گروه حماسه و جهاد دفاع پرس: «دو بار پنهانی برای اعزام اقدام کرده و کنسل شده بود. این بار برای اعزامش اجازه خواست. با دیدن گریه سعید راضی شدم که به سوریه برود، اما انتظار شهادتش را نداشتم. روزی که خبر بازگشت به کشور را داد، گلدان خریدم و خانه را مرتب کردم. به قولش وفا کرد و روز مقرر به خانه بازگشت، اما با لقب شهید «مدافع حرم» آمد. زمانی که گام به معراج الشهدا گذاشتم، از خداوند صبر زینبی خواستم تا برای آخرین بار سعیدم را ببینم. این جملات را مادر شهید «سعید علیزاده» می گوید. دعایش مستجاب شده و صبر زینبی در «زهرا تیموری» مادر این شهید تجلی کرده و سخنان را با آرامش بر زبان میآورد که بر هر شنوندهای انعکاس مییابد.
برای آشنایی بیشتر با شهید مدافع حرم «سعید علیزاده» در ادامه گفتوگوی خبرنگار دفاع پرس با مادر شهید را میخوانید.
شهادتش باب آشنایی بیشتر من از فرزندم شد
چهار فرزند داشتم که سعید آخرین عضو خانواده بود. 12 ساله بود که پدرش فوت کرد. بعد از ازدواج خواهر و برادرانش، من و سعید در خانه تنها شدیم. در میان دعاهایم همیشه از خدا میخواستم که او راه درست را انتخاب کند. سعی کردم، کمبود پدر را در زندگی احساس نکند. به لطف الهی، اخلاق و منش سعید زبانزد اهل محل و فامیل شد.
اوقات فراغتش را در امور فرهنگی، هیات و بسیج میگذراند. عموی سعید در دوران دفاع مقدس به شهادت رسیده است. با وجود این که عمویش را ندیده بود؛ اما علاقه زیادی به او داشت. شبهای جمعه بر سر مزارش میرفت. از این رو به جمع آوری زندگینامه شهدا و برگزاری یادواره روی آورد. برخی مواقع که از پایگاه بسیج دیر به خانه میآمد، نگرانش میشدم؛ ولی سد راهش نشدم. به شوخی میگفتم «سعید مگر تو چه کاره هستی که اینقدر جلسه میروی و دیر به خانه میآیی؟» او هم پاسخ میداد: «کار خاصی انجام نمیدهم، اما بعدا متوجه میشوید.» مدتی پیش دوستانش به خانه ما آمدند و از فعالیتهایش برایم تعریف کردند که تا آن روز از این موارد بی اطلاع بودم. شهادتش بابی شد تا من بیشتر از فرزندم بشنوم و او را بیشتر بشناسم.
سعید با علم و دانش وارد سپاه شد
دیپلمش را که گرفت، وارد سپاه پاسداران شد. با اینکه می توانست در رشته مهندسی ادامه تحصیل دهد، اما نپذیرفت و سال 90 وارد دانشگاه امام حسین (ع) شد. از آنجا که فرزند دیگرم در نیروی انتظامی مشغول به کار بود و با مشکلات شغلی افراد نظامی مطلع بودم. زمانی که شنیدم سعید میخواهد وارد سپاه شود، اشکم سرازیر شد. راضی به این امر نبودم، زیرا گمان میکردم که پایان ورود به سپاه شهادت است. اما سعید میگفت: «اگر وارد سپاه شوم بهتر میتوانم به مملکتم خدمت کنم. شهادت نیز قسمت هر کسی نمیشود. باید خدا بخواهد. زمانی که مرگ یک نفر فرا برسد، ممکن است پشت فرمان یک ماشین باشد یا هر کجای دیگر. پس چه بهتر است که نام مرگ شهادت باشد.» با اصرارهای سعید راضی شدم. آشنایی سعید با سردار همدانی نیز از دانشگاه امام حسین (ع) آغاز شد.
سعید عاشق خدمت کردن به مردم بود، به همین جهت وارد سپاه شد تا فعالیتهایش را سازمان یافته ادامه دهد. با علم به فعالیتهای سپاه، وارد این کار شد. چهار سال مسیر تهران و سمنان را سپری کرد و هفتهای یک بار برای دیدن من میآمد، اما گلهای نمیکرد.
حدود یک سال قبل به سپاه سمنان بازگشت. در این مدت نیز به ماموریتهای زیادی میرفت. هرگز از مشکلات و فعالیتهایش به من چیزی نمیگفت. زمانی هم که سوال میکردم، میگفت: «کار سختی ندارم. همه چیز خوب است.»
از پنج ماه قبل از شهادتش، به ماموریت های کردستان میرفت، اما هر بار که میپرسیدم «کجایی؟» میگفت: «نگران من نباشید و آسوده بخوابید. من نزدیک هستم و هیچ خطری نیست.»
در اربعین حسینی حاجتش را گرفت/ به قولش وفا کرد
من هم همچون دیگر مادرها دوست داشتم، پسرم را در رخت دامادی ببینم. هر بار که به ماموریت میرفت، میگفتم: «کی سر و سامان میگیری. دختری را برایت انتخاب کنم تا هر چه زودتر ازدواج کنی؟» هرگز به من نه نگفت و با گفتن «انشاءالله» به صحبت خاتمه میداد.
دو بار پیش از اعزامش به طور پنهانی اقدام کرده و تا فرودگاه هم رفته بود، اما برگشت. روزی بعد از مقدمهچینی گفت: «مادر دعا کن که حضرت زینب (س) من را برای دفاع از حرمش بطلبد.» از حرفش ناراحت شدم و گفتم: «تو را به سختی بزرگ کردم. من بدون تو تنها میمانم. حالا میخواهی بروی.»
برای راضی کردنم، ادامه داد: «ما باید برویم و از حرم حضرت زینب (س) دفاع کنیم. دفاع از سوریه همچون دفاع از مرزهای خودمان است. اگر به طور طبیعی مرگ به سراغم بیاید خوب است یا شهید شوم؟ دعا کنید تا من هم بتوانم به سوریه بروم. دو بار قصد اعزام داشتم؛ ولی از آنجایی که میخواستم به طور پنهانی بروم، کنسل شد. این بار آمدهام تا از شما اجازه بگیرم.» ارادت خاصی به ائمه دارم، اما حس مادری را نمیتوان انکار کرد. آن روز حرفهایش بر دلم نشست، به همین خاطر نتوانستم، نه بگویم.
سال گذشته وقتی از اربعین برگشت. وضعیت جسمی خوبی نداشت. 24 ساعت از بازگشتش نگذشته بود که طی تماس تلفنی به سعید خبر دادند که روز بعد اعزام است. با خوشحالی از رختخواب بلند شد. گویی اصلا بیمار نبوده است. در میان خندههایش گفت: «مادر دعایت مستجاب شد. من عازم سوریه هستم.» با شنیدن این خبر دنیا بر سرم خراب شد.
روبرویم نشست و گریه کرد. هرگز سعید را اینگونه ندیده بودم. اشکهایش این بار فرق داشت. گریه عاشق برای رسیدن به معشوقش بود. من هم پا به پایش گریه کردم. نتوانستم در مقابلش ایستادگی کنم، گفتم: «من هم راضی هستم. خداوند پشت و پناهت باشد.» منتظر شنیدن همین جمله بود که با خوشحالی از جایش برخاست و دست و صورتم را بوسید.
این بار بدون خداحافظی وسایلش را جمع کرد و فردا ساعت پنج صبح از خانه خارج شد. از زیر قرآن ردش کردم و برایش در میان وسایلش کمی خوراکی گذاشتم. 16 آذر ماه بود. گفت نمیخواهم بعد از رفتنم شخصی به خاطر اعزام شما را برنجاند. به همین خاطر بی سر و صدا رفت. ساعت سه بعد از ظهر با من تماس گرفت و گفت که سوار هواپیما میشود و گوشی را خاموش کرد. در طی روزهای که آنجا بود هر سه روز یک بار با من تماس میگرفت.
ماموریت 45 روزه اش طولانی شد و به 58 رو کشیده شد. میگفت کار نیمه کارهای دارم که باید به پایان برسانم. 11 بهمن ماه با من تماس گرفت و گفت که 14 یا 15 بهمن ماه به خانه میآیم.
میدانستم که پس از بازگشتش قطعا خانواده، اقوام و دوستانش به منزل ما میآیند. از این رو چند گلدان گل خریدم و خانه را تمیز کردم. نمیدانستم که روز مقرر پیکر سعیدم را به خانه خواهند آورد.
زمانی که خبر آزادی نوبل و الزهرا شنیدم به فرزندم افتخار کردم که او نیز در این آزادی و خوشحالی مردم شریک شده است.
از خداوند صبر زینبی خواستم
دوستان، همکاران و عموی سعید خبر شهادتش را به من دادند. زمانی که برای وداع قدم به معراج گذاشتم، از خداوند و حضرت زینب (س) صبر خواستم تا بتوانم برای آخرین بار فرزندم را ببینم. میدانستم که اگر شیون و زاری کنم از آخرین دیدار بازمیمانم. چشمم که به پیکر سعید افتاد، یاد آخرین صحبتمان افتادم که گفتم: «سالم برمیگردی و مجروح نمیشوی.» او هم پاسخ داد: «یا سالم برمیگردم یا شهید میشوم.» چهرهاش سالم بود. چند تیر به پا، کمر و قلبش اصابت کرده و به شهادت رسیده بود.
چشمم به پیکر سعید که افتاد گمان کردم، خوابیده است. در چهرهاش آرامش موج میزد. لبخند بر لبانش داشت. پیکرش را که دیدم آرام گرفتم. سعید از روزی که وارد سپاه شده بود، هر سال یک وصیتنامه مینوشت. آخرین وصیتنامه خود را در کشوی محل کارش قرار داده بود. در آخرین وصیتش از من خواسته که صبر زینبی داشته باشم. خوشحالم که به وصیتش عمل کردم. سعیدم در گلزار شهدای دامغان به خاک سپرده شده است.
انتظار شهادت نداشتم
از لحظه مجروحیت سعید تا عقب کشیدن پیکرش، ساعتها طول کشیده بود. همرزمانش ایستاده بود که دشمن عقب نشینی کند، سپس پیکر او را به عقب بازگردانند. یکی از همرزمانش در حین عقب کشیدن پیکر سعید مجروح شده بود. در مراسم چهلم سعید شرکت کرد و وقایع آن روز و فعالیتهای سعید را برایم شرح داد. کار نیمه کاره سعید آزادی نبل و الزهرا بود و سعید در این آزادی نیز شریک شد. آن زمان بود که به داشتن چنین فرزندی افتخار کردم. خوشحالم که در پیشگاه خداوند و پدرش شرمنده نشدم.
گاهی در تلویزیون یا برنامه یادواره شهدا میشنوم که برخی از خانوادهها میگویند ما آمادگی شهادت را داشتیم یا میدانستیم که به شهادت میرسد، اما من انتظار شهادت را نداشتم.
دیوارهای خانه را با تابلوهایی که عکس سعید در آن است، مزین کردهام. زمان دلتنگی با قاب عکسش درد و دل میکنم. با دیدن عکسهایش قلبم آرام میگیرد. چندین مرتبه در خانه، سعید را دیدم. حضورش را احساس میکنم.
توسل به شهید
چندین مرتبه بر سر مزارش مشاهده کردم که مردم برای زیارت میآیند. برخی از همرزمان، دوستان و همکارانش هم بر سر مزار فرزندم حاضر می شوند، اما گاهی مردم عادی هم میآیند. برایم روایت میکنند که به شهید توسل کردند و حاجت گرفتهاند. شیرینی و شکلات بر سر مزارش پخش میکنند. یک خانمی میگفت «نذر کردم و دخترم پس از ده سال باردار شد.»
در گوشه و کنار شنیدهام که میگویند خانواده های شهدا پول دریافت میکنند. سعید خانه و کار خوبی داشت، اما برای رضای خدا و هدفش رفت. من حاضرم چند برابر پولی که بنیاد شهید به خانواده یک شهید میدهد را بدهم تا بار دیگر فرزندم به خانه بازگردد، اما از آنجایی که شهادت آرزوی سعید بوده و برای رضای خدا بود، هیچ گلایهای از نبودش ندارم.
فرازی از وصیت نامه شهید
ما را مدافعان حرم آفریدهاند، اصلا برای پاره شدن آفریدهاند
اینجانب سعید علیزاده در صحت و سلامت جسمی و عقلی عازم سفری هستم به رسم مسلمانی، خیلی وقت بود نفس کشیدن در این هوا برایم سخت شده بود، هوایی پر از ریا، نفاق، دورویی و دروغ که برای کمال و رسیدن به معبود راهی جز رفتن نیست که اگر بمانی اسیر نفس می شوی.
خسته شده ام از نشستن بر جا وقتی روز به روز خبر شهادت دوستان و هم لباسی هایم به گوشم می رسید تا امروز که این مجال فراهم شده است.
از همه ی کسانی که در طول این 26 سال برایم زحمت کشیده اند، از همین جا از همه ی آنان حلالیت میطلبم، از دوست و رفیق و نارفیق و همه ی افرادی که به گردن آنان حقی دارم.
از مادرم می خواهم در نبود من بی تابی نکند و بداند جان بی ارزش من نثار دفاع از حرم خانم حضرت زینب (س) شده است و در برابر خبر شنیدن شهادت من همچون حضرت زینب (س) صبوری کند.
کوچک تر از آن هستم که کسی را نصیحت کنم، اما همه را به صداقت، محبت و پرهیزگاری دعوت میکنم و از آنان میخواهم فریب مال دنیا را نخورند که این مال فناپذیر است.
امیدوارم حضرت زهرا (س) عنایتی کند تا به هدفی که از ورود به سپاه داشتهام آن هم تنها خواستن شهادت از خداوند بود نائل آیم.
هر چه را خواستم از فضل تو گیرم آمد، مانده بی سر شدنم در ره زینب جانت
انتهای پیام/ 131