گروه حماسه و جهاد
دفاع پرس- «مادرم سوهانکی و پدرم ازگلی بود. چهار سال داشتم که از ازگل به سوهانک آمدیم. از هفت سالگی شروع به کار کردم و تا ششم ابتدایی بیشتر درس نخواندم. زمانی که خواستگاری رفتم، مادرم 25 سال زمینگیر بود و حتی وی توان شستن لباسهای مرا نداشت. پس از ازدواج، همسرم کارهای من و مادرم را انجام میداد. تا پس از ازدواجم نیز سرپرستی خانواده با من بود. خداوند 5 فرزند به ما عطا کرد و احمد نخستین فرزندمان بود.»
این جملات را پدر «احمدعلی ازگلی» معلم شهید دوران دفاع مقدس که در جبهههای بازیدراز به شهادت رسیده است، بر زبان میآورد و آرام آرام به سمت مزار فرزندش قدم برمیدارد. پدر و مادر شهید در کنار مزاری میایستند که بر روی آن هک شده «شهید احمدعلی ازگلی».
پدر تا چشمش به سنگ مزار میافتد، میگوید: «سلام علیکم شهید احمد علی ازگلی. احمد جان روحت شاد بابا. همان طور که من از تو راضی هستم، 12 امام و 14 معصوم از تو راضی باشند. چنانچه اگر ما پدر خوبی نبودیم شما فرزند خوبی بودی پسرم و از خدا بخواه که در آن دنیا شفاعت ما را کنی.»
در کنار مزار شهید مینشینیم و پدر سخنانش را اینگونه ادامه میدهد: «تربیت احمد برای من و همسرم بسیار مهم بود. به همین جهت از شیرخوارگیاش نان حلال به خانه آوردم و همسرم با وضو به وی شیر داد. در تهیه مخارج خانه به خداوند توکل کردم.
به خاطر دارم که پدرم روزی به من گفت: «من نان حرام به شما ندادم بخورید، سعی کن نان حرام به خانه نیاوری. سعی کن از باغ فردی دو تا میوه نچینی شب برای خانواده ات بیاوری. اگر پول داشتی بخر، اگر نداشتی آن شب را دست خالی به خانه برو.» این سخن پدر در گوشم ماند و به آن عمل کردم که ماحصل آن تربیت فرزندان صالحی همچون احمد شد.»
وی میگوید: «کارمند صنایع دفاع بودم و حالا 28 سال است، که کارهای گلزار شهدای ازگل را انجام میدهم. خادم شهدا شدم.
سال 56؛ پیش از پیروزی انقلاب اسلامی احمد معلم شد و در دولت آباد کلاس قرائت قرآن برپا کرد. در مدارس دیگر نیز قرآن تدریس میکرد که امروز به یاد شهید «احمدعلی ازگلی» آن مدرسه را به یاد وی تغییر نام دادند. از همان سالها فعالیتهای انقلابی خود را آغاز کرد.»
پدر شهید ازگلی این بار با افتخار سرش را بالا میگیرد و از روزهای اعزام احمد میگوید: «سال 60؛ نخستین بار در سه ماه تعطیلی تابستان، به جبهه رفت. در آن مقطع من رئیس کمیته منطقهی سوهانک بودم و در سعدآباد با آقای داوود روزبهانی و حاج آقا شاه حسینی کار میکردم.
شبها زیر نظر سپاه به گشت میرفتم. احمد نیز با دوستانش تا ساعت 12 شب به گشت میرفت، سپس من وی را به خانه میرساندم و برمیگشتم.
40 روز در پادگان امام حسین(ع) دورهی آموزشی دید. یک روز گفت: «من باید به پادگان امام حسین(ع) بروم و از آنجا به جبهه اعزام شوم.» گفتم: «شب استراحت کن و سر پست نیا». قبول نکرد و آن شب به پست شبانه آمد. پس از بازگشت، به وی گفتم: «ساکت را ببند. فردا چه وقت باید پادگان باشی؟» پاسخ داد: «7 صبح». پیش از برگشتن به پست به وی گفتم: «ساعت 6 صبح از پست برمیگردم و تو را میرسانم.»
فردا صبح آمدم، ساکش را آماده کرده بود و منتظر من ایستاده بود. یک چایی خوردم و سپس به سمت ماشین رفتم. هر قدر دم در خانه منتظرش شدم، نیامد. به داخل خانه بازگشتم و دیدم روی پله نشسته و مادرش هم در کنار در ایستاده است. گفتم: «پس چرا نشستی؟» پاسخ داد: «بابا نمیروم.» خطاب به مادرش که در حال گریه بود، ادامه داد: «من هنوز نرفتم و حال مادر اینگونه است.» به سمت مادرش رفتم و آرام گفتم: «چرا احمد را ناراحت میکنی؟ حالا که ساکش را بسته و تصمیم را گرفته اجازه بده که برود.»
مادرش به بدرقهاش آمد و صورتش را بوسید. احمد روحیه گرفت و از جایش بلند شد. آن زمان بنزین کوپنی بود. از جیبش یک بلیط 30 لیتری بنزین درآورد و به من داد و گفت: «بنزین ماشین برای بیتالمال است.» اعزامش مصادف با 13 ماه مبارک رمضان بود. ابتدا 40 روز در کردستان و بانه ماند و سپس از آنجا به جبهههای بازی دراز رفت.
هفت روز بعد از اعزامش به بازی دراز، همراه برادرم به پادگان ابوذر رفتیم تا پیکر دو شهید برای به تهران بیاوریم. دو روز بعد هنگام ناهار به وی خبر دادیم که خواهرش به دنیا آمده است. احمد یک 500 تومانی به من داد و گفت: «بابا یک هدیه از طرف من برای خواهرم بخرید» و ادامه نام خواهرش را پرسید که گفتم: «هنوز برایش اسمی انتخاب نکردیم.» از من خواست تا نام وی را «مهدیه» بگذاریم. میگفت: «با چنین نامی با فردی به نام مهدی ازدواج میکند.» در آینده نیز همچین اتفاقی رخ داد و دخترم مهدیه با مردی به نام «مهدی» ازدواج کرد.
زمانی که با هم تنها بودیم، احمد گفت: «بابا ساعتت را به من بده». بند ساعتم خراب شده بود. ابتدا قبول نمیکردم اما با اصرارهای وی پذیرفتم. آن روز تا ساعت 4 بعد از ظهر با هم بودیم. نامه ای که برای خواهر و مادرش نوشته بود را به من داد تا به وی برسانم.
قرار بود که چند روز دیگر احمد به همراه دوستانش برای تشییع پیکر شهید برگردد. هنگام خداحافظی، اشک در چشمان احمد جمع شده بود. خطاب به برادرم گفتم: «احمد دیگر برنمیگردد». یقین داشتم شهید می شود. به احمد گفتم: «کی برمیگردی؟» گفت: «امروز در جبهههای بازی دراز عملیات داریم. پس از عملیات برای کلاس بندی دانش آموزان و تشییع پیکر شهید برمیگردم.» پاسخ دادم: «به کرمانشاه میروم و 2 روز آنجا میمانم، اگر به آنجا آمدی به من خبر بده.»
دو روز در کرمانشاه ماندیم، اما خبری از احمد نشد. احمد همان روز؛ 11 شهریور ماه ساعت 12 ظهر به شهادت رسید.
من پانزدهم شهریور ماه از کرمانشاه حرکت کردم و فردای آن روز به به خانه رسیدم. همسرم دم در خانه ایستاده بود تا چشمش به من افتاد، گفت: «احمد کو؟» در آن زمان نمیدانستم که احمد شهید شده است، ساعتش را نشان دادم و گفتم: «امشب ممکن است که احمد برگردد».
ساعت 3 بعد از ظهر در خانه به صدا درآمد، دو نفر از بچه های سوهانک بودند که گفتند: «احمد مجروح شده و به بیمارستان شهدای تجریش منتقل شده است. ابتدا به بیمارستان سپس به شناسایی به معراج الشهدا رفتیم. پیکر احمد 2 روز در منطقه جامانده و از سوی دیگر سوخته و سیاه شده بود.»
اشک آرام آرام از گوشه چشم مادر سرازیر شد. پدر شهید با دیدن این صحنه سخنانش را از شهادت احمد در همین جملات محدود میکند و ادامه میدهد: «احمد مخالف غیبت بود. هیچ کس در خانه اجاره بدگویی از کسی را نداشت. من که پدر احمد بودم، احمد را نشناختم. احمد از هفت سالگی نماز و روزه اش ترک نشد. در ماه رمضان سالی که به مدرسه میرفت. از طرف مدرسه پیام فرستاند که به یکی از اولیا به مدرسه بیاید. خودم را به مدرسه رساندم و به سراغ مدیر مدرسه رفتم. وی گفت: «آقا شما مسلمانید؟» با دیدن من ادامه داد: «شما میدانید بچهات روزه است؟» گفتم: «نه. من ساعت 4 صبح تا 8 شب به نانوایی می روم. به دلیل شرایط کاری نمیتوانم روزه بگیرم». در آن لحظه به داشتن چنین فرزندی افتخار کردم.
نه در فامیل من و نه در فامیل مادرش فردی را نداشتیم که نه مداح و نه روحانی باشد اما احمد با آیت الله ناطق نوری و شهید فکری رفت و آمد داشت.»
پدر شهید در ادامه به سخنانش به بیان خاطره ای از شهید پرداخته و میگوید: «آن زمان که تدریس میکرد. روزی به خانه آمدم و دیدم که مادرش پاهایش را چرب میکند. تا چشمش به من افتاد پاهایش را جمع کرد. پرسیدم: «چه اتفاقی افتاده؟» مادرش پاسخ داد: «کفش پاهایش را زده است.» نگاهم که به زخم ها افتاد، گفتم: «این جای کفش تنگ نیست.» احمد گفت: «امروز دیدم کارگر یکی از دوستان نیامده بود، من به کمکش رفتم.» گفتم: «مگر ما از تو پول خواستیم؟» گفت: «پولی دریافت نکردم. برای کمک رفته بودم.»
پدر شهید ازگلی ادامه میدهد: «مستاجر بودم اما هرگز از امکانات محل کارم و یا سوابق جبهه برای خانه دار شدن استفاده نکردم. از این رو من و احمد آجر به آجر روی هم گذاشتیم و خانه ساختیم و این خانه برایم میلیاردها ارزش دارد و هرگز آن را نخواهم فروخت، اگر برای این خانه میلیاردها پول بدهند، نمیفروشم. تمام آجرهای این خانه برای ما خاطره است.»
ادامه دارد...
انتهای پیام/ 131