
به گزارش گروه سایر رسانه های
دفاع پرس، عزت
قرهسواری علاوه بر
اینکه خود همسر
شهید است،
سه برادرش
جمشید،
علیمیرزا و حجتالله
نیز جزو آمار
شهدای ایران اسلامی هستند
که از
میان برادران،
دو تن آنها توسط
منافقین کوردل به شهادت
رسیدند.
در حالی که برخی در
فضای مجازی سعی در مظلوم جلوه دادن چهره نفاق دارند، در گفتوگو
با عزت قرهسواری مروری به
گوشههایی از
جنایات منافقین به عنوان شقیترین دشمنان
ایران عزیزمان میکنیم.
خانواده شما سه شهید داده است، به نظر شما چه زمینههایی باعث میشود از یک خانواده سه شهید تقدیم شود؟
من پنج برادر داشتم که سه برادرم به نامهای جمشید، علی میرزا و حجتالله به شهادت رسیدهاند. همسرم عباس چکشی نیز از خیل شهداست. در زمان آیت الله بروجردی خانواده من در شهرستان بروجرد زندگی میکردند. شرایط آن دوران به شکلی بود که عدهای از مردم طرفدار آیتالله بروجردی بودند و عدهای دیگر هم از تودهایها و کمونیستها بودند یا از آنها حمایت میکردند.
پدر من در زمره طرفداران مرحوم بروجردی بود و در پی آن عدهای پدرم را مورد آزار و اذیت قرار دادند و تلاش کردند تا از جایگاه ایشان در بروجرد به نفع خودشان بهره ببرند، اما نتوانستند او را از راهش منحرف کنند. سال 41 ناگهان پدرم ناپدید شد و تا مدتی هیچ اطلاعی از او نداشتیم.
بعد از آن مادرمان به تنهایی سرپرستی فرزندانش را به عهده گرفت و تمام تلاشش را کرد تا به شایستگی ما را تربیت کند. با توجه به شرایط آن دوران هر چه مال و اموال داشتیم حکومت به نفع خودش مصادره و مادر دست خالی زندگی جدیدی را آغاز کرد. آن زمان من یک سال داشتم و برادر بزرگترم جمشید ۱۸ سال. حضور در چنین خانوادهای با پیشینهای مذهبی باعث شد نوع تربیت ما به سمت پیروی از نهضت حضرت امام سوق پیدا کند.
از سرنوشت پدرتان اطلاعی به دست نیامد؟
نزدیک به یک سال از مفقود شدن پدر میگذشت که روزی یکی از دوستانش نامهای از طرف ایشان برای مادر آورد و خبر داد که سالم است و در اهواز اسکان یافته است. پدر خواسته بود برای دیدارش کاری انجام نشود. مادرمان مجبور شد برای امرار معاش خانواده در بیمارستان بروجرد مشغول به کار شود.
چند سالی گذشت تا در سال 1347 پدر نامه دیگری به دست مادر رساند و از او خواست تا به صورت مخفیانه ترک دیار کرده و به اهواز برویم. مادر هم شبانه همه وسایل را جمع کرد و بدون اینکه حتی کسی از بستگان مطلع شود راهی اهواز شدیم. دوست پدر ما را به یک گاراژ برد که ماشینهای اوراقی و... داخل آن بود. منزل جدید ما پشت یک تریلی اسقاطی بود.
پدر آن تریلی را برای زندگی جدید اهل خانوادهاش آماده کرده بود، اما همه این سختیها به در کنار پدر بودنمان میارزید. پدرمان به خاطر فعالیتهای انقلابی ضد رژیم منحوس شاهنشاهی به اهواز تبعید شده بود. روزها و ایام از پس هم میگذشت و من متوجه فعالیتها و مخفی کاریهای پدر و برادرم جمشید میشدم. وقتی از پدر در این باره سؤال میکردم ایشان میگفتند شما درست را بخوان تا بتوانی به بهترین نحو به این مردم خدمت کنی. بعدها در جریان کارها قرار خواهی گرفت.
برادر شهیدتان جمشید هم از همان زمان وارد فعالیت انقلابی شد؟
بله، جمشید را ساواک سال 1353 در اهواز دستگیر کرد. گویا جمشید و دوستانش در روز عاشورا در مراسمی که در آن شرکت داشتند به دور مجسمه شاه نچرخیده بودند و این درحالی بود که همراهشان تابلویی بود که روی آن نوشته شده بود: «زندگی پیکار باشد در ره اندیشهها». ساواکیها بعد از دستگیری جمشید به خانهمان ریختند و چند کتاب درباره نفت و نفت خواران و رساله را پیدا کرده و با خودشان بردند. برادرم حجت و پدرم را هم با خودشان بردند. چند روز بعد برادرم حجت را آزاد کردند. سال 1354 هم جمشید آزاد شد.
جمشید اولین شهید خانوادهتان بود؟ ایشان در زمان شهادت متأهل بود؟
بله، برادرم جمشید سال 1355 ازدواج کرد، اما دست از فعالیتهای انقلابیاش بر نداشت و در مکانیکی خودش کار میکرد. سال 1356 اولین دختر جمشید به دنیا آمد. برادرم برای پیگیری فعالیتهای انقلابی به صورت دائم بین تهران و اهواز در تردد بود. سال 1357 همزمان با پیروزی انقلاب دختر دوم جمشید به دنیا آمد. کمی بعد با اصرار مسئولان استان خوزستان، مسئولیت زندانهای اهواز را به ایشان محول کردند و همزمان با آغاز جنگ تحمیلی جمشید مسئول تدارکات پشت جبهه شد.
جمشید همیشه به مادرم با خنده میگفت: مادر نکند در شیر ما اشکالی بوده که نه در انقلاب و نه در جنگ هیچکدام از بچههایت شهید نشدند. سال 1359 و 1362 خدا دو پسر دیگر به ایشان عطا کرد.
برادرتان جمشید از شهدای ترور است، نحوه شهادتشان چگونه بود؟
23 بهمن ماه سال 1365 شخصی به در خانه جمشید میآید و ادعا میکند از دوستان او است و میخواهد ایشان را ملاقات کند. دخترش، جمشید را صدا میکند که پدر یکی از دوستانتان با شما کار دارد. جمشید به در خانه میرود و بعد از سلام و احوالپرسی صدای مهیب شلیک گلوله میآید. همسر و فرزندانش که در خانه بودند فکر میکنند صدای ضدهوایی است. جمشید را صدا میزنند. اما جوابشان را نمیدهد. همسر و فرزندانش سراسیمه به بیرون از خانه میآیند و پیکر پدر را غرق در خون در وسط راهروی حیاط مشاهده میکنند. همان لحظات اولیه شهادت برادرم بود که رادیو بیبی سی و رادیو اسرائیل شهادت ایشان را اعلام میکنند.
جرم ایشان چه بود که اینطور مظلومانه توسط ضد انقلاب شهید شدند؟
برادرم به جرم بسیجی و انقلابی بودن در تاریخ ۲۳ بهمن ماه ۱۳۶۵ توسط منافقین شهید شد. زمان شهادتش با 36 سال سن چند فرزند داشت. جریانی که جمشید در زندان راه انداخت، جذب توابین بود. ایشان توابین را جذب میکرد به طوری که تعدادی از همین افراد راهی جنگ و جهاد شده و به فیض شهادت نائل آمدند.
بعد از شهادتش مادر بسیار ناراحت بود و می گفت قاتل جمشید باید به سزای عملش برسد. میگفت اگر قاتل جمشید پیدا شود گوسفند قربانی میکنم. عملیات مرصاد که به اتمام رسید، جمشید به خواب یکی از دوستانش آمده بود که به مادرم بگویید گوسفند را قربانی کند، قاتل من در عملیات مرصاد کشته شد.
برادر دوم شما علی هم از شهدای ترور است؟ کمی از ایشان بگویید.
بله، علی متولد سال 1327 بود. او هم در تمام این مدت در کنار جمشید بود و ایشان را همراهی میکرد. علی زمان طاغوت در اتحادیه تاکسیرانی مشغول به کار شد، اما با توجه به روحیه ظلم ستیزیاش عذرش را خواستند و در نهایت در یک مغازه مشغول به کار شد. برادرم بعد از انقلاب و شروع جنگ در ستاد پشتیبانی جبهه فعالیت میکرد.
بعد از پذیرش قطعنامه و فرمایش امام خميني (ره) مبنی بر نوشیدن جام زهر، یک بنر بزرگ بالای در مغازه نصب کرد و گفت امام عزیز ما در نوشیدن این زهر با تو همراه هستیم به کوری چشم منافقان و مخالفان تو، اما به فاصله دو ماه بعد از عملیات مرصاد شخصی به ایشان مراجعه و اعلام میکند که من از دوستان برادر شهیدتان جمشید هستم و یکسری موارد و صحبتهایی در باره ایشان است که باید به شما منتقل کنم. برادرم علی میرزا هم او را به خانهاش میبرد تا با هم صحبت کنند. گویا آن فرد غریبه منافق بود. او نیمه شب، رگ برادرم را در خواب میزند. برادرم که نیمه جان بود بلند میشود که از خودش دفاع کند، درگیری پیش میآید و همسر و فرزندان برادرم تا چراغها را روش میکنند ببینند چه اتفاقی افتاده، فرد منافق به همسر برادرم هم حمله میکند و چند ضربه به او وارد میکند.
آن زمان دختر بزرگ برادرم کلاس اول راهنمایی بود که مورد ضرب و شتم قرار میگیرد. آن فرد باز هم بچهها را تهدید میکند که اگر از جایتان تکان بخورید یا به کسی جریان را بگویید، همه شما را میکشم. بزرگترین فرزند برادرم ۱۲ سال و کوچکترینشان هم دو سال داشت که شاهد پیکر خونین پدر و پیکرنیمه جان مادر و دستهای غرق در خون خواهر بزرگشان میشوند.
برادرزادهام از آن واقعه اینگونه برایمان تعریف میکند که وقتی قاتل رفت پیکر نیمه جان خواهر و مادر را به بیمارستان رساندیم. وقتی مادرم پیکر برادرم را میبیند، میگوید: خدایا پدرشان را به شهادت رساندی، مادرشان را به اینها برگردان. همسر برادرم با توجه به اینکه تمام رودههایش بیرون آمده و طحالش آسیب دیده بود، به فاصله یک هفته بهبود پیدا میکند و زنده میماند، اما برادرم ۱۳ شهریورماه ۱۳۶۷ به شهادت میرسد.
حجت برادر دیگر شما هم که شهید دفاع مقدس است؟
حجت متولد مهرماه 1334 بود. تا قبل از پیروزی انقلاب و با توجه به آرام شدن اوضاع خانواده تحصیلش را ادامه داد و دیپلم گرفت. حجت سال ۵۷ و با پیروزی انقلاب از آنجایی که با شعر و ادب خیلی مأنوس بود به قسمت فرهنگی جهاد رفت و تا آغاز جنگ تحمیلی به این کار مشغول شد. او چون سال 56 مدتی خدمت سربازی کرده بود، وقتی اعلام میکنند سربازهای منقضی سال ۵۶ باید به جبههها اعزام شوند، بلافاصله وارد سپاه میشود و فرماندهی گروهی از پاسدارها را در پادگان گلف برعهده میگیرد.
ایشان متأهل بود؟
بله، سال 1360 ازدواج کرد و حاصل این ازدواج تا سال ۶۴ سه فرزند پسر بود. نبودن حجت در خانه بیش از حد بود. در این مدت بارها و بارها از ناحیه دست و پا مجروح شد. در بهمن ماه 1364 از ناحیه دست به حدی مجروح شد که از جبهه با هلی کوپتر به اهواز منتقل و بعد به تهران اعزام شد. این بار عصب دستش قطع شد و کاملاً قدرت کار را از دست داد تا اینکه در خردادماه 1365، همسرم عباس به شهادت رسید.
بعد از شهادت همسرم حجت شرمسار بود از اینکه او مانده و همسرم به شهادت رسیده است. میگفت عزت جان پیش خانواده عباس دور من نیاید من از روی اینها خجالت میکشم که عباس شهید شده است و من که به اصطلاح فرمانده بودم، سالم هستم. در نهایت حجت بدون اطلاع خانواده و دوستان به بهانه درمان به قرارگاه رفت و چون فرزندانش کوچک بودند به همسرش گفته بود من برای مداوا میروم، در حالی که به منطقه جنگی برگشته بود.
گاهی که در بروجرد به من سر میزد، میگفت به اهوازیها(منظورش خانوادهاش بود) نگویید که من در منطقه جنگی هستم. حجت اواخر جنگ شیمیایی شده بود. بعد از به پایان رسیدن جنگ کار در جبهه سازندگی و از همه مهمتر رسیدگی به فرزندان شهیدان و خانوادههایشان را به عهده گرفت. در تمام این مدت نیز بروز نداده بود که جانباز شیمیایی است. سال ۹۳ که در اهواز باران اسیدی آمد، حجت حالش بد شد و بعد از مراجعه به دکتر خانوادگیمان فهمیدیم که جانباز شیمیایی است. برادرم به تهران منتقل شد و سه ماه در بیمارستان بود. نهایتاً در تاریخ ۲۴ آذرماه ۱۳۹۳ به شهادت رسید.
این روزها مطالبی در فضای مجازی منتشر میکنند که سعی در مظلوم جلوه دادن منافقین دارد، نظر شما چیست؟
زمانی که برادرانم به آن طرز فجیع به شهادت رسیدند متوجه شدم که شعار «مرگ بر منافقین و صدام» چقدر درست است. یعنی هر دوی این گروه در یک جبهه و با یک هدف کار میکردند. ما از صدر اسلام تا به حال با موضوع ترور آشنا بوده و هستیم. امام علي (ع) به آن صورت در محراب عبادت شهید میشود. این بدان معناست که هر گاه دشمن نتواند به صورت عادی یا در صحنههای رو در رو رقیب خود را از پا در آورد تصمیم به ترور میگیرد.
اگر شما به زمان انقلاب
نگاهی بیندازید متوجه
میشوید که امام
خمینی همیشه با مبارزه مسلحانه مخالف بود و
میفرمود ابتدا
فکر را
تغییر دهید و
کار فرهنگی کنید چون اثر
این تفکر ماندگارتر است. در طول مبارزات
کسانی که غیر از این راه رفتند زود هم از
فکر و
عقیده خود دست
بر داشتند. درست مثل
منافقین که به مرور بدترین خیانتها را به مردم
کشورشان کردند.
منبع: روزنامه جوان