به گزارش گروه سایر رسانه های
دفاع پرس، خاطره زیر روایتی است از یک آزاده که لحظاتی از روزهای سخت اسارات را تعریف کرده است.
در شب حمله با ترکش یک خمپاره از ناحیه پا شدیدا مجروح شدم و تا صبح داخل دشت افتاده بودم و توان هر حرکتی از من سلب شده بود. وقتی از رسیدن کمک نا امید شدم شروع به گفتن شهادتین کردم. خورشید همه جا را روشن کرده بود که ماشین های بعثی آمدند اول زخمی ها و کشته های خودشان را جمع آوری کردند و بعد من و دو نفر دیگر از برادران را که جراحت شدید داشتیم پیدا کرده و سوار ماشین نمودند.
از همان ابتدا که ما را داخل ماشین کردند، اهانت ها و ناسزاها و بدگویی های بی شمارشان شروع شد. از دهان کثیفشان نام حضرت امام همراه با اهانت بیرون می آمد و بر حراحت زخم مان آتشی از زخم زبان ها و دشنام ها و کینه می گذاشتند.
وقتی که ما را پیاده کرده و بر روی زمین انداختند، یک افسر عراقی بالای سر ما آمد و نگاه نفرت بارش را به یکی از ما که نوجوان بسیجی بود دوخت و به طرف او رفت، که دستهایش را از پشت سینه و از طرف سینه روی زمین خوابانده بودند. ابتدا آن افسر عراقی ضمن فحش های رکیکی که به او داد با لگد به پهلوهای او می کوبید و می گفت: بگو مرگ بر … چند بار این جمله را تکرار کرد و وقتی دید این بسیجی کوچک که روحی به بزرگی عالمی داشت با قدرت تمام فریاد می زد «الموت لصدام».
کلتش را در آورد و روی سرش گذاشت و گفت اگر نگویی، یک تیر حرامت می کنم. برادرمان خیلی متین و با وقار سرش را از زمین بلند کرد و گفت :«من برای پیروزی آمدم و شهید شدن منتهای آرزوی من است. اگر قرار بود از کشته شدن بترسم و به امام بد بگویم، غلط کردم به جبهه بیایم. زود باش مرا بکش …».
افسر عراقی وقتی مقاومت این نوجوان را دید با عصبانیت بلند شد کلتش را در غلاف گذاشت و با لگد محکم دیگری حرصش را خالی کرد و گازی به ماشین داد و دور شد.
راوی: محمدتقی طباطبایی
منبع: پایگاه اطلاع رسانی آزادگان ایران