خبرگزاری دفاع مقدس: در یک شب جمعه که میهمان داشتیم و در منزل رفت و آمد زیاد بود، عبدالحمید، من و خواهرم را صدا کرد و به اتاق کوچکی که به آن صندوقخانه می گفتیم، رفتیم. چراغ ها را خاموش کرد و گفت بیایید دعا بخوانیم. او جلو نشست و ما هم پشت سرش. سپس یک نوار دعای کمیل که خیلی حزین می خواند، روشن کرد.
به شدت گریه می کرد. متحیر بودم و نمی دانستم که چرا این قدر گریه می کند. فقط با گریه او گریه می کردم. من آن زمان حدود 9 سال سن داشتم و ایشان 20 یا 21 سال، چون دوازده سال با هم اختلاف سنی داشتیم.
به دلیل رابطه عمیق عاطفی که بین ما وجود داشت، هر چیزی را که اهمیت می داد، ما احساس می کردیم که خیلی مهم باشد. لذا برای اولین بار بود که من در مفاهیم دعا دقت کردم. شنیده اید که او دعای کمیل را در دانشگاه راه انداخته بود. کسی عظمت کار را میتواند بفهمد که با فضای دانشگاه آن روز آشنا باشد که چقدر از این مفاهیم دور بود.