به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، شهید مجید جهانبین یکی از
شهدای گروه
دستمالسرخهاست که خاطرات
پراکندهای در ذهن
همرزمانش برجای گذاشته است.
زمانیکه در خصوص
شهدای این گروه
تحقیق میکردم،
جسته و گریخته میشنیدم که لوتیمرام بوده و اهل
شوخی و
شلوغ بازی و. ... خلاصه
هرکسی صفتی از او
بیان میکرد.
خیلی دوست داشتم از داش مجید دستمالسرخها بیشتر بدانم. خیلی هم این در و آن در زدم، اما همه همرزمانش تنها یک جمله را تکرار میکردند: «پدر و مادر و همه کس و کارش فوت شدهاند.» به نظرم رسید اگر خود شهید زنده بود، با فصاحت کلامی که داشت میگفت «الکی الکی فراموش شدیم.»
تصور فراموشی یک شهید آزاردهنده است. به همین خاطر دست از جستوجو برنداشتم تا نهایتاً برادر یکی دیگر از شهدای دستمال سرخ گفت: «در خیابان خواجه نصیر یک خیابان فرعی به نام شهید مجید جهانبین دیدهام.» با همین سرنخ صبح یکی از روزهای فروردین ماه راهی آنجا شدم. باید در انتهای خیابان مطهری بعد از سه راه پلیس، تقاطع صیاد شیرازی پیاده میشدم و یک مسیری را با خط 11 میرفتم تا به خیابان خواجه نصیر میرسیدم.
خواجه نصیر حالا چند سالی است که به اجارهدار تغییر نام داده است. خیابانی بلند پر از کوچههای فرعی و تو در تو. محلهای در مرکز تهران که بافت سنتی خودش را حفظ کرده است. کوچهها و خیابانهای فرعی اجارهدار خیلی از هم فاصله ندارند. اولی نه، دومی نه و... خیلی پیاده نرفته بودم که به خیابان مجید جهانبین رسیدم. اما حالا باید از کجا شروع میکردم؟ سر خیابان پنج مرد میانسال ایستاده بودند. نامطمئن از یکیشان پرسیدم: مجید جهانبین را میشناختید؟ چند ثانیهای رو به رویم پلک زد تا بگوید: همین که اسمش روی کوچهمونه؟ آره بچه محل بودیم.
با حوصله جوابم را میداد اما تنها میدانست که پدر و مادر مجید و برادر بزرگش فوت شدهاند و «هیچ خبری ازشون ندارم.» یک نفر از جمع مسنهای خواجه نصیر پیرتر از باقی بود. مغازهاش هم از خودش پیرتر. به او راهنمایی شدم و گفت: «خانواده جهانبین چند سال پیش خانهشان را فروختهاند و الان جایش یک ساختمان چند واحدی نو ساختهاند.» یعنی اگر آن خانه قدیمی میماند لااقل میشد از لابه لای خشتهای کهنهاش ردی از جهانبین یافت. اما حالا همان خشتهای قدیمی هم کوبیده شدهاند.
یک نفر از جمع کاسبهای محله حرفی زد که دلم را لرزاند. همین حرف هم باعث شد تیتر مطلب را تغییر بدهم وگرنه میخواستم بالای این مطلب به عنوان تیتر بنویسم «خانه دوست کجاست». کاسب پیر گفت: «شهدا فراموش شدند. تموم شدند.» اما مگر میشود پهلوانی فراموش شود و اینطور شد که به فکرم رسید آن بالا بنویسم «پهلوانان نمیمیرند»!
به هرحال به خانه سنگ نما شدهای رفتم که روی ویرانه خانه جهانبینها ساخته شده است. کسی در این چهار طبقه چند واحده او را نمیشناخت. سرتاسر کوچه را نگاه کردم، پر از خانههای قدیمی بود که لابد قدیمیترها در آن سکونت داشتند. این زنگ و آن زنگ را زدم، غالب صداها از پشت آیفون جوابم را میدادند.
یک خانهای هم که پیچکها سرتاسر دیوارش را پوشانده بودند اصلاً جوابم را نداد. در خانهای را زدم که از تکنولوژی آیفون بهرهای نداشت. پیرمردی که «40 سال» از عمرش را در همین کوچه سپری کرده بود، در را باز کرد. کمی لفتش دادم تا حافظهاش به کار بیفتد. فکرش به همان خانهای رسید که پیچک سبزش کرده است. به انگشت نشان داد که «خانم آن خانه با عروس خانواده جهانبینها ارتباط دارد.»
باز سراغ پیچک خاموش رفتم. زنگش را میزدم که یک نفر از داخل کوچه گفت:
- با ما کار دارید؟
خانم میانسالی بود با کیسههای میوه در دستش.
- اهل همین خانه هستید؟
زن میانسال با مادر پیرش که مرتب تعارف میکرد داخل خانه شوم و چای مهمانشان باشم، از جهانبینها خبر داشتند. برخلاف مادر پیر، دخترش نا مطمئن بود که یک مرد 37 ساله چه کار میتواند با شهیدی داشته باشد که موقع شهادت او تنها یک سال داشت؟
- وظیفه کاریام است و علاقه ذاتیام.
شمارهام را گرفت تا به عروس جهانبینها بدهد. عروسی که یحتمل باید الان بالای 60 سال داشته باشد. عروس جهانبینها صبح روز بعد با من تماس گرفت. شانس آوردم که از خانوادهاش، او هنوز زنده است. انشاءالله داش مجید را تا چند روز دیگر در همین صفحه مفصلتر معرفی خواهیم کرد. خودمانیم دیر هم بجنبیم باز هم پهلوانها نمیمیرند؟