعدادی از جوانان مؤمن و متدیّن شهرستان، هسته اصلی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شهرستان را پایه ریزی کرد و به حفظ و حراست از کیان مقدس جمهوری اسلامی پرداختند. هنوز یک سال از پیروزی انقلاب نگذشته بود که در گوشه هایی از ایران ندای تجزیه طلبی اقوام مختلف به تحریک کشورهای غربی به گوش می رسید که نمونه ای از این غائله ها، غائله کرد و کردستان بود که نیروهای ضد انقلاب کُومُله و دمکرات تا شهر کامیاران پیشروی کرده و مردم مظلوم و بی دفاع کامیاران را مورد اذیت وآزار خود قرار می دادند.

دیری نپایید که از تمامی شهرستانهای مجاور در استان کرمانشاه نیروهای بسیج و پاسدار و مردمی در ابتدای شهر کامیاران مستقر شده و از گیلانغرب نیز یک گروهان به فرماندهی سردار صفر خوشروان در آنجا حضور پیدا کرده و به دفاع از مردم پرداختند.

به محض ورود صفر و همراهانش، وی فرماندهان سایر شهرهای دیگر را فراخواند و به همراه سه تن دیگراز فرماندهان و در غالب لباس محلی به شهر نفوذ کرده و استحکامات و مواضع دشمن را مخفیانه و از روی پشت بام های شهر مورد بررسی قرار داده و با بدست آوردن اطلاعات لازم به میان سایر نیرو ها بازگشتند و به همراه دیگر فرماندهان به طرح ریزی در مورد چگونگی مقابله با دشمن پرداختند. طرح کلی عملیات ریخته شد و بخشی از شهر برای پاکسازی به عهده نیروهای گیلانغربی واگذار شد.

آن بخش از شهر که برای پاکسازی از ضد انقلاب به گروهان خوشروان واگذار شده بود چنان سریع و رعد آسا با تدبیر فرمانده صفر آزاد گشته بود که به اشتباه مورد اصابت بمباران های خلبانان هوانیروز قرار گرفته بود و در این جریان سردار صفر نیز از ناحیه دست چپ مجروح گردیده بود.

با اذعان خلبانان تیز پرواز هوانیروز که بعد ها گفتند ما  فکر نمیکردیم مواضع دشمن در این قسمت شهر به این سرعت پاکسازی شود. صفر بدون هیچگونه اهمیتی به جراحتش به ادامه جهاد در راه خدا پرداخت و ضد انقلاب مزدور را به ستوه آورد. در این میان به سمت یک یگان تانک ارتش که قرار بود در عملیات بچه هارا همراهی کند شتافت و با عصبانیت آنها رو مورد خطاب قرار داده که چرا ساکت ایستاده اید و گلوله ای از تانک های شما به سمت دشمن شلیک نمی شود. فرمانده یگان تانکها در جواب صفر می گوید که ما اجازه شلیک نداریم.

سردار صفر متوجه خیانت دار و دسته بنی صدر خائن شده و فریاد می زند یا هرچه سریعتر به سمت ضد انقلاب شلیک کنید یا منطقه را ترک کنید. وقتی که صلابت و جدیت صفر را می بینند ( افراد یگان ارتش ) از منطقه عقب نشینی کرده و متأسفانه میدان معرکه را ترک می کنند.

شهید صفر با رساندن یک ماشین مهمات که راننده اش آن را رها کرده بود و با استفاده از یک قبضه خمپاره که سینی کنترل آتشش شکسته و فقط لوله اش به جای مانده بود، لحظه ای به دشمن مزدور امان نداده و نقش بسیار ارزنده و حیاتی را ایفا می کند. رشادت های وی در کامیاران به حدی بود که ضد انقلاب شبانه در تاریکی شب خزیده و با نوشتن  شعارها  و  حرف های  رکیک وبسیار  زننده، خطاب به فرمانده شجاع گیلانغربی بر در و دیوار شهر عقده ی خود را بروز داده و بدون نتیجه به لاک خود فرو می رفتند. در یکی از شبها که نیروهای پاسدار هنوز در کامیاران بسر می بردند، یکی از اهالی کامیاران به نیت شوم ضد انقلاب مبنی بر تصرف شهرک محل اقامت پاسداران و سر بریدن آنان با خبر می شود.

آن مرد شجاع اوامر لازم را به فرزند خردسالش گوشزد می کند و او را راهی مقر فرماندهی سردار خوشروان می کند و بچه نیز در تاریکی شب و در ظلمت و خفقان حاکم بر منطقه خود را به شهرک محل اقامت نیروهای پاسدار می رساند.

بچه گریه کنان از سایر بسیجیان سراغ صفر را می گیرد. در این حین صفر از چادر فرماندهی بیرون می آید و بچه بدون هیچگونه مقدمه ای خود را به آغوش او انداخته و در پس گوش شهید تمامی حرف های پدر خود را نجوا می کند. صفر بچه را به همراه یکی از پاسداران روانه خانه اش کرده و با فرا خواندن سایر فرماندهان، آنها را نیز از نیت شوم ضد انقلاب مطلع می سازد و طی یک تصمیم ضربتی یک گروهان به فرماندهی خود وی برای مقابله با ضد انقلاب آماده می شود، اما در این مدت ضد انقلاب آنها را محاصره نموده و می خواستند با سربریدن بچه های پاسدار جریانی همچون هویزه را تکرار سازند تا در ازای این خوش خدمتی به اربابان غربی خود و در قبال سر بچه های پاسدار جایزه ای دریافت نمایند.

در آن حال تمامی شرایط موجود به نفع ضد انقلاب بود، اما صفر و نیروهای تحت امرش با شجاعت وصف ناشدنی حلقه محاصره را شکسته و بر آنان پیروز می شوند. ضد انقلاب خیلی تلاش می کند که محاصره نیروها یش شکسته نشود اما با ثبات قدم سردار صفر و همرزمانش حلقه محاصره شکافته و تمامی نیروهای پاسدار ازمنطقه خارج می شوند به طوری که تمامی تحلیلگران جنگ معتقدند که اگر هوشیاری و ثبات قدم شهید صفر نبود آن شب جوی خون راه می افتاد و همه بچه ها سربریده می شدند. به دنبال عقب نشینی دشمن مزدور از خاک کامیاران، صفر و سایر همرزمانش پیروزمندانه به شهر حماسه و خون گیلانغرب همیشه جاوید و قهرمان پرور بازگشتند.

آغاز جنگ تحمیلی و حماسه ی بچه های گیلانغرب

در یکی از روزها که شهید خوشروان مشغول رفع گیر یک قبضه کلت از رده خارج بود، ناگهان گلوله ای از لوله سلاح به سمت بچه های پاسدار که مشغول ورزش بودند روانه شده و یکی از پاسداران اهل گیلانغرب را مورد اصابت قرار داده و علی رغم اقدامات پزشکی کار از کار کذشته بود. او به شدت از این حادثه متأثر گشته و علی رغم نیاز سپاه شهرستان به وجودش از حضور او محروم می شوند و خوشروان در زندان غلعه شاهین باز داشت می شود. چند روزی قبل از تجاوز همه جانبه دشمن بعثی در سال ۱۳۵۹ مسئولین رده بالای سپاه وقتی اهمیت حضور او را درک می کنند وی را از زندان رها کرده تا در انسجام نیروهای دفاعی سپاه سرپل ذهاب نقش ایفا کند.

بچه های سپاه سرپل ذهاب در کنار شهید خوشروان تمام تلاش خود را به کار می گیرند. قصر شیرین با اولین تاخت دشمن درکام صدام فرو رفته و مردم بشدت مورد تعرض مالی و جانی قرار گرفتند، ماشین جنگی صدام به سمت سرپل ذهاب روان گشته و در این هنگام سردار خوشروان و سردار سرلشکر خلبان شیرودی با هم ملاقات می کنند. دل های هردو شهید به هم نزدیک می شود و هم دیگر را در آغوش می کشند.

حال دیگر نیروهای دشمن به شهر سرپل ذهاب رسیده بودند. شهید خوشروان با تفنگ کالیبر ۵۰ نصب شده بر روی ساختمان سپاه دشمن را به رگبار بسته و مانع پیشروی آنان می شود. یکی از تانکهای دشمن سنگر کالیبر ۵۰ را از فاصله نزدیک نشانه  می رود و در این حین صفر متوجه  تانک  شده و  همزمان باشلیک گلوله از تانک از روی ساختمان خود را به پائین انداخته و سنگر کالیبر ۵۰ در همان آن منهدم شده اما خوشبختانه سردار خوشروان صدمه جدی نمی بیند.

شهید صفر به قصد کمک به یارانش به سوی گیلانغرب می شتابد، اما وقتی به تنگه حاجیان می رسد و سه راهی گیلانغرب، سرپل ذهاب و قصر شیرین را که توسط نیروهای عراقی مسدود شده است را می بیند از بی راهه خود را به گیلانغرب رسانده و با تنی چند از دوستان پاسدار و بچه های گیلانغرب هماهنگی های لازم را انجام می دهد و با شتاب فراوان خود را جهت دیدار با شهید شیرودی و متقاعد کردن وی برای کمک به بچه های مدافع  شهر گیلانغرب به پادگان قلعه شاهین می رساند.

در فاصله عزیمت وی به پادگان قلعه شاهین کسانی همچون مجتبی مهدیخانی، قدرت الله احمدی پور، حیات پرموزه، قدرت الله حسنی، شهید علی بیگی و شهیدان علی اکرم پرما، داریوش حسین پور و شهید بسیطی به همراه تعدادی از بچه های پاسدار گیلانغرب طرح مقابله با دشمن ملعون را می ریزند.

سردار صفر طی یک جلسه نیم ساعته با خلبان شهید شیرودی، وضعیت دشمن را برای او در دشت گیلانغرب تشریح می کند و مصرانه از شیرودی می خواهد که هرچه زود تر به کمک بچه های گیلانغرب بشتابد و به او می گوید اگر خود را به منطقه نرساند ممکن است که شهر سقوط کند.

سرانجام فردای آن روز فرا می رسد و پاسداران شهر بسختی با نیروهای بعثی در دروازه شهر درگیر شده بودند. تانکها و عدوات آنها در زمین های آب گرفته که به تدبیر مدافعان  شهر به روی زمین ها ی کشاورزی آب بسته بودند به دام افتادند. مهاجمان  وقتی پایمردی مدافعان شهر را می بینند دست به عقب نشینی می زنند. همزمان خلبانان تیز پرواز هوانیروز به فرماندهی شهید شیرودی به شکار تانک های در حال فرار پرداخته و آنان را یکی پس از دیگری منفجر ساختند، به گونه ای که دشت گیلانغرب از دود حاصل از سوختن تانک ها پیدا نبود . شهید شیرودی و دیگر دوستانش پیروزمندانه به پادگان قلعه شاهین بازگشتند و صفر بیقرارانه راهروی طولانی پادگان را طی می نمود.

با شنیدن صدای هلیکوپتر های هوانیروز سر از پا نشناخته و دوان دوان به استقبال شهید شیرودی می شتابد. شهید شیرودی او را در آغوش گرفته و به او می گوید که ستون های زرهی دشمن را در دشت گیلانغرب به آتش کشیدیم. لازم است که شما نیروهای پیاده نظام را ساماندهی و به تعقیب دشمن بپردازید.

خوشروان با شنیدن این خبر سر از پا نمی شناسد و به سوی گیلانغرب راهی و باسامان دادن نیروهای مردمی و پاسدار به تعقیب دشمن ملعون می پردازند. آنان ( نیروهای دشمن ) از ترس نیروهای اسلام در لانه موش های خود خزیده و تا نواحی تنگه حاجیان عقب نشینی کردند.

صفر ابتکار عمل را از نیروهای عراقی می گیرد و با سامان دهی نیروهای مردمی و بچه های پاسدار سه یگان را تشکیل  می دهد. دو یگان برای استقرار در مقابل دشمن در تنگه حاجیان و ارتفاعات روبه روی چغالوند و یگان سوم رانیز برای نفوذ به عمق مواضع دشمن آموزش می دهد. او از افراد سالخورده به عنوان بلده استفاده نموده و خود شخصاً عملیات های نفوذی را فرماندهی می کند. یکی دیگر از توانایی های صفر در خنثی سازی انواع مین بود. او در یک شبانه روز بیش از ۱۰هزار مین کاشته شده دشمن را خنثی می سازد و دشمن بعث را به روز به روز عصبانی تر از خود می سازد.

مبارزه با توطئه و خلاقیت و ابتکار

روزها یکی پس از دیگری گذشتند و تابستان سال ۱۳۶۰ فرا رسید. نیروهای جبهه آوزین که در حال ساخت سنگر برای جانپناه خود بودند از دور نظاره گر یک دستگاه تویوتا که دشت گیلانغرب را در می نوردید شدند. یکی از بچه ها گفت که تویوتای فرمانده است. موجی از شادی در سیمای نیروهای جبهه هویدا گشت. کم کم ماشین به مقر رسید. شهید خوشروان با صلابت خاص پیاده شد در حالی که یک لوله شبیه لوله بخاری در دست داشت و به یکی از بچه ها گفت که آن جعبه را بیاور تا چیزی نشانتان دهم. نیروها که تا آن روز فقط کلاشینکف و سلاح های سبک دیده بودند از دیدن خمپاره انداز به وجد آمدند و با امتحان قبضه خمپاره توسط صفر بهت زده دشت را نظاره می کردند و دودی که حاصل از شلیک خمپاره فضای سبز دشت را تیره و انفجار مهیبی را ایجاد نمود.

 

ebe259ff-6b1d-4b17-afc1-ee2da148689a

روز ها همچنان می گذشت. بچه ها در کنار صفر مشغول به دفاع بودند. در یکی از این روزها نیروهای بنی صدر که در لایه هایی از سپاه پاسداران نفوذ کرده بودند در جمع بچه ها حاضر گشته و به شهید صفر گفتند که شما باید منطقه آوزین را ترک نمائید. شهید صفر که از نیّت خائنانه آنان با خبر گشته بود با عصبانیت هرچه تمام تر به آن ها می گوید که منطقه را ترک کنید که هیچ کس دستور شما را اجرا نخواهد کرد. شهید علی بیگی وقتی که آن وضعیت را می بیند خود را جلو کشیده و با آنها بر  خورد  تندی  می کند.

در نهایت آنان وقتی که پافشاری بچه هارا می بینند می گویند که اگر پایین نیاید و اینجا را ترک نکنید به شما هیچگونه تسلیحاتی نمی دهیم، بچه ها در جواب گفتند نان را از خانه هایمان می آوریم و مهمات را ازدشمن به غنیمت می گیریم. آن خائنین با دیدن جدیت نیروهای بسیجی منطقه را ترک نموده و به تهران بازگشتند.

در یکی از روزها که بچه ها متوجه تحرکات غیر عادی نیروهای عراقی شده بودند بسیار پریشان خاطر شده و مدام سراغ خوشروان را می گرفتند و تمامی بچه ها ی بسیجی سر و ته زبانشان این بود که چرا صفر نیامد. دیده بان از دور خبر آمدن یک تویوتای جنگی را داد و بعد از مدتی گفت که ماشین برادر خوشروان است. هنگامی که صفر به میان آنها رسید، بچه ها دور تا دورش حلقه زده و خوشحالی در چشمانشان برق می زد.

نیروهای پاسدار موقعیت منطقه را برایش بازگو کردند، وی به آنها گفت: شماها همه برای جنگ آمده اید و همگی می دانستید که در جبهه ها میهمان ترکش و خمپاره هستید، پس توکل بر خدا داشته باشید. هرکس که ترس و دلهره در خود جای داده است هرچه زود تر جبهه را ترک کند. در این میان قبضه چی سراسیمه به سوی برادر خوشروان شتافت، گویی که حامل خبری ناگوار بود. هنگامی که به نزد صفر و یارانش رسید به شهید گفت که سوزن قبضه خمپاره شکسته است.

صفر با درایت و ذکاوت خاص خود به یکی از بچه ها گفت آن جعبه ابزار را بیاور و بوسیله یک سوهان و آچار یک سیخ سلاح کلاشینکف را شکل داده و در قبضه کار گذاشت. بعد از چند ساعت صدای غرش خمپاره انداز به گوش می رسید، گویی از قبل هم بهتر شده بود. آری این استعداد نهفته در وجود خوشروان بدون هیچگونه دوره آموزشی حاصل گشته بود.

نفوذ به مواضع دشمن

در یکی از روزهای بهاری اردیبهشت که نیروهای دشمن تمامی منطقه را تله گذاری کرده بودند، صفر و سایر یارانش در صدد آن برآمدند تا منطقه عراقی ها را شناسایی کنند اما این کار از دشت گور سفید امکان پذیر نبود، چرا که نیروهای عراقی بر دشت اشراف کامل داشتند. صفر با زیرکی هرچه تمام تر، همرزمانش را ازمیان رودخانه گیلانغرب عبور داده و این قصد را داشتند که از پشت تنگه حاجیان وارد مواضع دشمن شوند.

صفر و همراهانش درون رودخانه گیلانغرب در حال گذر  بودند در حالی که دور تا دور رودخانه سنگر های عراقی چیده شده و از رادیو های آنان آهنگ های عربی به گوش می رسید تا به آرامی وارد روستای مرجان شدند. صفر بعد از اطمینان کامل مبنی بر خالی بودن روستا رفتند و چشمانشان به تخته سیاه افتاد که روی آن نوشته شده بود؛ ما راضی نیستیم به خاک شما حمله کنیم، ما را به زور آورده اند برادر شما و در پائین آن با خطی  کودکانه نوشته بود ( بابا نان داد دیگه شعار ما نیست، بابا جون داد، بابا خون داد) در این حال صفر به آنها گفت شما همینجا بمانید تا من موقعیت روستا را بازرسی کنم. صفر بعد از نیم ساعت باز می گردد و به بچه ها می گوید که کمی جلوتر در زیر پل جاده آسفالت باید کمین بزنیم، آنها (( شهید خوشروان و یارانش )) به راه می افتند و در زیر پل کمین می زنند. سردار صفر به آنها تأکید می کند که تیر اندازی نکنید. یک دستگاه جیپ فرماندهی عراقی در حال نزدیک شدن به پل بود. صفر در حالی که لباس ارتش عراق را بر تن داشت خود را به بالای جاده آسفالت می رساند و بی باک و جسور جلوی جیپ فرماندهی را گرفت، جیپ ایستاد.

صفر اسلحه اش را به سمت آنها نشانه رفت. هر دو راکب ماشین غافلگیر شدند، در این حالت یکی ار بچه های همراه صفر در اثر هیجان به وسیله اسلحه ژ۳ خود شروع به تیر اندازی به سمت آنها نمود. در این لحظه غرش صفر همچون آسمان بهار به گوش رسید که می گفت شلیک نکنید، اما تیرهای شلیک شده یکی از راکبان جیپ را به درک واصل و دومی را نیز زخمی کرده بود.  در این میان یکی از تیرها از میان آستین شهید صفر گذشته و هیچگونه آسیبی به او نرسانده بود. شهید صفر زخمی را به یارانش می دهد تا آن را به پشت جبهه منتقل نمایند و خود نیز که تعدادی مین ضد خودرو آماده کرده بود به همراه برده و به طرف پایگاه موتوری دشمن شتافت.

او به تنهایی مین ها را در مسیر تانکهای دشمن کاشته و به سرعت از منطقه خارج و به سمت نیروهای خودی به حرکت افتاد . آن مین ها تا چند روز از خودروها و نفرات بعثی قربانی می گرفت.

پاکسازی چغالوند

روزی که چغالوند پاکسازی شد، برادر خوشروان به وسیله اسلحه کالیبر ۵۷ سنگرها و استحکامات دشمن را مورد اصابت قرار داد. پس از آن با تفنگ کلاشینکف خود به تعقیب نیروهای در حال فرار از منطقه شتافت. او در حین تعقیب نیروهای متلاشی شده عراقی با یک افسر ارتش بعث مواجه شد و بنا به گفته خود شهید صفر فکر انتقام خون علی اکرم پرما در مغزش خطور کرده بود. به همین خاطر او را مورد تیراندازی قرار داده اما هیچ کدام از تیرها به او اصابت نمی کرد. برای بار دوم با دقت بیشتر او را مورد هدف قرار داده اما باز هم تیرش به خطا می رود. شخص مقابل تسلیم شده و دستانش را بالا گرفته بود.

وقتی که جلو آمد و مورد باز جویی صفر قرار گرفت، صفر تازه فهمید که او شیعه است و از سلاله پاک امامان معصوم نیز می باشد. آنگاه صفر با خود فکر می کند که لابد خدا نخواسته سری که برایش به سجده رفته به انتقام خون شهید علی اکرم پرما در خون بغلتد. این جریان بشدت او را متحول کرده بود و در فکر غوطه ور. صفر اسیر را به بچه ها ی دیگر تحویل داده و خود به تعقیب دیگران پرداخت و به دنبال آنها به سنگر هایشان داخل شد و انواع و اقسام سلاح های جنگی به اضافه یک گردنبند طلا به غنیمت گرفته و به جبهه خود منتقل کرد.

هنگامی که به جبهه خودی بازگشت یک شیربچه بسیجی که هنوز دو هفته از نامزدیش نگذشته بود  شیفته آن  گردنبند  طلا  شد ،  اما  حجب  و  حیا  اجازه نمی داد که آن را از فرمانده طلب کند تا سرانجام راز دل خود را به سردار صفر گفت، سردار صفر نیز با رضایت کامل گردنبند طلا را به او داد و دوهفته نیز برایش مرخصی نوشت.

بسیجی تازه وارد با خوشحالی رفت که ساکش را ببندد و به سوی خانه و کاشانه اش روانه گردد. بچه ها (( بسیجی ها )) از پشت به او می گفتند که شیرینی ما یادت نره؛ او (( بسیجی تازه وارد )) از نظر ها ناپدید شد و ناگهان صدای مهیبی از درون شیار منطقه را به لرزه درآورد، و وقتی که بچه های بسیجی به درون شیار رسیدند، آن بسیجی را دیدند که در خون مطهرش می غلتد، در حالی که گردنبند در دستانش در کنار خون او خود نمایی می کرد. اوشربت شهادت نوشید تا دشمنان امام ( ره ) و اسلام را خجل سازد و با خون خود مهر تأییدی باشد بر حقانیت امام و نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران.

از خواب شهادت تا مرد ناشناس

در یکی از روزها خمپاره ای سینه آسمان را شکافت و در نزدیکی شهید صفر بر زمین نشست. ترکش های آن، سینه سردار را در هم درید و به شُش او آسیب جدی وارد کرده بود. او در حالت اغما به سر می برد که بچه های پاسدار او را به بیمارستان میشگه در سه راهی ایوان، گیلانغرب و اسلام آباد رسادند. به گمان پزشکان صفر شهید شده بود و به او توجه چندانی نمی کردند، چرا که ترکش ها به سمت چپ و قلب اصابت کرده بود. در این میان یکی از پرستاران که به او توجه بیشتری نشان می داد صفر را  نیمه جان یافته و با داد و هوار دیگران را مطلع میسازد.

در این حال صفر جمله « اِهدِنَا صِراطِ المُستَقیم » را زمزمه می کرد و بعد از اقدامات لازم و استراحتی نیمه بلند صفر به میان بچه ها بازگشت. یکی از بچه های پاسدار علت زمزمه جمله « اِهدِنَا صِراطِ المُستَقیم » را از او جویا شد، صفر در جواب به او گفت شهید علی اکرم پرما به همراه چند تن دیگر از شهیدان را در خواب دیدم که در میان سبزه زاری منزه و با صفا نشسته بودند و در میان من و آنها سیم های خارداری وجود داشت. من نیز هرچه با سیم چین با سیم ها ور می رفتم بریده نمی شدند که شهید پرما به من گفت سیم چین این سیم ها را نمی برد، اگر می خواهی به ما برسی راه را مسیتقیم ادامه بده و از آب های سر راهت نخور. من هم شروع به راه رفتن در مسیر مستقیم کردم و جمله « اِهدِنَا صِراطَ المُستَقیم » را زمزمه می کردم.

سردار صفر نه تنها در عرصه جنگ و جهاد، بلکه در عرصه یاری رساندن به فقرا و مساکین نیز همیشه پیشتاز بود. یک مدت در روستا ها ی دهستان ویژنان شایع شده بود که فرشته ای چشم خیر به اهالی روستا دارد و برای فقرا و مساکین ارزاق و خوار و بار می آورد و در سیاهی شب و به صورت ناشناس به آنها کمک می کند . تا اینکه چند ماه بود که از آن مرد ناشناس خبری نبود. در بحث های مردم روستا که خدایا چه بر سر آن مرد ناشناس آمد که دیگر خبری از او نبود ، یکی از آنها به زبان آمد و گفت از روزی که صفر شهید شده و جسد مطهرش را برای وداع با مردم ویژنان و خانواده اش به اینجا آوردند دیگر خبری از آن مرد ناشناس نیست . یکی از بچه ها که خیلی هم سمج بود پی این حرف دوستش را گرفت و به همرزمان نزدیک صفر مراجعه کرد و این مسئله را مطرح نمود . در جواب دوستان سردار صفر فقط گریه می کردند و گفتند که او از اندک حقوق خود در سپاه برای مستضعفان آذوقه تهیه می کرد و به صورت مخفیانه آن ها را     در میان فقرا تقسیم می نمود . با این حرف آن جوان روستایی نیز در سوگ از دست دادن آن مرد خدا گریه کرد .

از عملیات مطلع الفجر تا شهادت

با خواب هایی که صفر در مورد شهادت خودش دیده بود، همگان می دانستند که دیر یا زود از حضور این شیر دلاور محروم می شوند. مدتی بود که شهید صفر را هیچکس نمی دید و به غیر از دوستان نزدیکش هیچ کس نمی دانست که او کجاست. او در این زمان سخت مشغول جمع آوری اطلاعات لازم برای شروع عملیات بزرگ مطلع الفجر بود. از اواسط شهریور ماه تا اواسط آذر ماه به مدت ۳ ماه، بچه های کمین در فاصله ۳ تا ۱۰ روز هراز گاهی شهید صفر را با وضعی آماده و یک دوربین عکاسی به گردن آویخته می دیدند. او در این مدت گاهاً تا عمق ۳۰ کیلیومتری استحکامات و مواضع دشمن بعثی پیشروی می کرد و گاهی بیش از یک هفته در پس شیار یا یک تخته سنگ بدون آذوقه در عقبه دشمن می ماند و از جیره خشکی که همراهش بود تغذیه می نمود.

طی این مدت ۳ ماه تمامی مراکز توپخانه و تجمعات و استحکامات آنان ( بعثی ها ) را شناسایی و از آنها عکسبرداری نموده و از منطقه آن نقشه ای بسیار دقیق تهیه کرده بود. طی ۳ ماه مقدمات عملیات فراهم شد و نتیجه ۳ ماه تلاش او در جلسه فرماندهان عالیرتبه سپاه برای طرح ریزی عملیات تجزیه و تحلیل شد و طرح ریزی عملیات بر ۵ محور متمرکز گشت، ۱ – تنگه حاجیان ۲ – ارتفاعات چغالوند ۳ – دشت گورسفید ۴ – ارتفاعات شیا کوه ۵ – عمق مواضع دشمن. در محمور پنجم می بایست نیروها به مواضع دشمن نفوذ کرده و ارتباط دشمن را با خط پشت  قطع  نمایند.

صفر در بین  تمامی  نیروها افرادی زبده را انتخاب کرده و برای شکل دهی به گردان محور پنجم آموزشهای فشرده آنها را شروع می کند . بعد از چندی گردان آمادگی لازم را کسب نموده تا سرانجام روز موعود فرارسید.

سردار دستور سکوت مطلق را داده بود تا از مواضع دشمن بگذرند. فضا آرام آرام بود. صفر در حرکت بود تا اینکه به پشت جبهه دشمن یعنی حوالی روستای سرتتیان رسیدند. صفر طی آرایش جنگی نیروهای خود فرمان حمله را صادر می کند و تمامی سنگرهای دشمن مورد اصابت آرپی جی قرار می گیرند. عقبه دشمن مختل گردید که به ناگه تانکهای دشمن، محور چپ گردان را مورد آماج حملات خود قرار دادند و با زخمی ساختن چند تن از بچه ها به درون شیار خزیده و از مقابل چشم آنها ناپدید گشتند. در این هنگام برادر مهدیخانی جریان را برای صفر بازگو می کند. در این وضعیت مردانگی و غیرتش به خروش آمده و به همراه برادر مهدیخانی به سمت تانکهای دشمن به راه می افتند .

s8afv5n2pmfsp79vcy7o

شهید صفر با یک حرکت بسیار سریع در پناه یک سنگ در چند متری تانکها پناه میگیرد و نارنجکهای کمر خود را روانه تانکها ی دشمن می کند. تانکها یکی پس از دیگری نابود می شوند. صفر خوشروان پیروزمندانه از شیار بالا آمده و به همراه برادر مهدیخانی به سمت گردان باز می گرد و سازماندهی گردان را ازنو آغاز می کند. درگیری ها از سر گرفته می شوند تا اینکه سردار صفر از ناحیه کتف و پهلو مجروح گردیده و بعد از دادن فرمانهای لازم و فرمان عقب نشینی در حالت بیهوشی رفته و چشمانش را در بیمارستان تبریز می گشاید.

در این هنگام تعدادی از نیروها در  حمله به ارتفاعات شیاکوه در کنار یک تپه زخمی شده، که یکی از آنها به شهادت می رسد و پیکرش در درون مواضع دشمن بجای مانده بود.

شهید صفر بعد از ۷ روز به گیلانغرب بازگشت. بچه های سپاه او را به خانه پدرش در نیان برده و او را به استراحت فراخواندند اما او در جواب به آنها گفت که دوستانم در آن شرایط به سر می برند و من استراحت کنم. هنگامیکه هنوز زخم هایش ترمیم نشده بود به میان جبهه ها باز گشت. 

در بدو ورود وی جریان بجا ماندن پیکر شهید « سلیمان پرواره » را برایش باز گو می کنند. او بی درنگ خورشید نوری تبار با را به عنوان نیروی تأمین کننده خود به همراه برده و به سمت شیا کوه به راه می افتد به تپه که می رسند به جستجو برای یافتن پیکر شهید         می پردازند.

در این حین نگهبان عراقی که یک کمپوت در دستانش بود را به پائین می اندازد که به روی شانه صفر می افتد ولی او خونسردانه به کارش ادامه می دهد تا پیکر شهید را می یابد. آن را به دوش کشیده و پیکر شهید را به سرعت به همراه خورشید از منطقه خارج میکنند. صفر خوشروان با همان پیکر مجروح و نیمه جان به فعالیت ادامه داده و « کلم راع وکلکم مسئول عن رعیته » یک لحظه امانش نمی داد تا نهایتاً پس از خنثی کردن بیش از هزاران مین در ساعت ۱٫۳۵ دقیقه ظهر روز ۳۱ خرداد ماه سال ۱۳۶۱ در کوران گرمای سوزان در هم تنیده در انتهای غربی حلقه دوم ارتفاعات ابرویی آوزین بر اثر انفجار مین تله ای به اوج عشق رسیده و به آرزوی دیرینه اش، شهادت نایل آمد.

روحش شاد و راهش پر رهرو.

سخن آخر

برادر شهیدمان صفر خوشروان از جمله افرادی بود که همه هستیش را برای اعتقاد جاودانه و توحیدیش هزینه کرد. به همین علت به شخصیتی فرهنگ ساز و در دوراهی خود و خدا سود شخصی یا مسئولیت اجتماعی، عافیت ظاهری یا عزت جاودانه، پوچ زندگی کردن یا پاک مردن، همیشه در صف دوم قرار گرفته و دیگران را هم به این وادی فرا می خواند. این است آن جوهره ی خود آگاه  تشیع، که او را در کوره ی گداخته مسئولیت پذیری ذوب کرده و به عنوان مجاهدی بی باک و خدا ترس به جامعه تحویل می دهد. امثال خوشروان با ریخته شدن خونشان در واقع خون را به شاهرگ حیات حقیقی جامعه تزریق کردند تا عدالت پس از توحید، مولود مبارک اعتقاد به حق و عقل فطرت است پای گیرد.

او دریافته بود که آنچه حق و حقیقت را از شعار جدا می کند و به آن جامه عمل می پوشاند عمل است. لذا سعی داشت که بیشتر عمل کند، آن هم عمل در چارچوب عدالت. او احساس کرده بود که عمل واقعیت بلا انکار است که به شعار و ادعا اصالت می دهد و آن را ماندگار و جاودانه خواهد ساخت. شهید صفر خوشروان با دیدن خرمای اضافه در چادر بستگانش وبا عصبانیت مورد خطاب قرار دادن آنان، تبلور برخورد علی با عقیل را در اذهان تداعی می کرد.

پیام شهید حفظ دقیق حقوق مردم و بیت المال و ترجیح دادن حق و عدل بر هرچه و هر کس بود. بابینش والا و قدرت سازماندهی و استفاده حداکثری از امکانات  موجود، از اوفرمانده ای شجاع و نترس ساخته به گونه ای که نیروهای ارتش از او حساب می بردند.

فرماندهی سراسر تدبیرش در برابر متجاوزین، انسان را به یاد فرمانده لایق و کم سن و سال سپاه پیامبر (ص) « اسامه » می انداخت و اذهان را به آن نقطه معطوف می کرد که نیروهای جوان همیشه نیرو ی محرکه توحیدی بودنده اند. او ثابت کرد که هنگامی ایمان با ابتکار جوان ایرانی در هم می آمیزد، همه توان آکادمی های نظامی دنیا را تسخیر و به سقوط می کشاند به گونه ای که قدرت های غربی برای جلوگیری از رسوا شدن بیشتر خود مجبور به طرح قطعنامه ۵۹۸ می شوند. این یعنی همان قدرت فرماندهی و ساماندهی خوشروان ها که در جای جای این مرز و بوم حضور استوار داشته اند.

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار