همیشه جلودار جوانان و مردم انقلابی منطقه بود. اسلحه سربازی را با زور پهلوانی و شجاعتی که داشت، می گیرد. فرمانده گارد به استوار بغل دستی اش دستور شلیک می دهد. آن ناجوانمرد هم از پشت قلب «مصطفی» را نشانه می گیرد و شلیک می کند.
سینه «مصطفی» در مقابل چشمان برادرش شکافته
می شود و سرو قدش روی زمین می افتد. افسر دیگری که شاهد این صحنه بوده بلافاصله اسلحه
کمری اش را بیرون می کشد و آن استوار را به قتل می رساند.
جوانان اشتهارد پیکر «مصطفی» را بر روی
دست تا صحن امامزاده تشییع می کنند. اشتهارد اولین شهیدش را تقدیم نهال نوپای انقلاب
کرده است. جوانان نمی دانند چه کار باید بکنند. پیکر شهید را داخل امامزاده می گذارند
و رویش را می پوشانند تا بزرگ تر ها تصمیم بگیرند. هیجان در بین جوانان غوغا می کند
و برای خون خواهی قهرمانشان به خیابان ها می ریزند...
فردای آن روز، در 22 بهمن 57، پیکر مصطفی
را در دارالسلام اشتهارد با تشییع با شکوهی به خاک سپردند.
همسر شهید می گوید: «برای ناهار منتظرش
بودم. دلشوره داشتم. بی قرار بودم. دور کرسی نشسته بودیم و منتظر. برادر زاده اش آمد.
رنگش حسابی پریده بود. قلبم به سینه کوبیده می شد. وقتی خبر شهادت عمویش را داد، چند
دقیقه ای در شوک بودم. بعد شروع کردم به جیغ کشیدن و گریه کردن.
از وقتی که یادم می آمد دنبال همین کارها
بود. ساواک مدام در تعقیبش بود. اما مصطفی زرنگ از آن بود که بتوانند گیرش بیندازند.
اعلامیه های اشتهارد و اطراف را با دست خودش از تهران تا این جا حمل می کرد و به جوانان
انقلابی که همیشه دورش جمع می شدند، می سپرد.
برای این که راحت بتواند در فعالیت های
سیاسی تهران حضور پیدا کند، یک منزل هم در تهران اجاره کرده بود. گاهی هم ما همراهش
به تهران می رفتیم. مصطفی که می رفت، من هم دست بچه ها را می گرفتم و برای شرکت در
تظاهرات راهی خیابان های تهران می شدم.
روز 12 بهمن از صبح به همراه برادرش رفت
برای استقبال از حضرت امام خمینی (ره). تا بهشت زهرا (س) رفتند و از آن جا هم برای
حضور در محضر امام دوتایی تا قم رفته بودند.
صبح روز 21 بهمن 57 بود. وقتی می خواست
از منزل خارج شود، به خاطر دلشوره ای که داشتم با ناراحتی گفتم: «آقا مصطفی امام هم
که دیگر آمد. بس نیست؟ تا کی می خواهی مرا با 4 بچه قد و نیم قد تنها بگذاری و بروی؟»
مصطفی خندید و گفت: «نگران نباش. خدا هست.
مادرم هست. من مطمئن هستم که اگر نباشم تو از پس تربیت این بچه ها برمی آیی» و برای
همیشه رفت...
ده سال با مصطفی زندگی کردم. روزهای خوبی
با او داشتم. مرد مهربان ودست به خیری بود. در زندگی برای خانواده اش و ما از هیچ کاری
دریغ نمی کرد. تمام خواهر و برادرهایش را سروسامان داد. دست نیازمندی را رد نمی کرد.
در زمستان 57 برای مردم آذوقه تهیه می کرد و به آن ها می رساند تا خدایی نکرده در بحبوحه
انقلاب کسی محتاج نامرد نشود. همیشه از اختلاف طبقاتی موجود در جامعه بیزار بود. نسبت
به کارگرها و زیردستانش خیلی خیلی مهربان بود. سعی می کرد او را مانند برادرشان ببینند
نه صاحب کار.
هنوز هم گاهی جوانانی که آوازه شجاعت ها
و دلیری های مصطفی را در مبارزه با ساواک و شهربانی و کمک رسانی به نیازمندان اشتهارد
می شنوند، برای گرفتن عکسی از مصطفی به درب منزل می آیند. دوست دارند عکس این قهرمان
را داشته باشند تا به آرمان و راه او تاسی کنند»
چشمان همسرش هنوز هم بعد از گذشت 38 سال
نمناک که نه، کاملا خیس می شود.
پسر شهید می گوید: «مادر همیشه همین طور
است. به این جای قصه که می رسد دیگر نمی تواند صحبت کند، گریه امانش نمی دهد»
انتهای پیام/