گروه حماسه و جهاد
دفاع پرس: در آستانه سیو سومین سالگرد شهادت «امیر اشتیاقی»، دل به دلگویههای حاج خانم «اقدس میثمی» و «شهناز اشتیاقی» مادر و خواهر شهید دادیم. در ادامه ماحصل گفتوگو را میخوانید.
1357؛ انقلابی کوچک
خواهر شهید: خاله و زن دایی مهمان ما بودند و سرمان به چای و میوه خوردن گرم بود. میگفتیم و میخندیدیم که یک دفعه با صدای مشتهایی که به در حیاط کوبیده میشد، در جایمان میخکوب شدیم. با ترس و لرز در را باز کردم. امیر، دایی و پسرخالهام خودشان را داخل حیاط پرت کردند و در را پشت سرشان بستند. شوکه شده بودیم. هنوز هاج و واج بودیم که باز هم صدایی همهمان را از جا پراند. صدای فریادی بلند شد که میگفت: «یک دقیقه فرصت دارید که خودتان را تسلیم کنید»، ولولهای برپا شد. هرکس به طرفی میدوید. دایی و پسرخالهام حمام رفتند و در را بستند. امیر هم با هر زحمتی بود، خودش را پشت آبگرمکن روشن پنهان کرد. حواسمان به رفتار عجیب و غریب آنها بود که به یکباره در حیاط با لگد محکمی باز شد! سه نیروی گارد رژیم با چهرههای برافروخته در آستانه در ایستاده بودند. نفسمان در نمیآمد. یکی از آنها با صدای خشن گفت: «به آن سه نفر خرابکار بگویید بیرون بیایند!» تازه یادمان افتاد امیر و بقیه برای شرکت در تظاهرات از خانه بیرون رفته بودند.
با گریه و زاری گفتیم: «خرابکار کجا بود؟ ما چند زن تنها هستیم. باور ندارید، بیایید خانه را بگردید.» اگر آن جوانمرد در میان آنها نبود و هم قطارانش را از گشتن خانه منصرف نمیکرد، معلوم نبود چه بلایی سرمان میآمد. مأموران گارد رژیم شاهنشاهی که رفتند، دیدن آن خرابکار کوچک! سکوتی که از ترس در فضای خانه پیچیده بود را از بین برد که با صورتی سیاه از دودههای آبگرمکن روبهرویمان ایستاده بود. تا چند دقیقه، کوچه از صدای خندههایمان پر شده بود.
1361؛ باید خوشحال باشید
مادر شهید: یک شب در میان، خانه نمیآمد. بعد از پست نگهبانیاش برای امنیت محله، بر میگشت مسجد و همان جا میخوابید. چند وقت قبل از آن یک روز گفتیم: «امیرجان! یک چیزی بگویم ناراحت نمیشوی؟» وقتی برای نماز شب بیدار میشوی و برق را روشن میکنی، پدرت بدخواب میشود. آن بنده خدا چهار صبح باید سرکار برود.
بعد از آن، یک لامپ خیلی ضعیف خرید که نیمه شبها برای خواندن نماز شب از آن استفاده میکرد، طوریکه ما متوجه بیدار شدنش نمیشدیم. شبهای نگهبانیاش بعد از پست به خانه برنمیگشت تا با آمدنش ما را از خواب بیدار نکند.
15 ساله بود که رو به رویم ایستاد و گفت: «میخواهم به جبهه بروم» گفتم: «تو تک پسر ما هستی. قراره عصای روزهای پیری ما باشی. کجا میخواهی بروی؟» گفت: «تا خدا هست، نگران چی هستید؟ توکلتان به خدا باشد.» در نهایت برای اعزام ثبت نام کرد. دور از چشمش رفتم و به مسئول ثبتنام گفتم: «این بچه، تنها پسرم و کم سن و سال است. ثبت نامش نکنید.» وی در جوابم گفت: «اصرار خودش ما را کلافه کرده است. فقط هم پسر شما نیست. تعدادشان خیلی زیاده است. ما حریفشان نیستیم» بالاخره کار خودش را کرد و رفت. شش ماه تمام در کردستان ماند. وقتی برمیگشت، من و مرحوم پدرش اوقات تلخی کردیم که گفتیم: «چرا اصلا به فکر ما نیستی؟ نگفتی در این شش ماه چه به ما گذشت؟» در مقابل ما سرش پایین بود و چیزی نمیگفت؛ اما پیغامهایش را به واسطه دخترم به ما داد.
خواهر در تکمیل صحبتهای مادر میگوید: «امیر گفت: به مامان و بابا دلداری بده. بگو که امثال من به جبهه نرویم، دشمن تا خانههایمان میرسد. آن وقت حتی به ناموس ما هم رحم نمیکنند. بگو باید خوشحال باشید که پسرتان شیفته این راه شده است.»
1360؛ تویی که نمیشناختمت
مادر شهید: وقتی گفتند که اسممان برای حج تمتع در آمده، هم خوشحال و هم دلواپس شدم. نمیدانستیم پنج هزار تومان مابقی هزینه سفر را چطور باید جور کنیم. در نهایت تصمیم گرفتیم از دوست و آشنا قرض بگیریم؛ اما زمانیکه امیر متوجه شد، با لحن خاصی گفت: «یعنی میخواهید دوره بیافتید از این خانه و آن خانه پول قرض کنید؟ نه، نمیخواهد. خودم دارم!» نمیدانستم از آن ادعای بزرگش بخندم یا تعجب کنم. اما وقتی شب با یک دسته اسکناس برگشت و گفت بفرمایید! فقط جای تعجب بود. گفتم: «خب چه فرقی کرد؟ تو هم که رفتی قرض کردی؟» خندید و گفت: «نه بابا. پول خودم است.» گفتم: «از کجا این همه پول آوردی؟» گفت: «یادت رفته چند ساله هرروز به من پول تو جیبی میدهی؟ از آن موقع، دست بهشان نزدم!» تا آمدم دستش را رد کنم، گفت: از حالا این پول را به عنوان چشم روشنی سفر حج تان از من قبول کنید.»
خیلی کم سن و سال بود که کار کردن بعد از مدرسه را شروع کرد. ریختهگری، تراشکاری و... سرهفته که دستمزد میگرفت، همه حقوقش را یک جا تحویلم میداد و میگفت: «اگر دوست داشتی یک مقدار از این پول به من بده!» مادر سری با حسرت تکان میدهد و میگوید: «خیلی زود بزرگ شد. جوری که سخت میشناختمش. سر سفره که مینشست و می دید 2 جور غذا درست کردهام، به رویم نمیآورد که از کارم ناراحت شده، اما وقتی یکی از غذاها را کنار میگذاشت و میگفت: این بماند برای شام. با زبان بیزبانی، حرفش را میزد. شب که برایش تشک پهن میکردم، جمعش میکرد و روی فرش سرد میخوابید و میگفت: الان رزمندهها روی خاک و سنگهای سرد جبهه خوابیدند.»
1363؛ عید آمد و تو نیامدی
خواهر شهید: بعد از حدود 2 سال، شش ماه آخر، به عنوان سرباز وظیفه در مقر سپاه مشغول خدمت شد و کمکم دلتنگی، سایهاش را از سر خانه ما کم کرد. آن روزها مدام زمزمه مشهد روی لبش بود. دلم هوای زیارت کرده است. فکر میکردیم همین روزها راهی مشهد میشود؛ اما باز هم غافلگیرمان کرد.
مادر شهید: آن روز از مراسم شهادت یکی از دوستانش آمده بود. آبی به سر و رویش زد و گفت: «ملاقات پسر عمهام میروم.» گفتم: «پس بیا این لباس سفید را تنت کن، با لباس مشکی بروی، برای روحیه مریض خوب نیست.» لباسش را عوض کرد و راه افتاد، اما یک لحظه ایستاد، چند قدم برگشت و گفت: «مامان راستش، شاید به ملاقات نروم. شاید با بچهها به منطقه بروم. یک عملیات مهم در پیش است. رفت و من مات و مبهوت فقط به رفتنش نگاه کردم. به خودم دلداری میدادم که نرفته است. اما وقتی عصر شد و برنگشت، دلشوره به جانم افتاد. با محل کارش تماس گرفتم، گفتند: همین امروز اعزام شد.»
مادر آهی کشید و ادامه داد: «8 روز مانده به عید رفت. میگفتند به محض ورود به منطقه، به خط مقدم اعزام شده بود و همان شب خبر در همه جا پیچیده بود و فقط ما بیخبر بودیم. میدیدم هر جا عید دیدنی میرویم و هرکس به خانهمان میآید، همه چهرهها گرفته و در هم است، اما علتش را نمیفهمیدم تا اینکه خواهرم خیال ما را راحت کرد و گفت: امیر شهید شده است. تا همرزمش نیامد و ماجرای شهادتش را تعریف نکرد، باور نکردم. گفت: پیکر امیر در خاک دشمن ماند. 16 سال روز و شبم در چشم انتظاری گذشت تا برگشت.»
هر عید جای امیر خالیست
مادر شهید: عید حال و روز من هم مثل اوضاع خانه در حال خانه تکانی، به هم میریزد. دلم هوای امیر را میکند. همه عیدهای من، پر از یاد اوست. دم سال تحویل، منتظرم دوباره از راه برسد، آن شاخه گلی را که به رسم هر سالهاش، مخصوص برای من خریده، طرفم بگیرد و با لبخند بگوید: «عیدت مبارک مامان.» این سال تحویل هم که بیاید و بگذرد، 30 سال از رفتن امیر میگذرد. امیر همیشه همین جاست، در قلب من.
بیوگرافی:
شهید «امیر اشتیاقی»
تولد: 1346
شهادت: 1363
محل شهادت: شرق دجله عملیات خیبر
انتهای پیام/ 171