به گزارش خبرنگار دفاع پرس از البرز، همه جا صحبت از شهید «یدالله کلهر» است؛ ولی حرفی از بال های پروازش نیست. باید بروم و بال هایش را پیدا کنم، که اگر توانسته پرواز کند حتما به کمک بال هایش بوده. پس به دیدار همسرش می روم. می خواهم با او صحبت کنم. فقط با او. با «زهرا کلهر»، پرهای پرواز شهید «حاج یدالله کلهر» که در سایه بلند شهید هرگز به چشم نیامده است.
فکر می کنم همیشه همین طور بوده. اگر آنها شجاعانه رفتند و قهرمان شدند، قهرمانان بزرگتری در سایه آنها دیده نشدند. همسران شهدا... .
خیلی صمیمانه با من برخورد می کند. اصلا احساس نمی کنم که اولین بار است همدیگر را ملاقات می کنیم. کمی گپ می زنیم. مثل تمام همسران شهدا در عین آرامش و شادابی، غمی عمیق در عمق نگاهش هست که آدم را به فکر فرو می برد.
بعد از صرف چای و شیرینی، قبل از آغاز مصاحبه می گویم: خانم کلهر، امروز نمی خواهیم در مورد شهید «یدالله کلهر» صحبت کنیم. فقط می خواهیم در مورد شما صحبت کنیم. خودتان، احساس هایتان، دل مشغولی هایتان و هرچیزی که مربوط به شما باشد.
دفاع پرس: به عنوان اولین سوال می خواهم خودتان را معرفی کنید.
زهرا کلهر، همسر سردار شهید حاج یدالله کلهر
دفاع پرس: خانم کلهر چرا تشابه اسمی دارید؟
پسردایی مادرم بود، همه کلهری ها همین طور هستند.
دفاع پرس: باهم بریم به زمان قبل از ازدواج. می خواهم از «زهرای» قبل از ازدواج بگویید. هرگز فکر می کردید با همچین شخصی ازدواج کنید؟ از بچگی شیرینی خورده هم نبودید؟
نه! آن موقع ازدواج دخترها مثل حالا نبود. با اختیار پدر و مادر بود. مثلا اگر می گفتند فلانی خوب است، دخترها هم می پذیرفتند و ازدواج می کردند. ما 7 تا خواهر و برادر بودیم. بعدا یکی از برادرانم شهید شد و الان 6 نفریم. خودش پسر دایی مادرم بود و پدرش پسرخاله پدرم. با برادرم هم دوست بود. ید الله در سال 58 به خاطر رفت و آمدی که به منزل ما داشت مرا دیده و خودش پسندیده بود. به مادرش گفته بود من دختر پسرخاله را می خواهم. اما پدرش مخالفت کرده و گفته بود بعید می دانم آن دختر به این روستا بیاید و با تو زندگی کند! حاج یدالله هم جواب داده بود حالا شما بگویید، اگر قبول کرد که چه بهتر. اگر قبول نکرد هم که دیگر هیچی.
پدرشان برای خواستگاری به دیدن پدرم رفته بود. پدرم هم گفته بود کی از یدالله بهتر. مادرم بعدا به من گفت. پدرم معتقد بود یدالله جوان نماز خوان، سالم و خوبی است. چند ماه گذشت. حاج یدالله بیشتر وقتش صرف فعالیت های انقلابی بود. با صحبت های پدر و مادرم من هم موافقت کردم. وقتی پدرش پیغام فرستاد که اجازه خواستگاری می دهید یا نه، پدرم اجازه داد. قدیم ها بیشتر ازدواج ها فامیلی بود.
دفاع پرس: قبل از ازدواج ایده آل هایتان برای انتخاب همسر چی بود؟
آن موقع اصلا در فکر این مسائل نبودم. به مادرم در کارهای منزل و نگهداری برادرهای کوچکم کمک می کردم. کلاس خیاطی و گلدوزی می رفتم. اگرهم خواستگاری می آمد پدر و مادرم خودشان جواب می دادند. حاج یدالله تنها کسی بود که بعد از موافقت خودشان، به من هم گفتند. فقط در مورد حاج یدالله با من صحبت کردند و گفتند که پسر خوبی است و خودشان حسابی موافق هستند. اما خوب، خودم هم از ایشون خوشم آمد. بیشتر به این دلیل که پدر و مادرم تاییدش کردند و هم این که خودش مرا پسندیده بود و مساله تحمیل خانواده اش در بین نبود. ته دلم از این کارش خیلی خوشم آمد.
رسما آمدند خواستگاری. پدر حاج یدالله در جمع با دست به سمت من اشاره کرد و گفت: «ما برای شما آمده ایم! حالا هرچی پدرت بگه. شما هم اگر پسر مرا می خواهی فکرهایت را بکن و جواب را به پدرت بگو»
مادرم چند روزی را به من وقت داد که خوب فکر کنم. من هم «نه» نگفتم، و این یعنی این که موافقم.
سال 58 با حاج یدالله شیرینی خوردیم ولی بهمن 59 عقد کردیم. خیلی سخت بود. دائم می رفت منطقه. بعد از شیرینی خوردن در سپاه استخدام شده بود و دیگر برای همیشه سرش شلوغ شد...
دفاع پرس: در دوران یک ساله نامزدی با هم گردش هم رفتید؟
با صدا می خندد. به روبرو خیره می شود. انگار لحظات اولین گردش دو نفره مقابل چشمانش جان می گیرد . می گوید:
فقط دو بار با هم بیرون رفتیم. منزل ما شهرری بود. آمد دنبالم و رفتیم شاه عبدالعظیم و کمی گشتیم. اما به محض این که رفت سپاه دیگر گردش هایمان هم تمام شد. او مشغول دوره ها و مامویت هایش شد و من مشغول دلتنگی هایم. فقط هر وقت پادگان بود و فرصت می کرد به من زنگ می زد.
باز هم با شوق می خندد.
اولین بار که زنگ زد گفتم ناهار را بیا اینجا. گفت نه حالا بعدا می آیم. رویش نمی شد بیاید منزل ما.
دفاع پرس: نامه چی؟ برایتان نامه های عاشقانه می نوشت؟
هیچ وقت اهل نامه نوشتن نبود. تنها نوشته ای که از او دارم وصیت نامه اش است. خاطرم هست شب 22 بهمن 57 در تظاهرات از ناحیه پا زخمی شد و یک هفته در بیمارستان تهران بستری بود. هیچ کدام از اعضای خانواده از سلامتی ایشان خبری نداشت. به هیچ کس زنگ نزد. تا این که بعد از یک هفته با یک آمبولانس برمی گردد خانه. همه ناراحت بودند. اما ایشان همان طور که با عصا از آمبولانس پیاده می شده، با خنده دستی برای همه تکان می دهد و می گوید: «من لیاقت شهادت را نداشتم. چیزی نیست. فقط کمی پایم زخمی شده!»
من خودم فردای آن روز فهمیدم. خیلی نگرانش بودم. اما خوب خیالم راحت شد که سالم است و برگشته.
دفاع پرس: در آن یک هفته از روی دلتنگی گریه هم می کردید؟
نه گریه نمی کردم. رویم نمی شد. بعد هم که برگشت چون فهمیدم حالش خوب است دیگر ناراحت نبودم. خانوادگی رفتیم منزلشان برای عیادت. وقتی هم که از نزدیک دیدمش خیالم راحت شد.
یک سال نامزد بودیم. دیگر طاقت دوری اش را نداشتم. اما خودش راضی به ازدواج نبود. هر وقت پدرش می خواست زودتر تکلیف مرا مشخص کند، می گفت: «راضی نیستم زهرا را بیاورم منزل و خودم دائم نباشم»
آن اواخر هی به او می گفتم «پس کی می ریم سر زندگیمون، تمام جهیزیه ام از بین رفت». می خندید و می گفت: «خانوم. نمی خوام تنها بمونی»
بالاخره دی ماه 1359 با اصرار پدرش راضی شد که عقد کنیم. یک روز با پدرش آمدند منزل ما و برای عقد اجازه گرفتند. به حاج یدالله گفتم: «چه عجب جبهه به شما اجازه داد بیایی!»
حاجی خندید و گفت: «منو ببخش. توی این یک سال خیلی سختی کشیدی»
حاجی راضی به عروسی گرفتن نبود. ولی من خیلی دوست داشتم لباس عروس بپوشم و مراسم داشته باشیم. باهاش صحبت کردم. راضی نشد. می گفت من فرصت این کارها را ندارم. تمام حواسش پیش بچه ها و منطقه بود. انگار تحمل لباس دامادی را نداشت. من هم راضی شدم.
در همان شهر ری با محضری که آشنای پدر حاجی بود هماهنگ کردند و آمدند دنبالمان. فقط خود حاجی بود و پدرش. مادرش مریض احوال بود. من هم همراه با پدر و مادرم رفتیم.
دفاع پرس: موقع جاری شدن صیغه عقد چه احساسی داشتید؟
من وضو گرفتم و رفتم. اصلا استرس نداشتم. آرام نشستم. مادرم فقط یک چادر سفید روی سرم انداخت. من مشغول قرآن خواندن شدم. هیچ حرفی بین ما رد و بدل نشد.
بعد از خواندن عقد و امضا کردن دفتر خیلی عادی آمدیم منزل ما. پدرش طلاها را تحویل داد. حاجی یدالله به پدرم گفت اگر اجازه بدهید من و زهرا بدون عروسی فقط برویم مشهد. پدرم هم نه نگفت. موافقت کرد وسه روز بعد ما دونفره راهی مشهد شدیم.
دفاع پرس: حلقه چی؟
حاجی که دائم منطقه بود. برای خرید همراه پدر شوهرم رفتم و یک حلقه ساده برداشتم. پدرشوهرم برایم یک سینه ریز گرفت. همه کارها را پدرش انجام می داد.
دفاع پرس: حاج یدالله سرد بود یا خجالتی؟
حاجی دوستم داشت. اما خیلی باحیا بود. از وقتی رفت سپاه سنگین تر هم شد. نمی خواست بعضی حرف ها را به زبان بیاورد.
بعد از عقد رفت که برای سفر مشهد بلیط هواپیما یا قطار بگیرد. اما موفق نشد. مجبور شدیم با اتوبوس برویم.
دفاع پرس: برای سفر اول خجالت نمی کشیدید با حاجی بروید سفر؟
نه. چون از قبل همدیگر را می شناختیم کمی راحت بودم. دعای عقد معجزه خداست. وقتی صیغه عقد جاری می شود آدم راحت می شود.
سه روز مشهد بودیم. رفتیم هتل خیام. با هم غیر از زیارت، آرامگاه فردوسی و بقیه جاهای دیدنی مشهد هم رفتیم.
دفاع پرس: برایم تعریف می کنید اولین بار که با حاجی رفتید حرم چه احساسی داشتید؟
من اولین بار بود که به مشهد می رفتم. با هم رفتیم داخل و سلام دادیم. از آقا تشکر کردیم برای این که ما را طلبیده است. حاجت ها و پیغام های خانواده را رساندم. آن موقع حریم خانم ها و آقایان از هم جدا نبود. خیلی خلوت بود. با هم رفتیم کنار ضریح و طواف کردیم. برای سلامتی رزمنده ها هم دعا کردم. فقط تمام دغدغه ام این بود که یعنی بعد از این یک سال انتظار حالا که به هم رسیدیم به زودی از هم جدا می شویم؟ بعد از این که از مشهد برگشتیم حاجی برمی گرده و من باز تنها می شم؟ تمام فکر و ذکرم تنهایی بعد از برگشتنم بود و از آقا خواستم که حاجی بیشتر کنارم بماند.
یک بار در صحن کنار هم نشستیم و صحبت می کردیم. یک هو حاجی گفت: «فردا دهم است و من مرخصی ام تمام می شود. اما صحبت می کنم که یک روز به مرخصی ام اضافه کنند»
این را که گفت یکهو تکان خوردم. تحمل شنیدن حتی حرف از جدایی را هم نداشتم. حرف دلم را پرسیدم: «مگه وقتی برگردیم شما می ری؟»
حاجی خندید و گفت: «بله خانوم. من کارم همینه. باید برگردم. بچه ها را منطقه تنها گذاشتم و به اصرار پدر برای عقد برگشتم»
دلم گرفت. بغض کردم. اما آن موقع جلوی خودم را گرفتم که گریه نکنم. هیچی نگفتم. فقط به خودم می گفتم باید خودت را برای تنهایی آماده کنی.
به خانواده ها زنگ زدیم که فردا با قطار برمی گردیم. وقتی برگشتیم دایی من که دوست حاجی بود، راه آهن تهران آمد دنبالمان. ایشون هم شهید شده اند (شهید نادعلی رستمی – عملیات والفجر 8).
وقتی رسیدیم خانم های خانواده شان نقل و پول آماده کرده بودند که بریزند روی سرمان. به محض این که جلوی منزل پدر حاجی پیاده شدیم شروع کردند به نقل پاشیدن. حاجی می خندید و می گفت نکنید. این کارها را نکنید.
جلوی پایمان گوسفند کشتند. دایی ام گفت: «چی خیال کردی؟ تازه فردا ولیمه عروسی هم می دیم!»
حاجی هم با خنده جواب داد: « من که نیستم. دارم می رم منطقه!»
دایی هم گفت: «مگه دست خودته که بری؟» و همه خندیدیم...
فردایش لباس سفید پوشیدم. مهمان های دو خانواده آمدند و برای ناهار از همه مهمان ها پذیرایی کردیم. حدود صد نفر مهمان داشتیم. خوب بود. همین که کنارم بود خوشحال بودم. جهیزیه ام را قبلا مادرم در دو اطاق از منزل پدری حاجی چیده بود.
سه روز گذشت. دائم منتظر بودم که برگرده. اما نمی رفت. شب سوم قبل از این که من چیزی بپرسم، خودش گفت: «من چند روزی برای آموزش پادگان هستم».
خوشحال شدم. روزها می رفت کرج پادگان و شب ها بر می گشت خانه. بالاخره بعد از 9 روز ساکش را خواست. مادر حاجی ساک و لباس هایش را آماده کرده بود. صبح موقع رفتن خیلی غصه دار بودم. پرسیدم: «زود برمی گردی؟»
فقط گفت انشاالله. همین...
12 بهمن رفت و اوایل اردیبهشت برگشت. تلفن نداشتیم. نامه هم که اصلا نمی نوشت. خیل ناراحت بودم. خیلی زیاد. خانواده ام می آمدند و به من سر می زدند. دلداری ام می دادند. مادرم مرا به صبر دعوت می کرد. اما من غصه هایم را می ریختم توی خودم. اکثر اقوام نزدیک منزل پدری حاجی بودند. اما برایم مهم نبود. دلتنگ حاجی بودم.
در این شش سال هرگز برایم نامه ای ننوشت. بعضی وقت ها که منزل مادرم می رفتم انگار خدا صدای قلبم را می شنید. حاجی برای احوال پرسی زنگ می زد آنجا و من موفق می شدم چند دقیقه ای با او صحبت کنم. می پرسیدم نمی آیی؟ می گفت کار دارم. می آیم. خیلی زود...
اردیبهشت که برگشت تا آخر تابستان کرج ماند. مسئول آموزش مربی های نظامی بود.
یک روز در منزل بودیم که یکی از بچه های محل پرید داخل حیاط و گفت عروس عمه، آقا یدالله اومد!
کلی ذوق کردم. اما رویم نمی شد بروم بیرون. آمد داخل و با خانواده اش دیده بوسی کرد. روبرویش ایستادم و گفتم: «چه عجب!»
در چشم هایم نگاه کرد و خندید. با خودم فکر کردم حتما چند روز مرخصی دارد و خیلی زود خواهد رفت. چند روز گذشت تا این که به من گفت تا آخر تیرماه کرج می ماند. اقوام هم از این فرصت استفاده کرده و ما را پاگشا کردند.
حاج یدالله موقع رفتن خندید و گفت: «دیدی این همه پیشت موندم!». چون فکر می کردم حتما هر سه ماه یک بار یک هفته پیشم خواهد بود، خدا را شکر کردم.
بعد از مدتی که زنگ زده بود منزل پدرم، خواهرم به او خبر بارداری مرا داد. اما غیر از پیام تبریک اش برای مادر شدنم، خبر دیگری از او نداشتیم تا سه ماه بعد.
اول اسفند در بیمارستان شهریار صاحب دختری شدم که برادر بزرگ تر حاجی نامش را «مریم» گذاشت. آن موقع ها این طوری بود. حتی کسی نظر مرا نپرسید.
از مادر شدنم خوشحال بودم. سرم گرم شده بود. اما دلتنگ بودم از نبودن همسرم. جلوی دیگران گریه نمی کردم. همه چیز را توی خودم می ریختم. ناراحتی اعصاب پیدا کرده بودم. بچه را در مقابلم می گذاشتم. در تنهایی بهش خیره می شدم و گریه می کردم.
پانزده روز بعد از تولد بچه، وقتی که زنگ زده بود منزل پدرم، خواهرم خبر پدر شدنش را به او داده بود. پدر شوهرم مرا دلداری می داد. با خودم می گفتم حالا که «بله» را گفته ام مجبورم سختی ها را تحمل کنم. پدر شوهرم از من می خواست حاجی را حلال کنم که هیچ وقت نیست.
بچه چهل روزه شد. اما هنوز پدرش را ندیده بود. می دانم که حاجی سنگ دل نبود. اما اسلام، کشور و ناموس ملت را ازعلاقه مندی های خودش واجب تر می دانست.
تا این که در حین عملیات بزرگ فتح المبین همراه مجروحان و شهدای عملیات آمده بود تهران. تا پرواز برگشت چند ساعتی فرصت داشت. برای دیدن «مریم» آمد. همه غافلگیر شدیم. من گوشه ای نشسته بودم. بچه روی پایم بود. بعد از احوال پرسی دورتر از من نشست. رویش نمی شد. عمه اش آمد. بچه را برداشت و توی بغلش گذاشت. حاجی ذوق زده بود. خم شد. مریم را بوسید و خدا را شکر کرد.
چند سال زندگیم با حاج یدالله به همین صورت گذشت. سه ماه منطقه بود و اگر می آمد مرخصی یک هفته ای می ماند و دوباره برمی گشت.
سال 1365 شد و عملیات کربلای 5 . سرگرم خانه و بچه بودم. چند نفر از دوستانش سرزده آمدند منزل پدرشوهرم. کلی حرف زدند. در خلال صحبت هایشان از اجر پدر شهدا و مسائل مربوط به خانواده های شهدا حرف زدند و رفتند. اما پدرشوهرم منظورشان را نفهمید.
فردایش من رفتم منزل پدرم. اما دایی ام آمد دنبالم. گفت حال پدر شوهرت خوب نیست. نگران شدم. وقتی رسیدیم مرا نشاندند روی صندلی. هیچ کس حرفی نمی زد. قبل از این که کسی چیزی بگوید، پرسیدم: «حاجی شهید شده؟»
خانم کلهر بغض می کند و سکوت ...
آهی می کشد و آرام ادامه می دهد: همیشه منتظر بودم. خودم را از قبل برای همچین خبری آماده کرده بودم. عادت کرده بودم به ندیدنش.
روز قبل از تشییع ما را بردند سردخانه برای آخرین دیدار. دیگر جای خجالت نبود. می دانستم که چهره زیبایش را دیگر هرگز نخواهم دید. صورتش را بوسیدم. دستانش را بوسیدم. تنهایمان گذاشتند. فقط برادرم پیشم ماند. ضجه می زدم.
بهش گفتم: «ازت راضی نیستم. همیشه ما را تنها گذاشتی. حالا هم که تنها رفتی. خودت به آرزویت رسیدی و مرا با این بچه در این دنیا بیکس و تنها گذاشتی»
برادرم می گفت: «نگو آبجی. حلالش کن. ازش بگذر»
اما همین الان هم به حاج یدالله می گویم: «اگر من و مریم را شفاعت نکنی ازت نمی گذرم»
خانم کلهر خیره به قاب عکس شهید روی دیوار ساکت می شود. دیگر سوالی ندارم. اشک در گوشه چشمانش برق می زند. من هم گریه ام گرفته است. برای تنهایی خانم کلهر و همسران شهدا که سال ها بار سنگین زندگی و تنهایی را به دوش کشیده اند.
ولی هرگز دیده نشده اند...
انتهای پیام/