آخرین هدیه محمد به پدرش دو روز قبل از شهادت

روزی «محمد» برایم لباس مشکی خرید، من از لباس مشکی خوشم نمی‌آمد و به رنگ سبز علاقه داشتم. گفتم: چرا مشکی خریدی؟ گفت: مشکی هم لازم می‌شود.
کد خبر: ۲۳۶۵۹۰
تاریخ انتشار: ۰۲ ارديبهشت ۱۳۹۶ - ۲۱:۰۱ - 22April 2017
به گزارش گروه حماسه وجهاد دفاع پرس، شهید دکتر «محمد منتظر الظهور» به تاریخ 14 فروردین 1339 در تهران متولد شد. او از همان دوران کودکی علاقه‏‌ی زیادی به یادگیری از خود نشان می‏‌داد و مشاهده‏‌ی همین آثار نبوغ در وی موجب شد تا از 5 سالگی وارد تحصیلات ابتدایی شود.

توانایی او در پیشرفتش آنقدر نمایان بود که از طرف مدرسه دنبال خانواده‌اش فرستادند و گفتند این بچه نابغه است و حیف است که در مدرسه‌های جنوب شهر درس بخواند. اگر برای‏تان امکان دارد، او را در مدرسه‌ای در بالای شهر ثبت‏ نام کنید ولی مادرش به خانم معلم گفت که بیش از این امکانات ندارند. محمد پنج سال اول دبستان را با نمره‌های عالی پشت‌سر گذاشت و سال ششم را در تابستان خواند.

دوران متوسطه را در دبیرستان میرداماد گذراند که مصادف با ورود شهید «رجایی» به آموزش و پرورش بود. وی علاقه خاصی به شهید «رجایی» داشت تا آنکه با دستگیری آن شهید مبارزات «محمد» شکل تازه‌‏تری یافت. سال آخر متوسطه را در دبیرستان آذر گذراند. در هر دو رشته‏‌ی علوم طبیعی و ریاضی، دیپلم گرفت.

شهید «منتظرالظهور» در قضایای انقلاب فعال بود؛ به مساجد و جاهای مخصوص تبلیغات دینی می‌رفت و اعلامیه‌های امام را پخش می‌کرد. در سال 1357 با پذیرش در بورسیه‏‌ی ارتش به عنوان دانشجوی پزشکی در دانشگاه علوم پزشکی تهران مشغول تحصیل شد. عضو بسیج و متصدی کتابخانه‏ ی مسجد و انبار گندم محله بود. به نوارهای مرحوم «حجت‌الاسلام کافی» زیاد گوش می‌داد و هر روز قسمتی از نهج‌البلاغه را با علاقه می‌خواند.

«محمد» با خط بریل و قالیبافی آشنا بود و اوقات بیکاری در کتابخانه مسجد برای محرومان کلاس تقویتی می‌گذاشت. همیشه می‌گفت اگر پزشکی را تمام کنم در محله‏‏‌ی مستضعفان و محرومان مطب خواهم زد. وی با بردن تصاویر و اعلامیه‌‏های امام به دانشگاه افسری و دانشگاه تهران بزرگترین خطرها را به جان می‏‌خرید و بارها تا چند قدمی دستگیری پیش رفت اما توفیق الهی و ذکاوت بی نظیرش مانع دستگیری او توسط عمال ساواک شد. در تاریخ 59/7/23 جهت کارورزی به بیمارستان امام خمینی معرفی گردید.

مخالفت سرسخت و روشنفکرانه‏‌ی وی در زمان ریاست جمهوری «بنی صدر» ملعون مشکلات زیادی را برای او به همراه داشت.

منطقه‌ای بین «قائم شهر و ساری» به نام «قادیکلا» وجود دارد که بسیج و سپاه در این منطقه عملیات داشتند. وی با دو تا از دوستانش که یکی مهندس و دیگری از بچه‌های بسیج دماوند بود از طریق این جاده، عازم مشهد بودند. عده‌ای با سلاح و تجهیزات سر راه‏شان را گرفته و از آنها کمک خواستند. از مردم منطقه نیز یک صد نفر به کمک آمده بودند.

آنها گفته بودند ما به هرکس که کارت بسیج و سپاه داشته باشد، اسلحه می‌دهیم تا به ما کمک کنند. وقتی فهمیدند «محمد» و دوستانش کارت بسیج و سپاه دارند آنها را به سمت جنگل بردند. در بین راه، دوست محمد که فهمیده بود این افراد، ضد انقلاب هستند به آنها گفت که بسیجی نیستم. در بسیج بودم ولی جاسوسی می‌کردم. آنها کارت او را برگردانده و رهایش کردند. دوستش وقتی کمی دور شد، فریاد زد فرار کنید؛ آنها ضد انقلابند. رفیق محمد» فرار کرد اما او را به رگبار بسته و بدنش را سوراخ سوراخ کردند.

«محمد» را هم به درخت بسته و شدیداً شکنجه دادند طوری که استخوان‌هایش خرد شد. و با شلیک گلوله به سر و دست او را به شهادت رساندند و بدنش را در مسیر قطار انداختند تا اثری از او باقی نماند اما به لطف خداوند جنازه وسط ریل افتاد و آسیبی ندید. دوستش که فرار کرده بود به پاسگاه رفت و خبر داد که ما سه نفر را به جنگل بردند و بقیه ماجرا را تعریف کرد اما رئیس پاسگاه که چند بار با نقشه‌های مشابه منافقین، تعدادی از همکارانش را از دست داده بود تصور کرد که این قضیه هم دامی از سوی گروهک‌هاست و به حرف‌های او توجه نکرد. تا اینکه شب هنگام، با گزارش روستاییان، صحت حرف‌های دوست «محمد»  آشکار شد لذا رئیس پاسگاه به همراه چند مأمور به آن منطقه رفتند و محمد و دوستش را که به طرز بسیار دردناکی به شهادت رسیده بودند پیدا کردند.

محمد اهل لهو و لعب نبود. اگر نوار موسیقی دست همسایه‌ها می‌دید با رفتاری بسیار خوب آن را از آنها می‌گرفت و در مسجد حاجی عبدالله، با قرآن پر می‌کرد و به آنها بر می‌گرداند. کم کم انقلاب قوت گرفت و اعلامیه‌های حضرت امام هم آمد. او اعلامیه‌ها را می‌گرفت و به دانشکدۀ افسری می‌برد. یک شب می‌خواستم چیزی در ساکش بگذارم، دیدم تعداد زیادی کاغذ هست. پرسیدم اینها چیست؟ آن موقع عکس حضرت امام روی اعلامیه‌ها نبود. گفت: اینها جزوه‌‏های دانشگاهی من است.

در دوران انقلاب، «محمد»  به فعالیت‌های زیادی مثل پخش سخنرانی‌ها و نوارهای حضرت امام مشغول بود. یک شب ساواک به خانه‏‌ی ما آمد. محمد اعلامیه‌ها را در یک آب انبار قدیمی در زیر خانه‌مان پنهان می‌کرد و ساواک نتوانست آنها را پیدا کند. دو تا از دوستانش را در محله دستگیر کردند ولی چون ما دو تا همسایه‏‌ی ارتشی داشتیم، آن‌ها گمان نمی‏‌کردند بچه ما هم در این برنامه‌ها حضور داشته باشد.

 روزی که بختیار رفت، ما به دانشکده‌‏ی «محمد»  رفتیم. اسلحه دست گرفته و کلاه نظامی بر سر گذاشته بود. همان‏جا خدا را شکر کردم که اگر بچه‌ام اسلحه به دست گرفته، فقط به خاطر خدا و قرآن است.

گفتم: محمد جان دهانت خشک شده؛ بیا به خانه برویم، گفت: مادر نمی‏‌دانی چه لذتی دارد. من رفتم پیش فرمانده‌اش و اجازه او را گرفتم و آمدیم خانه. تا عصر پیش من بود و دوباره رفت. هفته‌ای یک روز پیش ما می‌آمد. من هم گاهی به خوابگاه می‌رفتم و به او سر می‌زدم.

اواخر سال 1360 بود که زنگ زدند و گفتند دانشگاه‌ها قرار است بازگشایی شود و دانشجویان باید به سر کلاس‌ها برگردند. من این خبر را به محمد اطلاع دادم. محمد گفت: فعلا دانشگاه برای ما ارزشی ندارد؛ هدفی که ما دنبالش بوده و هستیم فعلا تحصیلات نمی‌خواهد ولی به خاطر اصرار شما می‌روم تا ببینم چه خبر است.

با شروع جنگ تحمیلی «محمد» چند نوبت به همراه تیم پزشکی به جبهه رفت. یک بار بی‌خبر شب عید برگشت. (سبزی‏‌پلو) درست کرده بودم ولی به غذا دست نزد و به جای آن یک پیاله ماست خورد. گفتم چرا غذا نمی‌‏خوری؟ گفت: نمی‏‌دانی جبهه چه خبر است؟ یک هفته است که دایی حسین و بچه‌ها در محاصره‌اند؛ حتی برای رفع عطش آب هم ندارند. همیشه سفارش می‌کرد زیاد پخت و پز نکنم. کم غذا و کم حرف و آرام بود. ماه رمضان پیش من می‌آمد و می‌گفت: با من قرآن می‌خوانی؟ اگر می‌خواندم پیش من می‌ماند وگرنه به اتاقش می‌رفت و قرآن تلاوت می‌کرد. بسیار ساکت و آرام بود. همیشه با ملایمت صحبت می کرد و کسی را از خود نمی رنجاند.

خیلی به او وابسته بودم. همیشه در کارهای خانه کمکم می‏‌کرد. یک روز تمام دیوارها را (به خاطر این که برادر کوچکش خط خطی می‌کرد) تا زیر سقف کاغذ دیواری چسباند تا من برای خانه‏ تکانی عید راحت باشم. هر وقت ناراحت بودم دلداری‌ام می‌داد و می‌گفت: مامان جان خودم تو را به خانه ‏ی خدا می‌فرستم. خدا را شکر کن که چیزی نداری چون اگر ثروتمند بودی؛ قسی ‏القلب می‌شدی و رابطه‌ات با خدا کم و یا قطع می‌شد.

یک روز «محمد»  برایم لباس مشکی خرید. من از لباس مشکی خوشم نمی‌آمد و به رنگ سبز علاقه داشتم. گفتم: چرا مشکی خریدی؟ گفت: مشکی هم لازم می‌شود. دو روز قبل از شهادتش هم برای پدرش پیراهن مشکی خرید و اصرار کرد پدرش لباس را بپوشد. پدرش که در باغچه مشغول گلکاری بود، دستانش را شست و لباس را پوشید. محمد خوشحال شد و گفت چقدر این پیراهن به شما می‌آید. آن روز من منظورش را نفهمیدم. با همان پیراهن دنبال جنازه‏ ی او رفتیم.

آدم هرچه دوست دارد باید تقدیم خدا کند. محمدم شهید شد و من بهترین چیزم را تقدیم خداوند کردم. به خوابم هم آمد و گفت که چگونه و به کجا رفتم و چند تا گلوله خوردم. گفت: مامان شما نمی‌دانید در چه لجن‏زاری زندگی می‌کنید و ما کجا زندگی می‌کنیم. با برادرم رفیق بود و همیشه کنار هم بودند. داداشم به من گفته بود که بعد از شهادت محمد، خودت را برای شنیدن خبر شهادت من هم آماده کن. چند وقت بعد او هم شهید شد.

محمد منتظرالظهور هر روز بالنده و بالنده تر شد تا جایی که خداوند او را به آسمان دعوت کرد و از تاریخ 7 فروردین 1361 اسمان ماوای همیشگی او شد و دنیا را با تمام دوست داشتنی‏ها و آرزوهایش به رضای خدا بخشید و رفت.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها