گروه حماسه و جهاد دفاع پرس: آدم ها می توانند در یک لحظه تقدیر خود را تغییر دهند، با یک تصمیم درست برای ماندن، رفتن یا سپر بلا کردن جانشان. می شود ماند و بی تفاوت از همه اتفاقاتی که کنارمان رخ می دهد در زندگی روزمره غرق شد و می توان رفت و سرنوشت خود را با سرنوشت هزاران نفر درگیر جنگ پیوند زد درست مثل کاری که محمد حسین نوروزی 30 ساله در این سه سال حضورش در جبهه های سوریه انجام داد و بی قراری هایش برای نجات مردم سوریه او را امروز به مقام جانبازی رساند.
لازم باشد با ویلچر به سوریه میروم
می دانست که اگر برود ممکن است هر اتفاقی برایش بیافتد، شهادت بهترین اتفاق بود ولی حالا که تیرهای دشمن او را زمینگیر کرده است رضایت خدا را رضایت خودش میداند با وجود همه سختی های جانبازی و ضایعه نخاعی خدا را شاکر است و میگوید اگر امکانش باشد با همین مجروحیت، نشسته روی ویلچر، حاضر است به منطقه برگردد و هر کاری که در توانش هست انجام دهد چند دقیقه ای را با او در بیمارستان امام خمینی تهران هم صحبت میشویم، منتظریم از بی قراری هایش بشنویم ولی همان اول صحبت آب پاکی را روی دستمان میریزد و نه تنها لب به شکوه باز نمیکند بلکه بابت تقدیری که رقم خورده خدا را شکر میکند و میگوید: «حتی حالا که روی تخت هستم، با این وضعت اگر لازم باشد بروم، می روم. گاهی در خلوت با خودم فکر می کنم باید زودتر از اینها می رفتم. احساس می کنم این وظیفه ای است که باید انجام شود. همین حالا اگر پاهایم برگردد حاضرم فردا بروم. در دلم شور و حالی است. از زمانی که شروع کردم به خواندن زیارت عاشورا وقتی به آنجا می رسم که نوشته بابی انت و امی شور و حالی در من ایجاد میشود، وضعیت سوریه را به خاطر می آورم و کربلایی که در آنجا برپاست. اگر جا بمانیم از قافله شهدا جا ماندهایم. در این مدتی که بیمارستان بستری بودم چندتن از رفقایم شهید شده اند، هر بار که عکس و فیلمی از آن ها میبینم غبطه میخورم، میگویم شاید لیاقتش را نداشتم که شهید شوم. خوشا به حال آن ها که رفتند، امیدوارم من هم زودتر خوب شوم و به آرزوی دیرینه ام(شهادت) برسم.»
یک آیه، مانع شهادتم شد
قرار بود بعد این بار که از سوریه برگشت مراسم عروسی بگیرد که قناصه زن دشمن سینه اش را نشانه رفت، چند دقیقه بعد از اصابت گلوله چشمانش را باز کرد و خود را در آغوش دوستش سید مصطفی دید. چند روز بیشتر از دوستیاش با سید مصطفی نمیگذشت، حالا او مانده بود با بدنی مجروح و سید مصطفی که به این زودی پر کشید. تیر به سینه اش اصابت کرده و از پهلویش بیرون زده بود، قبل رفتن به سوریه به دلش افتاده بود که ممکن است اتفاقی بیافتد، وقت خداحافظی از خانواده هم طوری خداحافظی کرد که همه شک کردند قرار است چه اتفاقی رخ دهد که اینطور خداحافظی میکند؟! خودش می گوید شاید آیه ای که توی جیبم گذاشتم مانع از این شد که تیر به قلبش بخورد و او را شهید کند. چند روزی که در بیمارستان حلب بود، دکترها متعجب بودند که چطور زنده مانده است.
قبل از اینکه به سوریه برود هم دانشجو بود و هم سنگ کاری ساختمان میکرد، وضع مالی خوبی داشت، اما داغ سوریه او را آرام نگذاشت، اول از رسانه ها باخبر شده بود اختلافاتی در سوریه اتفاق افتاده، بعد که وضعیت وخیم تر شد و تکفیریها کمر به تخریب مقدسات شیعه بستند دیگر نتوانست آرام بماند، فهمیده بود که این افکار وهابیت و تکفیری هاست که باعث و بانی جنگ در سوریه شده، بعد از آن دیگر غیرت شیعی اش او را راحت نگذاشت، فهمیده بود که حالا زمان آزمایش است، ذهنش مشغول شده بود که اگر امروز به حرم ناموس شیعیان آن هم دختر حضرت علی(س) دست درازی کنند او باید چه کار کند؟! «جایی خوانده بودم که از امام زمان(عج) پرسیدند کدام صحنه عاشورا از همه برای شما سخت تر بود و ایشان فرموده بودند مصیبت هایی که بر حضرت زینب(س) گذشت از همه سخت تر بود. وقتی امام زمان(عج) اینطور نگران است چطور شیعیان می توانند نسبت به موضوع حمله به مقدساتشان بی تفاوت باشند، این افکار در ذهنم بود که خواستم خودم را محک بزنم ببینم می توانم از امتحانی که خدا در این زمان برایم در نظر گرفته سربلند بیرون بیایم یا نه.»
پیش حضرت زینب(س) روسفیدتان میکنم
با وجود مخالفت خانواده، تصمیمش را گرفته بود، می گفتند تو تازه عقد کردی حالا که یکی را پایبند خودت کردی کجا می خواهی بروی؟ «دور اول که رفتم چیزی به خانواده نگفتم، همه را توی عمل انجام شده قرار دادم، گفتم می روم تهران تا توی پروژه مترو باشم، چون در زیر زمین کار می کنیم ممکن است گوشی آنتن ندهد، اگر تماس گرفتید و در دسترس نبودم نگران نشوید. آن زمان ما را برای دوره آموزشی به پادگان برده بودند، خیالم راحت بود که شاید در پادگان بتوانم تماس بگیرم و خبری از خودم به خانواده بدهم ولی در آن 25 روز نتوانستم حتی یک بار تلفن بزنم. خانواده نگران شده بودند و هربار که تماس میگرفتند نمی توانستند با من صحبت کنند. زمانی که می خواستیم به سوریه برویم دم پرواز اجازه تماس دادند و به خانواده خبر دادم که دارم به سوریه می روم، خیلی ناراحت شدند و شروع به گریه و زاری کردند.
بار اولی که رفت دو ماه در سوریه بود، در همان مدت حضورش بسیاری از دوستانش را در عملیات بصرالحریر از دست داد، شهید «سلیم اقبالی» و «حیدر محمدی» از دوستان صمیمی اش بودند که به شهادت رسیدند. بعد بازگشت به خانه انگار چیزی روی سینه اش سنگینی می کرد، خاطره دوستان شهیدش یک لحظه او را به حال خودش نمیگذاشت، انگار نیرویی او را برای رفتن دوباره ترغیب می کرد «از خانواده اجازه گرفتم که دوباره به سوریه بگردم، مسئله اصلی رضایت مادر و همسرم بود، باید کاری می کردم تا راضی شوند. خانواده ما عرق مذهبی دارد، برایشان روضه حضرت زینب(س) و روضه حضرت ابالفضل(ع) خواندم تا دلشان نرم شود، میگفتم دلتان میآید دختر حضرت علی(ع) در خطر باشد و من نروم؟! من اگر بروم پیش حضرت زینب روسفید میشوید. خلاصه در یک حالت معذوریت قرارش دادم تا راضی شوند، البته راضی کردن همسرم کار سخت تری بود.»
نمیدانم پیکرش به دست خانواده رسید یا نه
خاطره عملیات بصرالحریر نه از خاطر محمد حسین و نه از خاطر هیچ یک از رزمندگان لشکر فاطمیون پاک نمیشود، عملیاتی که در آن نزدیک به 100 نفر از نیروهای این لشکر به شهادت رسیدند. «بصرالحریر اولین عملیات بعد از شهادت ابوحامد بود و بچه ها به خاطر از دست دادن فرمانده دوست داشتنیاشان روحیه خیلی خوبی نداشتند. نیروهای اطلاعات شناسایی برآورد کرده بود که دشمن تقریبا 2 هزار نفر نیرو دارد که چون از گروه های مختلف هستند اکثرا باهم اختلاف پیدا کرده اند و احتمال اینکه باهم متحد شوند کم است. با این برآورد وارد عملیات شدیم سه روستایی که قرار بود تصرف کنیم را گرفتیم غافل از اینکه پشت پرده دشمن با هم متحد شده و تعداد آن ها نزدیک به پنج هزار نفر شده است. شاید هم به نوعی عملیات لو رفته بود چون تله ای که گذاشته بودند به تله نعل اسبی معروف است و ما در محاصره قرار گرفتیم.
گردان سمت چپ ما برای سید ابراهیم بود و ما در وسط بودیم، بعد اینکه گردان سید ابراهیم منطقه را می گیرد محاصره می شوند و بیشترین تلفات راهم گردان سید ابراهیم می دهد.سلیم اقبالی هم که در این عملیان به شهادت رسید کمتر از 18 سال سن داشت خودش می گفت 18 ساله است ولی سنش کمتر بود، چون خانواده اش در افغانستان هستند نمی دانم پیکر به دست خانواده رسید یا نه.
هر لحظه جنگ یک آیه از خداست
هر لحظه حضور در سوریه یک درس است، عجیب تر از همه این بود که چطور لطف و کرامت خدا شامل حال ما میشد و نیرویی اندک در مقابل تعداد عظیم دشمنان میایستادند. رزمنده ها ماجراهایی تعریف می کردند وخواب هایی می دیدند که ما را برای ماندن در این راه مصمم تر میکرد. یکی از بچه ها قبل عملیات بصر الحریر ابوحامد را خواب دیده بود که بر بلندی ایستاده بود، در حالی که اشک می ریخت بچه ها را هدایت می کرد. این روایت ها را که می شنویم و غربت حرم را که می بینیم راسخ تر می شویم، با اینکه گاهی تجهیزات و مهمات نمی رسید ولی نیروها مقاومت می کردند و این جز با عنایت ائمه میسر نبود.
نیروهای فاطمیون به واقع در این مدت به لطف خدا خوب عمل کردند، مناطقی بود که حزب الله و جیش نمی توانستند آن را تصرف کنند تا زمانی که نیروهای افغانستانی وارد عمل شدند. بچه هایی که اکثرا یا کارگر هستند و یا از قشر دانشجویی هستند که دوره های آموزشی را تنها در 20 روز گذراندند ولی وقتی به منطقه رفتند آنقدر خوب عمل کردند که حزب الله هر زمان نمی توانست موفق شود روی بچه های ما حساب باز می کرد. اگرچه اکثر رزمنده های فاطمیون سن و سال زیادی ندارند اما گره های بزرگی به دستشان باز شده است. زمانی به نیروهای حزب الله افتخار میکردم و میگفتم روزی می شود که دوشادوش اینها علیه کفر بجنگیم؟ این اتفاق افتاد و حالا فاطمیون جلوتر از حزب الله در حال نبرد است.
شعری داریم که می گوید ما سر می دهیم سنگر نه، صد عباس می دهیم یک تار معجر نه، نیروها به این موضوعات اعتقاد راسخ دارند باز هم خدا بخواهد می رویم و میجنگیم.
آماه قربانی شدن در راه خدا بودم
عکس هایش را که نشانمان می دهد تعجب می کنیم آدم توی عکس همین کسی است که چند ماهی می شود روی تخت بیمارستان دراز کشیده، قبل از مجروحیت 80 کیلو بود و حالا 50 کیلو هست، اصابت گلوله باعث شده است که اعضای درونی بدنش آسیب جدی ببیند و دچار ضایعه نخاعی شود، دکترها امید داده اند که با فیزیوتراپی و کار درمانی امکان بهبودی نسبی هست.
نوروزی پیش از این مجروحیت یک بار دیگر هم در تدمر مجروح شده که البته جراحتش سطحی بود، خاطره عملیات تدمر برایش نقطه روشنی از توسل و توکلش به خداست، دیگر یقین دارد که هر لحظه جنگ خدا به او و همرزمانش نگاه می کند و مشیت خداوند است که سرنوشتش را رقم می زند«چند روز پیش از اینکه مجروح شوم در عملیات مجروح شدم، چون ترکش به ماهیچه خورد مشکل زیادی پیش نیاورد، باندپیچی مختصری کردم و جلوی خونریزی را گرفتم، چند روز بعد از عملیات روز مرخصی من بود که می بایست به تهران برمیگشتم، سمت چپ محل استقرار ما پالایشگاهی داشت که هدف تصرف دشمن بود. با حمله دشمن بچه ها غافلگیر شدند، دلم نیامد تنهایشان بگذارم با تویوتا وارد منطقه شده و روی یک تپه مستقر شدیم، دسته کمکی دیگری هم آمد و روی تپه دیگر مستقر شد. آن شب را در منطقه ماندیم. صبح که شد از بی سیم به یکی از دوستان اطلاع دادند به نوروزی بگویید برگردد عقب وقت مرخصی اش شده. لحظه ای که داشتند این خبر را می دادند تپه مجاور را دیدم که افرادی با لباس سیاه در حال بالا آمدن از تپه هستند، گویا دشمن شب قبل حدود 15 کیلومتر دور زده و پای تپه رسیده بودند.
همان لحظه صدای الله اکبر بلند شد و دشمن شروع به تیراندازی کرد. بچه ها که مشغول خوردن صبحانه بودند غافلگیر شدند و در دم شش نفر به شهادت رسیدند. از عقب دستور عقب نشینی داده شد. دیدم طرف دیگر هم دشمن در حال نزدیک شدن است و فقط هم ما میتوانیم ببینیم. گفتم بچه ها عقب بکشند تا مقاومت کنیم. من و کمکم و دوتا نیروی دیگر روی تپه ماندیم. به حضرت زهرا(س) توسل کردم، با وجودی که از هر طرف آتش روی سر ما میریخت ولی گلوله ای به ما نمیخورد، واقعا تعجب کردم. پنج ساعت و نیم مقاومت کردیم و نگذاشتیم داخل سنگر شوند تا اینکه نیروهای کمکی از عقب رسیدند.
میپرسم به این فکر کرده اید که اگر خوب نشوید و نتوانید حرکت کنید چه می شود؟ لبخند ملیحی میزند «وقتی تصمیم گرفتم به سوریه بروم همه چیز را در نظر گرفتم، می دانستم ممکن است دستم یا پاهایم قطع شود و بهتر از همه شهید شوم، آماده هر خطری بودم و الان ناراحت نیستم، من خودم را برای قربانی کردم در راه رضای خدا آماده کرده بودم»
انتهای پیام/ 141