به گزارش گروه سایر رسانه های
دفاع پرس، در عملیات خیبر هم همانند دیگر عملیاتهای دوران دفاع مقدس، نیروهای متخصص و فنی هوانیروز نقش بسیار بالایی داشتند. آمار بالای این نیروها و حضور پررنگ آنها در تعمیرات و مهماتگذاری انواع بالگردها، سند دیگری از فعالیتهای درخشان آنها در جنگ میباشد. شرکت و حضور متخصصین تعمیرات بالگرد در ردههای مختلف مثل رادیو و موتور و هیدرولیک و بدنه و مهمات و عمومی و الکتریک و بازرس فنی و سرپرست خط پرواز و کروچیف و دهها تخصص دیگر، باعث میشدند که مشکلترین تعمیرات در هر یک از قسمتهای بالگرد، در منطقه انجام شود و هیچ بالگردی، زمینگیر نشود. یکی از این نیروها، ذوالفقار بابایی با تخصص کروچیف بود که قسمتی از خاطرات او را در عملیات بزرگ خیبر میخوانیم.
****
یکی از عملیاتهای بزرگ ایران پس از حمله بیتالمقدس 2 و فتح خرمشهر، عملیات خیبر بود که موجب تحسین جهانیان نسبت به نحوه عملیات نیروهای مسلح ایران - به خصوص هوانیروز - در جزایر مجنون عراق شد.
درجه من در زمان عملیات خیبر، استوار دوم بود و در پایگاه مرکز آموزش شهید وطنپور 3 اصفهان انجام وظیفه میکردم. آن زمان کروچیف بالگرد ترابری 214 بودم و مدام همراه تیمهای مأموریتی و بالگردها پرواز میکردم.
در تاریخ 27/11/1362، من هم در لیست نیروهایی قرار گرفته بودم که باید به منطقه عملیات میرفتم. مرکز آموزش به علت این که دانشکده است و نیروهای فنی و خلبان آن همیشه در حال آموزش و تدریس و یاد گرفتن هستند، نمی توانند زیاد در مأموریتها شرکت کنند. این حضور در پارهای از مواقع با استفاده از بالگردهای موجود آن پایگاه و نیروهای کارکشتهاش، به عنوان کمک به سایر پایگاههای هوانیروز انجام میشد.
در آن مأموریت، با وجود این که کوچکترین اطلاعاتی از نحوه و محل و زمان مأموریت به ما نگفته بودند، حدس میزدیم باید عملیاتی در پیش باشد که حتی از نیروها و بالگردهای پایگاه ما هم میخواهند استفاده کنند.
تیم اعزامی پایگاه ما که مشتمل بر بالگردهای شینوک و 214 و کبرا میشدند، در همان تاریخ به سوی جنوب پرواز کردند. در پایگاه هوانیروز مسجد سلیمان که فرود آمدیم طوفان شدیدی در گرفت و اجازه پرواز مجدد ندادند و مجبور شدیم شب را در همان پایگاه بمانیم.
فردای آن روز، از شدت طوفان مقداری کاسته شده بود. در میان همان بقایای باد و باران پرواز کردیم و پس از پشت سر گذاشتن اهواز، در دارخوین فرود آمدیم. فرمانده هوانیروز در آن زمان سرهنگ جلالی و فرمانده نیروی زمینی ارتش، سرهنگ صیاد شیرازی بود.
در اولین شبی که دارخوین بودیم، سرهنگ شیرازی و سرهنگ جلالی با یک فروند بالگرد شناسایی 206، برای آخرین هماهنگی به جزیره مجنون پرواز کردند. هنوز در کانکسهای دارخوین جاگیر نشده بودیم که دستور آمد: «تعدادی از بالگردها به منطقه جفیر پرواز کنند» من هم به علت اینکه کروچیف یکی از بالگردهای اعزامی بودم، همراه آنها رفتم. در منطقه جفیر، کم و بیش اطلاعاتی کسب کردیم که باید هلی برن انجام دهیم. یعنی تعداد زیادی نیرو و دهها تن مهمات را به جزایر مجنون ببریم که در دست نیروهای دشمن بود.
در آن مأموریت، از کارآمدترین نیروهای فنی و متخصص هوانیروز استفاده کرده بودند که هر یک تجربیات بالایی داشتند.
عملیات خیبر با رعایت کامل موارد ایمنی انجام شد. بالگردهای ما آن چنان غافلگیرانه وارد جزیره مجنون شدند و نیرو پیاده کردند که حتی تا سه روز عراق هم خبر نداشت که جزایرش به وسیله نیروهای ایرانی تصرف شده است.
نیروهایی که بالگردها در جزیره پیاده کردند، بلافاصله نیروهای موجود دشمن را خلع سلاح کردند و با قطع نیها، اقدام به خیابانکشی در بین نیزارهای جزیره برای تردد قایقها کردند. تعدادی قایق هم با نیروهایی که داخل آنها مجهز به بیسیمهای پی.آر.سی-77 و چراغهای قرمز و سفید بودند، وظیفه هدایت بالگردها را برای فرود و تخلیه نیرو و مهمات و بازگشت به جفیر در ساعات شب، به عهده داشتند. خیبر عملیات بزرگی بود که با بیش از صد فروند از بالگردهای مختلف هوانیروز انجام شد.
نیروهای فنی هم یک لحظه در آن عملیات، بیکار نبودند. روز در زیر بمباران به بالگردها میرسیدند و شب در زیر نورهای ضعیف اقدام به تعمیرات و مهماتگذاری بالگردهای جنگنده میکردند. در تمام مدت عملیات خیبر از شروع تا پایان که 19 روز فقط در زمان مأموریت من بود، با وجود این که تعدادی از بالگردها هدف قرار گرفتند و نقصهای متفاوتی پیدا کردند، اما با تلاش نیروهای متخصص یک بالگرد هم زمینگیر نشد.
در عملیات خیبر من بیشتر با اساتید خلبان ستوان سالاری و ستوان محمود فلزی پرواز میکردم که هر دو نفر از استاد خلبانهای مرکز آموزش هوانیروز بودند. در بعدازظهر همان روز، طوفان و باران شدیدی، منطقه خیبر را در بر گرفت. بارش باران و شدت طوفان به حدی بود که ظرف یک ربع تمام منطقه جفیر، به صورت یک دریاچه کوچک شد.
نیروها به داخل بالگردها پناه بردند و سنگرها و چادرهای سکونت پر از آب شدند. فقط اگر آن طوفان چند دقیقه بیشتر ادامه پیدا میکرد، شاید نتیجه عملیات هم عوض میشد؛ اما خوشبختانه زمان وقوع و پایان آن کوتاه بود. با همان شدت که شروع شد با همان شدت هم پایان یافت و تمام آب ها، جذب زمین شدند و بلافاصله چنان آفتابی منطقه را گرفت که انگار اصلا طوفانی نبوده است.
هنوز حمله شروع نشده بود. نیمه شب بود. منطقه جفیر با دریایی از انسانها و دهها بالگرد و تودههایی از مهمات در شور و غلغله خاصی به سر میبرد. با این که نصف شب بود و همه میبایستی در سنگر و چادرها خواب باشند؛ اما یک نفر هم نبود که داخل سنگر باشد. با شنیدن صدای بالگرد شناسایی، حدس زدیم که فرمانده نیروی زمینی و فرمانده هوانیروز که برای آخرین هماهنگی به جزیره پرواز کرده بودند، در حال بازگشت هستند. چند دقیقه پس از فرود بالگرد، انگار قیامت شد. صداهای تکبیر و مشخصتر از همه یا رسولالله (ص) سقف آسمان منطقه جفیر را شکافت. جنب و جوش و فعالیتها و چرخش ملخها یکباره چند برابر شدند. نیروهای پیاده با تجهیزات کامل، پی در پی سوار بالگردهای شینوک میشدند و درهای بالگردها پس از کامل شدن بسته میشدند. یکباره 6 فروند از بالگردهای غولپیکر (شینوک) از زمین کنده شدند و به سوی جزیره پرواز کردند.
من زیباترین صحنه بدرقه را آن شب از نیروهای روی زمین، به دنبال پرواز بالگردهای شینوک دیدم. این پروازها تا سپیده صبح، بدون توقف انجام شد.
بالگردها سریع پر میشدند و به سرعت میرفتند و تخلیه میکردند و بازمیگشتند.
تنها سانحه ما در آن شب، مربوط به بالگرد سرگرد داریوش امین طاهری و سرگرد مهدی نکویی بود که مورد اصابت قرار گرفت و مجبور به فرود اضطراری شدند و متأسفانه در آن فرود، تعدادی از نیروهای پیاده به شهادت رسیدند. برای مجروحین آن عملیات، ستادی در منطقه جفیر تشکیل داده بودند که نیروهای مجروح بازگشتی از جزیره را در آن جا پیاده و از آنجا به اهواز تخلیه میکردند. مشابه همین ستاد در فرودگاه اهواز نیز تشکیل شده بود که مسئولیت آن به عهده پایگاه هوانیروز مسجد سلیمان و فرماندهاش ستوان یکم حسن خوشگفتار بود.
در عملیات خیبر چند فروند از بالگردهای نیروی هوایی و دریایی ارتش هم شرکت داشتند. یکی از بالگردهای شینوک ما که خلبانان آن سروان محمود ترابینژاد و خلبانی از نیروی هوایی به نام سرگرد خالقی بودند، در آن عملیات سانحه دادند و خلبان ترابینژاد و کروچیف آن بایرامعلی یتیم زاده و آن خلبان نیروی هوایی ارتش به شهادت رسیدند.
در یکی از پروازهای شبانه که خلبانان بالگرد ستوان فروردین و ستوان عبدالباقی بودند، تعدادی از نیروهایی بسیجی داخل بالگرد ما بودند.
همه هم اصفهانی بودند. یک نفر از آنها که بسیار نوجوان بود، نظرم را جلب کرد. با دست اشاره کردم به کنارم بیاید. از میان نیروهایی که کیپ نشسته بودند خودش را به من رساند و مقابلم کف بالگرد نشست. چهرهاش خیلی به نظرم آشنا آمد. از اسم و فامیل و محل زندگی او که پرسیدم، نشانی محلی را داد که خودم یک کوچه پایینتر در خانهای مستأجر بودم. او هم مرا میشناخت و عنوان کرد: «بارها مرا در آن خیابان و حوالی دیده است.» با توجه به اینکه سن و سال کمی داشت، از او پرسیدم: «چرا به جبهه آمدهای؟»
خیلی محکم گفت:
-«شما برای چی آمدهاید؟»
به او گفتم: «من نظامی هستم و وظیفهام ایجاب میکند.»
در جوابم با طنز گفت: «اگر من نیامده بودم، شما الان چه کسی را به منطقه میبردید؟ منم مثل شما.»
آن پرواز را انجام دادیم و نیروهای داخل و آن نوجوان را در جزیره پیاده کردیم. نمیدانم چرا چشمانم یک لحظه از تعقیب او دست برنمیداشتند. تا زمانی که سوار قایق شد و قایق در بین نیزارها گم شد همچنان چشم به او دوخته بودم که با فریاد ستوان فروردین به خودم آمدم: «بابایی حواست کجاست؟ گفتم بیا بالا در را ببند، میخواهیم پرواز کنیم.»
پس از آن پرواز، سه یا چهار سورتی هم تا عصر انجام دادیم. در آخرین سورتی تعدادی شهید به داخل بالگرد آوردند. من کنار بالگرد، دریچه محافظ موتور را کنار زده بودم و نگاه میکردم ببینم ترکش یا گلولهای به موتور اصابت کرده است یا نه. این بار ستوان عبدالباقی صدایم کرد: «بابایی ظرفیت اور شد. بپر بالا تا برویم!»
خوشبختانه اثری از اصابت ترکش و گلوله ندیدم. دریچه را بستم و سوار بالگرد شدم. داخل بالگرد، پر از پیکر شهید بود. همان پشت در با جمع کردن پاهای یکی از آنها، فضای کوچکی برای خودم باز کردم و نشستم. ستوان فروردین که ناخودآگاه چشم به من داشت و تلاش من را برای نشستن میدید، با صدای بلند گفت: «ذوالفقار! انگار باز هم جا نداری؟»
سربلند کردم جواب او را بدهم که چشمانم میخکوب ماندند. صورت یکی از آن جنازههایی که تازه شهید شده بودند، به نظرم خیلی آشنا آمد. نیمخیز شدم و با دست گذاشتن روی جنازهها به صورت آن شهید نگاه کردم. صورتش در میان گل و لای و خون پوشیده شده بود. با گوشه دستمال گردن خودش که صورتش را پاک کردم، بی اختیار تکان خوردم. همان دستمال را روی صورت او کشیدم و ناراحت به جای خودم بازگشتم. او همان بسیجی بود که یک کوچه بالاتر از خانه اجارهای من، خانه خود و خانوادهاش بود.