عملیات خیبر به روایت علی زینالدین/ اینجا شرق دجله است یا خیابان ناصر خسرو؟!
یکی از رزمندگانی که در عملیات خیبر حضور داشته است جزییات جالبی از روند این عملیات را روایت کرد.
به گزارش گروه سایر رسانه های
دفاع پرس، عملیات خیبر یکی از عملیاتهایی است که ساعت ها می توان از جوانب مختلف در مورد آن صحبت کرد و وقایع آن را مورد بررسی قرار داد. این عملیات که در زمستان سال 62 انجام شد عملیاتی در نوع خود منحصر به فرد بود. در این مطلب روایت علی زین الدین یکی از رزمندگان حاضر در آن را می خوانید:
هرچه به آخر بهمن ماه سال 1362 میرسیدیم احساس میکردیم عملیات قریبالوقوع است. خاصه اینکه دو اتفاق در آن واپسین روزها افتاد. اول اینکه بنیهاشم به همراه فرماندهان گروهان برای توجیه منطقه عملیاتی به نقطهای از هور رفتند و دوم آنکه در یکی از چادرهای اردوگاه ماکت منطقه عملیاتی را پیاده کرده بودند تا فرماندهان گردانها و گروهانها و دستهها را در آنجا توجیه نمایند. اول اسفندماه سال 1362 همه در تکاپوی آمادهسازی توان رزمی خود بودند. بنیهاشمی گفت: به فرماندهان گروهانها و دستهها اطلاع دهید پس از صبحگاه آماده باشند حمید آقا برای توجیه نقشه و ماکت تشریف خواهند آورد.
با عجله صبحانه خوردیم و بهاتفاق کادر فرماندهی گردان در چادر توجیه آماده نشستیم و دقایقی بعد حمیدآقا از راه رسیدند. خستگی و بیخوابی از چهرهاش هویدا بود. وقتی دیدمش به یاد خاطرات قبلی افتادم که آن اوایل بعضی وقتها مرا فرامرز خطاب میکرد و وقتی میگفتم حمید آقا باز... میخندید و میگفت: شما آخه خیلی شبیه آقا فرامرز اکبری هستی. راستی برادرید؟!
او شروع کرد به توجیه روی ماکت: این محور، محول عملیاتی لشکر عاشوراست و از سمت چپ ما لشکر نجف وارد عمل خواهد شد. لشکر 19 فجر نیز از این محور تک میکند. ما برای تأمین جزایر جنوبی و شمالی قبل از اینکه یگانهای عملکننده وارد شوند باید خود را به پشت جزایر برسانیم. برای این کار به دو شکل عمل خواهد شد. عدهای با هلیکوپتر، هلیبرد خواهند شد و عدهای از طریق راههای آبی. ما با استفاده از اطلاعات و راهنمایی تعدادی از برادران عراقی که از ارتش عراق آمدهاند خود را به عقبه دشمن در شهرک «شدادیه» خواهیم رساند. آنجا گلوگاه مواصلاتی کل منطقه و جزایر مجنون و شمالی میباشد. مهمترین و خطرناکترین مأموریت لشکر این بار به عهده گردان حضرت علیاصغر(ع) است. چون با استفاده از اصل غافلگیری قبل از وقوع درگیریها و سقوط جزایر باید این گردان خود را به عقبه دشمن برساند و این مأموریت با صلاحدید آقا مهدی به گردان شما واگذار گردید. بنابراین در این مأموریت رفتنمان با خودمان است و برگشتنمان با خداست.
از نحوه سخن گفتنها و عجلهای که ایشان داشت میشد فهمید کار مهمی دارد که میخواهد برود و به آنها نیز برسد. انصافاً اگر تدبیر و هدایت لشکر در عملیاتها با آقا مهدی بود، بخشی از آنها را وامدار درایت و کفایت حمید آقا بود. چون حمید آقا اغلب کارهای آمادهسازی لشکر و اطلاعات و عملیات و طرحهای عملیاتی را به عهده داشت. حمید آقا رفت و بچههای کادر گردان نیز هرکدام رفتند تا به توجیه و آموزش نیروها بپردازند. یکی از بهیادماندنیترین خاطرات آن روز «حنابندان» بود که از طریق تدارکات گردان کیسههای حنا تهیه شده بود و بین دستهها توزیع گردید. اکثر بچهها قبل از ظهر آن روز دست و پای خود را حنا گذاشتند. از دیگر رسوم جدید نیروها در آن روز، تلاوت بیش از حد قرآن و خواندن نمازهای قضا بود.
یادم هست «اژدر محمدی دوست» آن روز شاید نزدیک پتروشیمی یک ساعت به نماز ایستاد و نمازهای قضای خود را خواند. آن روز فرماندهان گروهانها و دستهها نیز نیروهای خود را توجیه کردند. نزدیک غروب بچهها عکسهای یادگاری میگرفتند. وصیتنامهها و ساکها و وسایل شخصی به تعاونی گردان تحویل داده شد. بچهها از همدیگر حلالیت میطلبیدند. توصیه شده بود بچهها سلاحهای خود را روغنکاری نمایند و برای این کار به حد کافی روغن و تنظیف میان دستهها توزیع گردیده بود. سلاحها آماده شدند و مهمات به حد کافی بهدست نیروها رسید. جای نارنجک، خشاب و کولههای آرپیجی همه پر شدند. بعضیها مهمات اضافی برای کمکهای اولیه و جیره غذایی در کولهپشتی میریختند و بسیاری نارنجکهای اضافی به فانسقههای خود میبستند. برخی از بچهها روی کلاه آهنی خود مینوشتند؛ «ورود تیر و ترکش ممنوع» برخی مینوشتند؛ «اعر الله جمجمتک» برخی روی سینه خود عکس منارههای کربلای معلی را کشیده بودند.
با فرا رسیدن لحظه عزیمت، چادرها خالی میگشتند و بچهها به سمت میدان صبحگاه سرازیر شدند. در آن لحظه در غیاب بچهها، سکوت و غربت چادرها خیلی جانکاه و زجرآور میشد و به آشیانهای پرندگان مهاجری شباهت داشت که تا چندی پیش آواز و چهچهههایشان آنجا را پر کرده بود. نیروها به سمت میدان صبحگاه حرکت کردند. کنترل نهایی صورت گرفت و منشی گردان «داودی» لیست بچهها را از منشی گروهانها گرفت و با هماهنگی پرسنلی به ستاد لشکر ارسال کرد. در محوطه گردان بنیهاشم با صدای گیرا و خطابه دلنشین خود، طمأنینه و انگیزه نیروها را دوچندان کرد و برای سوار شدن به ماشینها از زیر دروازه قرآن که تبلیغات لشکر تدارک دیده بود عبور کردیم و بر اساس آرایش سازمانی بچهها در ماشینها نشستند و راهی پاسگاه برزگر در کناره هور شدیم.
صبح زود دوم اسفندماه سال 1362 است و سپیده از آنسوی نیزارهای هور به آرامی میدمد و در اینسو نیز در لب هور کناره پاسگاه برزگر غلغلهای برپاست. اینجا نقطهای است سکو مانند که قایقها و بلمها در اینجا لنگر انداختهاند. جنبوجوش عجیبی میان بچهها برپاست. آقا مهدی باکری لب آب ایستاده و مشغول هماهنگی با سایر فرماندهان لشکر، برای سوار کردن بچهها به قایقهاست. حدود 45 فروند قایق و تعدادی بلم به گردان علیاصغر(ع) اختصاص دادهاند و بچهها هشت نفر و ده نفر به ترتیب دستهها و گروهانها سوار قایقها شدند. در کنار نهر، بلندگوها نصب شده است و صدای صادق آهنگران زمزمهها و هیاهوی بچه را در خود گم کرده است. آنچه صدای مسلط است این که؛ «ای لشکر حسینی، ای لشکر حسینی، تا کربلا رسیدن یک یا حسین دیگر...» بنیهاشم اشاره کرد در دقایقی بنشینیم که مسئولان اطلاعات و عملیات گردان برادر مهدی سلیمانپور و معاون دوم گردان نیز در آن نشسته است.
سوار شدیم. در گوشهای کیسههایی ریخته بودند که نمیدانستیم داخلش چیست! یکدفعه آقا مهدی اشاره کرد به تعدادی از بچهها که آنها را به تعداد نفرات در قایقها تقسیم کنند. هرکدام یکی را گرفتیم ولی همه قبل از آنکه آن کیسهها را بگیریم تصور میکردیم که گویا تنقلات و یا جیره جنگی است که در کیسهها بستهبندی شده! درهرحال جنبیدیم که سریع سهم قایق خود را بگیریم. گرفتیم و باز کردیم دیدیم داخل بستهها کیسههایی است که یک کپسول کوچک مثل کپسول آتشنشانی دارد با یک ضامنی که روی آن گذاشتهاند. تازه فهمیدیم که آنها جلیقه نجات هستند. آن کپسولها نیز برای آن است که اگر کسی غرق شود در صورتیکه حتی در عمق آب هم بوده باشد، ضامن آن کپسولها را بکشد تا جلیقهها، اتوماتیک در ظرف یک ثانیه پر از هوا شود و آن شخص را به روی آب بیاورد.
در آن لحظه دنبال برادر آیت بودم برای آخرین بار ببینمش تا حرفهایی برایش گفته باشم که موفق هم نشدم. ساعت نزدیک هشت صبح قایقها یکی پس از دیگری و با فاصله معین از ساحل فاصله گرفتند. در قایق ما برادر برم، مهدی سلیمانپور و تعدادی از آرپیجیزنها و تیربارچیها و کمکهایشان نشسته بودند. سکاندار، قایق، یک پسربچه شانزده ساله بندرعباسی به اسم «مهدی» بود که چهره سیهچرده و موهای مجعدی داشت. وقتی در مسیر همصحبت شدیم، دیدم رزمنده نیست و اصلاً نمیداند به کجا میرویم، گفت: قایق ما خودم هست و اجاره کرده و آوردند اینجا. قرار است شما را جایی بریم.
پرسیدم: میدانی آنجا کجاست؟
گفت: نه!
لباس شخصی به تن داشت. با یک شلوار کرمی و تیشرت سفید و نوارهای سبز و یک گرمکن ورزشی هم داشت. زیر صندلی خود ساکی را هم آورده بود که احتمالاً لباس و سایر ملزومات شخصیاش بود. هرچه در پهنه آبی هور بیشتر میرفتیم، اطمینانم هم بیشتر میشد. چون هم شنا بلد بودم و هم قایقرانی، قایقها کم گاز حرکت میکردند و ساعتها بود که بدین منوال در سکوت سنگین، سینه هور را میشکافتیم. تنها جایی که از داخل قایقها میتوانستی ببینی آب آبراهه و نیزارهای بلند هور بود و دیگر هیچ. همینطور میدادیم و در مسیر به سه راههها و چهار راهههای آبی میرسیدیم و میدیدیم روی نیها کاغذهایی نصب و با فلش مسیرها را مشخص کردهاند. بعضاً اشاره میشد با موتور خاموش و با پارو زدن مسیر را ادامه دهیم. در آن لحظات تنها صدای پاروها و بعضاً نیز صدای پرندههای ماهیخوار بود که شنیده میشد. عظمت سکوت را در هورالعظیم بهتر میتوانستیم احساس کنیم.
در هر یک ساعتی مجبور بودیم قایق را متوقف کنیم و موتور قایق را به داخل بخوابانیم و پرههایش را از نی، بردی و چولان تمیز کنیم. چون به پرههای قایق میپیچیدند و امکان چرخش و حرکت را نمیدادند. راهنمایان عراقی گفته بودند اگر احیاناً قایق خراب شد، در مسیر آن را در لای نیزارها پنهان کنید تا قایقهایی که مسئولیت تعمیراتی داشتند از راه برسند و تعمیرشان کنند. در مسیر یکی، دو تا از قایقها را دیدیم که دچار نقص فنی شده بودند و داشتند توسط سرنشینان تعمیر میشدند. همهچیز برایمان سؤالبرانگیز بود. آبراهههای پیچدرپیچ که گاه به شمال میرفت، گاه به جنوب، گاهی به غرب و گاهی نیز به شرق. پیش خود میگفتیم اگر خدایناکرده در یکی از این آبراههها و نهرها مسیر خود را گم کنیم تا آخر عمر هم نمیتوانیم در این پهنه معمایی آبونی، خود را به جایی برسانی.
بعضاً مرغهای لاجوردی رنگی را لای نیزارها میدیدیم که برای صید ماهی به ته آب میرفتند. بعضی از دوستان میگفتند در مسیر به صیادانی برخوردند که نمیدانستند عراقی بودهاند یا ایرانی بچهها با نگاه به ساعتها گفتند که اذان ظهر شده است و میتوانید نماز بخوانید. از لبه قایق دولا شدیم و وضو گرفتیم و در حال حرکت روبهقبله نشسته و نماز خواندیم. قایقی برای چندمین بار از ما سبقت گرفت و دوباره برگشت که سرنشینان آن، دو نفر عرب با لباس عربی و غیرنظامی بودند که کنجکاومان میکردند، اما از نوع نگاه و از راهنمایی آنها زودتر متوجه شدیم که آنها همان ابو صعود و ابو بلال هستند که از ارتش عراق آمدهاند تا با ما همکاری کنند. آنها برای نجات کشورشان از دست صدام و رژیم بعثی میجنگیدند. بنیهاشم میگفت ما با راهنمایی عراقیها این عملیات نفوذ را انجام خواهیم داد. بعد از نماز، از جیرههای جنگی و کنسروهایی که به همراه داشتیم ناهار مختصری خوردیم.
جای خودم را با سکاندار نوجوان عوض کردم تا او نیز برای ناهار چیزی بخورد. اولش نگران بود نتوانم قایق را در آن مسیرهای تنگ آبراههها هدایت کنم، ولی وقتی دید مشکلی ندارم خاطرجمع شد و نشست و ناهارش را خورد و رفت جلو روی لبه قایق نشست. هرچه به غروب نزدیکتر میشدیم یک مشکل بیشتر متوجه بچهها میشد و آن رفع حاجت بود. میدیدیم که بچهها یواشیواش از همدیگر سؤال میکنند که چه باید کرد. بچهها مقید بودند و خجالت میکشیدند که در انظار دیگران رفع حاجت کنند. خیلی اذیت میشدیم، اما چارهای نبود. نزدیک غروب در مسیر آبراهه به یک جایی رسیدیم که آبراهه پهنتر شده بود. یکی از قایقهایی که پشت سر ما میآمد در وسط آب یک لحظه توقف کرده بود که ناگهان زوزه خمپارهای به گوش رسید و در نزدیکی آن قایق منفجر شد و بچهها که به یک سمت قایق متمایل شدند، قایقشان واژگون و غرق گردید و همه ریختند داخل آب.
بلافاصله دنده عقب گرفتیم و یک قایق دیگر نیز رسید و رفتیم و آنها را نجات دادیم. افراد قایق غرقشده تقسیم شدند و تعدادی سوار قایق ما شدند و تعدادی نیز به آنیکی. قایق غرقشده را به رو برگرداندیم، ولی دیدیم که برخورد ترکشها از چندین نقطه بدنه را شکافته و غیرقابل استفاده کرده است. داشتیم از آن نقطه فاصله میگرفتیم که متوجه شدیم که قایق ما هم از چند نقطه ترکش خورده و سوراخ شده است. از این لحظه به بعد کار ما دشوارتر شد. از یک طرف چند نفری به ظرفیت قایق اضافه شد و از طرفی هم کف قایق بهسرعت داشت با آب پر میشد و بچهها کلاه آهنی خود را برداشتند و آب داخل قایق را خالی میکردند. اگر چند دقیقه از این کار دست برمیداشتیم قایق غرق میشد. امکان محدود کردن سوراخها نیز نبود و تنها راهحل همین بود که آب را پیدرپی با کلاه آهنی به بیرون بریزیم.
شب که فرا رسید مهدی (سکاندار) خوابش گرفت و دیدیم واقعاً دیگر نمیتواند سرپا بایستد تا قایق را براند. لذا من و سلیمانپور به نوبت سکانداری میکردیم. حوالی ساعت یازده شب از داخل آبراه وارد یک محوطه نسبتاً باز شدیم که پشت سنگر آن یک عراقی نگهبانی میداد. بیاعتنا به مسیرمان ادامه دادیم شاید او نیز تصور میکرد که قایقها مال خودشان است چون هنوز علیرغم اینکه ما جزایر مجنون را دور زده و پشت سر گذاشته بودیم خبری از عملیات نبود. اصلاً به ذهنشان هم نمیرسید که گردانی از نیروهای ایرانی چنین غافلگیرانه وارد خاک عراق شده باشد. قدری جلوتر برای چندمین بار یکی از گالنهای بنزین را به باک موتور قایق ریختیم.
برخی از بچهها سر روی زانو خوابیده بودند و تیربارچی، محض حفظ احتیاط تیربار خود را روی نوک قایق به حالت آماده مستقر کرده بود. در خیلی از نقاط مسیر، موتور را خاموش میکردیم تا منتظر قایقهای بعدی که پشت سرمان میآمدند باشیم. ابوصعود ایستاده روی قایق جلوتر از ما، ما را هدایت میکرد. در برخی نقاط ما را منتظر میگذاشت و خود به جلو میرفت و بازمیگشت و ما را نیز دنبال خود میکشید. از این به بعد دفعات پاروزنی بیشتر میشد و با موتور خاموش داخل نیزارها پیش میرفتیم. از بس شکم درد گرفته بودیم خیلی چیزها فراموشمان شده بود و یکی از مهمترین آرزویمان این بود که ایکاش تکهای خشکی در میان هور دیده شود که برای رفع حاجت چند دقیقهای به آنجا برویم، اما نمیشد. بیست و دو ساعتی بود که روی آب بودیم و در مسیر نماز صبح را هم نیز نشسته داخل قایق خوانده بودیم. مه صبحگاهی، همه افق را فرا گرفته بود. سپیده از ورای نیزارها نمایان میشد و ما به سرعت به سمت سواحل در حال حرکت بودیم. ساعت حدود نه صبح از داخل آبراه متوجه ساحل شدیم. بهسرعت در کنار ساحل در عمق خاک عراق و در آنسوی جزایر مجنون در امتداد نهر صویب قایقها پهلو گرفتند و همه در امتداد ساحل به دنبال نقطهای بودند که ....
در ساحل به پهلو نشسته بود و مه صبحگاهی اجازه نمیداد او را بهروشنی ببینیم. بچهها از دور تصور میکردند که شاید یک سرباز عراقی است. ولی وقتی نزدیکتر رفتیم دیدیم حمید آقا است. بعضیها میگفتند دیشب ایشان را هلیکوپتر (هلیبورد) کرده و در عقبه دشمن پیاده نموده است. برخیها میگفتند نه ایشان از یک مسیر دیگری آمده و دهها حرف و حدیث دیگر. هر طور که آمده بود حمیدآقا بود که با خندههایش به بچهها آرامش بخشید. اما اینبار ملبس در لباس سرباز عراقی بود و بچهها از او قوت قلب گرفتند و دیگر احساس غربتی در میان نبود. گویی که همه فرماندهان و بچههای لشکر اینجا گرد آمدهاند. چون در پناه چهره او یک سکینه و آرامشی بود که نمیشود وصفش کرد مثل این شعر عاشقانه که شاعر گفته:
من ندانم که به چشم تو چه رازی است نهان
که من آن راز توان دیدن و گفتن نتوان
خلاصه حمید آقا با همان متانت و وقار و با آن آرامشی که داشت توصیههای لازم را به فرمانده گردان گفت و دیگر نفهمیدیم کجا رفت.
این چه رفتاری است که ابو صعود دارد
بلندقد بود و دشداشه پوشیده بود. زبان ما را هم خوب بلد بود. به بنیهاشم گفت نیروها در امتداد ساحل بنشینند تا ادامه قایقها نیز از راه برسند. قدری نگران به نظر میرسید. به همراه او چند قدم از گودی ساحل بالا رفتیم و دشت وسیعی پیش رویمان نمایان شد که تانکها و نفرات عراقیها در آن جابهجا میشدند سمت جزیره. سریع در سینه ساحل خوابیدیم، یکی از بچهها رادیو باز کرد تا ببینیم عملیات در جزایر آغاز شده است یا نه، سرود استاد محمدرضا شجریان داشت پخش میشد. «ایران ای سرای امید، بر بامت سپیده دمید، بنگر کز این لب کوه، خورشید خجسته دمید.» تا آن را شنیدم موها بر بدنم سیخ شده بودند. چنان احساس غروری به من دست داد، انگار که شرنگ پیروزی بر کاممان ریختهاند و همین ارتش عراق زیر پای ماست. گردانی در عمق خاک عراق در امتداد سواحل مجنون سنگر گرفته بود و مترصد لحظهای است که شریان تردد سپاه سوم عراق به جزایر مجنون را قطع نماید. سرشار از احساس پیروزی دوباره با ابوصعود بلند شدیم تا جلو را بپاییم. در این لحظه دیدم که افسر عراقی به سمت ما میآید. قبل از اینکه متوجه حضور نیروهای گردان پشت خاکریز ساحل باشد ابوصعود به طرفش رفت ولی با تعجبی که گویی آن افسر را دقیقاً میشناسد در مقابل حیرت ما دو هموطن همدیگر را در آغوش کشیدند: اه السلام، السلام، اهلاً و سهلاً ...
گو اینکه دو برادر بعد از سالها دوری دوباره به هم رسیدند. با شک و تردید آن دو را زیر نظر گرفتیم، اما راستش پیش خود تصور میکردیم که ابوصعود دارد طرح اسارت ما را با آن افسر عراقی میریزد. در آن چند دقیقهای که آنها با هم صحبت میکردند، هزار و یک سوءظنی از ذهن ما خطور میکرد، تا اینکه آنها بلند شدند و دوباره روبوسی کردند و همدیگر را در آغوش فشردند. ادامه رفتار ابوصعود را با دقت دنبال میکردیم که او چه خواهد کرد؟! او بلافاصله رو کرد به یکی از رزمندهها گفت: بیا برادر!
او با تعجب جلوتر رفت. ابوصعود رو به آن افسر گفت: فی امانالله. چند قدم آنطرفتر بولدوزری را با انگشتش به آن رزمنده نشان داد و گفت: ببر این افسر را پشت آن بولدوزر با دو سه تیم خلاصش کن.
این رفتار او تردید و سوءظن ما را برطرف کرد.
بهجز دو، سه فروند بقیه قایقها هم رسیده بودند. نیروهای گردان به ترتیب گروههانها و دستهها در لبه آب آرایش گرفتند. بنیهاشم برای آخرین بار کالک را با جهت شمال توجیه کرد و مسیر حرکت گردان را انتخاب نمود، گفت: به فرماندهان گروهانها بگویید باید سریعاً خودمان را از آن کناره و از آن مسیر شورهزار به پشت شهرک شدادیه برسانیم.
حرکت آغاز شد. از آن دوردست، در حدود پنج الی شش کیلومتری پتروشیمی، ساختمانهای شهرکی دیده میشد. از یک مسیری که قبلاً معین شده بود و ترددی در آن نبود، در یک ستون حرکت کردیم. در اواسط مسیر ناگهان متوجه شدیم که ستونی از نیروهای عراق با ماشینها و تانکها به سمت ما میآیند. بنیهاشم دستور داد همه به حالت خیز با آمادگی کامل روبه دشمن حالت تیراندازی بگیرند، اما تا نگفته است کسی حق تیراندازی را نخواهد داشت، آقا مصطفی برای پیدا کردن دو، سه قایقی که در مسیر گم شده بودند رفته و هنوز هم بازنگشته بود. بنیهاشیم «محمد فرجام» را با دو تیم برای مقابله و درگیری با این گردان زرهی مأمور کرد. او حتی نحوه آرایش آن تیم را خودش مشخص کرد. گفت برای درگیری یک آرایش نعل اسبی بگیرند. دستور داد بقیه یگان فعلاً هیچ عکسالعملی نشان ندهند و منتظر دستور باشند. برادر فرجام این مأموریت را شجاعانه به انجام رساند و بدون هیچ تلفاتی با کمترین زمان درگیری یک گردان مکانیزه از تیپهای سپاه سوم عراق را در آن دشت وادار به تسلیم کرد.
عراقیها وقتی دیدند که دیگر راه فراری ندارند از آیفاها و تانکها بیرون آمده و همگی تسلیم شدند. تعدادی از بچهها مأمور شدند عراقیها را خلع سلاح و در نقطهای بهعنوان اسیر جمعآوری و منتظر فرمان بعدی باشند. ماشینآلات و امکاناتشان نیز در نقطهای نگهداری شدند. باقی مسیر خود را به سمت شهرک ادامه دادیم. نزدیک ساعت یازده و نیم از سمت جنوب غربی، شهرک را دور زدیم و خود را به جادهای رساندیم که تنها مسیر ارتباطی کل مناطق عملیاتی خیبر و تنها شاهراه پشتیبانی سپاه سوم عراق در جزایر مجنون جنوبی و شمالی و پاسگاههای طلائیه و سایر پدها و موقعیتهای آبی و خاکی عراق بود. در ضلع جنوب غربی شهرک شدادیه خاکریزهای کمارتفاعی بود که به نظر میرسید برای جلوگیری از نفوذ آبهای سطحی به داخل محوطه شهرک در فصول بارانی زده بودند. چون هیچ کاربرد نظامی نداشت و فقط میتوانست مانع پیشروی آب در مواقع سیلابی بوده باشد. درهرحال نیروهای گردان بنا به دستور بنیهاشمی در پشت آن خاکریز کم ارتفاع برای خود موضع گرفته و سنگرهایی کندند.
این افسر خوشاندام عراقی کیست که اینچنین در پشت خاکریز رژه میرود؟
بچهها آماده میشدند که پاسگاه ـ دژبانی ـ و سنگر ایست و بازرسی عراقیها را نیز غافلگیرانه بگیرند. چون هنوز وضعیت در روی جاده منتهی به ایست و بازرسی کاملاً عادی بود. ما با آنها حدود سیصد متر فاصله داشتیم. در این طرف نیز در فاصله دو متر از هم، داخل سنگرها بچهها با آمادگی تمام منتظر دستورات فرماندهی بودند با بنیهاشم و «داود پروینی» و «بهمن علیاکبری» در یک سنگری نشسته بودیم، دیدیم یک افسر تکاور عراقی با کلاه کج قرمز و لباس پلنگی لجنی، در مقابل بچهها رژه میرود و بچهها مرتب تشویقش میکنند. او هنوز بنیهاشم را نمیدید و به رژهاش ادامه داد تا به سنگر ما رسید. ناگهان متوجه بنیهاشم شد. دستهایش را پایین انداخت و افتاد به التماس برادر بنیهاشم ببخشید! شرمندهام، والله خواستم به بچهها روحیه بدم.
بنیهاشم زیاد به رویش نیاورد ولی با جدیت گفت: برو لباستو عوض کن!
او یکی از نیروهای مخلص گردان به نام «حسین نصیری» از روستای قصابه مشکینشهر بود که در همان عملیات نیز به درجه رفیع شهادت نائل شد.
قف، دوش آشاغا!
تعدادی از بچهها از پشت شهرک شدادیه دور زده و همه پرسنل پاسگاه ایست و بازرسی عراق را به اسارت گرفتند با این اقدام دیگر کلید تردد نیروهای عراق بهدست بچههای گردان علیاصغر(ع) افتاد. هنوز رزمندگان اسلام از سمت ایران بهسوی جزایر مجنون و طلائیه در حال پیشروی بودند و تنها راه مواصلاتی عراقیها با خشکی و شرق دجله نیز فقط از همین جایی بود که بچههای ما مستقر بودند. ما دژبان امینی برای نیروهای عراق بودیم و عقبه مطمئنی میخواستیم برایشان تأمین کنیم، ولی حمیدآقا تأکید کرده بود: «اینجا فقط نقش نیروهای عراقی را بازی کنید و به هیچ عنوان درگیر نشوید، خونسردیتان را حفظ کنید و بگذارید ماشینها و ادوات عراقیها بیایند. وقتی به دژبانی رسیدند از دو طرف غافلگیرشان کنید و بیاورید پایین و ماشینهایشان را نیز بگیرند و آن گوشه جمع کنید. اسرا را ببرید آن گودی و مواظبشان باشید.» سی، چهل متر جلوتر با یکی از بچهها در شانه جاده نشسته بودیم و عراقیها در کمال آرامش میآمدند، اما در چند قدمی دژبانی وقتی میدیدند یک رزمنده ایرانی با کلاه آهنی عراقی و تابلوی قف (ایست) جلویشان سبز شد، شوکه شده و بعضاً داد میکشیدند و وقتی سر میچرخاندند که امکان فرار از سمت راست را ملاحظه کنند، تیربارچی را میدیدند که شانهبهشانه یک آرپیجیزن در مقابلشان کمین کرده، چارهای برایشان باقی نمیماند جز اینکه دستها را به نشانه تسلیم بالا بگیرند و ذلیلانه از ماشین پایین ببرند. بعضاً میدیدی برای تسلیم شدن مقاومت میکنند و در اینگونه موارد یکی از بچههای گردان که چهره عبوسی هم داشت، داد میزد: قف، دوش آشاغا گؤروم اده.
یقهاش را میگرفت و تحویل بچهها میداد تا به کمپ اسرا ببرندش.
اینجا خاکریز جنوب غربی شدادیه در شرق دجله است یا خیابان ناصرخسرو تهران!!
شهرک شدادیه شهرک مسکونی برای افراد معمولی نبود. فقط نظامیان و مهندسان و کارشناسان نفتی در آن شهرک سکونت داشتند. برای پاکسازی از لوث وجود عراقیها، بنیهاشم دستههایی از گردان را مأمور کرد با رعایت اصول پاکسازی وارد تعدادی از ساختمانها و سولههای شهرک شوند. بچهها که ساعتها برای این کار لحظهشماری میکردند، با تمام اشتیاق وارد سولهها و ساختمانها شدند. رفتنشان تماشایی ولی بازگشتشان تماشاییتر بود. وقتی به پشت خاکریز برگشتند دیدیم، همه با دست پر برمیگردند. نمیدانم آنهمه ضبط صوت، رادیو، تلویزیون و ویدئو برای چه داخل سوله شهرک ذخیره شده بود. هرکدام از بچهها یکی از آن وسایل صوتی و تصویری را با خود به پشت خاکریز آوردهاند. بعدازآن در امتداد خاکریز که بچهها مستقر بودند ترانههای عربی بود که میخواند، غلغلهای برپا شده و آنجا شبیه خیابان ناصرخسرو شده بود گو اینکه دستفروشان ناصر خسرو هستند که صوتی و تصویری مستعمل میفروشند. این یکی میگفت: مارک دستگاهی که دارم «سونی» است.
آن یکی میگفت: «توشیبا» از آن بهتره.
آن یکی تلویزیون را بستهبندی میکرد و آن دیگری با دکمههای ویدئو ور میرفت. پاک فراموش کرده بودند اینجا میدان جنگ است و سختیهایی در پیش است!
بنیهاشمی مدام با بیسیم صحبت میکرد و با حمیدآقا کارهای بعدی را هماهنگ مینمود. همان لحظه دیدم مردی از داخل شهرک به سمت ما میآید. لباس شخصی پوشیده بود و یک کیف سامسونت دستش بود. پالتوی متمایل به بنفش هم بر تن داشت. آمد و رسید و با تعجب چهره بچهها را نگاه میکرد و هیچی از زبان ما هم نمیفهمید. از آن چشم بادامیها بود و قیافهاش داد میزد ژاپنی است. به هر که میرسید مات و مبهوت به چهرهاش خیره میشد. عالم ابهامآمیزی داشت. از حضور ما در آن شهرک کاملاً یکه خورده بود. گاه آن دوردستها را نگاه میکرد، گاه ما را و گاه جادهای را که انتهایش در آن دوردستها محول میشود با نگاه کنجکاوانه سریع متوجه شد، مسئولیت این یگان با چه کسی است.
خود را به بنیهاشمی نزدیک کرد و با تبسم مصنوعی به انگلیسی کلماتی گفت. بنیهاشمی سرگرمتر از آن بود که به او توجهی داشته باشد. دیگر هر کجا رفتیم او با ما آمد. دستبردار نبود و مرتب میگفت: آیم فرام جیپن.
وقتی میدید توجهی به حرفش نمیشود، انگشت اشاره را به سینه خود میگرفت و میگفت: جیپن، جیپن، جیپن.
از بس تکرار کرد تا اینکه بنیهاشم عصبانی شد و گفت: یئری ایت جهنمه بابا. زهرمار جیپن درد جیپن.
به ما هم گفت: به بچهها بگویید کسی مزاحمش نباشد. فرصت فرار بدهید تا از ما دور شود. احتمالاً کارشناس نفتی است.
به بچهها گفتیم کسی به طرفش تیراندازی نکند. او نگران چند قدمی میرفت و میایستاد و به پشت سر خود نگاه میکرد تا اینکه رفت و رفت و از دید ما دور شد.
غذایی که قسمت عراقیها نشد
نیروی عراقی چون یقین داشت اینجا پشت جبهه است و هنوز باید کیلومترها راه براند تا به قرارگاههای پشتیبانی جزایر مجنون برسد، لذا با خیال راحت با زیرپیراهنی رانندگی میکرد. متوجه چند نفری که آن بغل دراز کشیده بودیم نشد. به عربی میخواند و ما نمیفهمیدیم چه میخواند. درحالیکه دنده معکوس میکشید تا نزدیک ایست بازرسی، سرعت ماشین را کمتر کرد. دیدن یکی، دو تا ایرانی در ایست و بازرسی تعادلش را به هم ریخت، پا رو پدال گاز گذاشت و به هشدار ایست بچهها توجهی نکرد. درحالیکه سرعت خود را زیاد کرده بود، بدجوری فرمان ماشین را چرخاند و تانکر حمل غذا کله کرد و واژگون شد. آش و غذایی که برای یگانهای مستقر در جزیره و اطراف آن میبرد، ریخت زمین و نصیب چالهچولهها شد. باز تصور میکرد که امکان فرار دارد. در ماشین واژگون شده را باز کرد و پا به فرار گذاشت. در دم با رگبار یکی از بچهها نقش زمین شد و دمر توی جوی آتش افتاد. فارغ از اینکه شاید اگر اسارت را میپذیرفت امروز سرنوشت دیگری داشت!