ناخدا نادر مبارکی در ادامه این گفتوگو اظهار داشت: مواد غذایی روی آب ریخت و آب آنها را برد. در همان حال متوجه شدم که سربازی که در جمع ما است با پوتین پریده داخل آب. لذا پوتینها را با زحمت از پایش در آوردیم تا سبکتر شود.
به احترام ناو همیشه قهرمان سهند خبر... دار!
همه دستهایشان را انداخته بودند روی تخته. خورشید داشت کمکم غروب میکرد. دریا رنگ خون گرفته بود. روز عجیبی بود. ناو سهند در یک سو و غروب غمانگیز خورشید در سویی دیگر؛ و دریا که رنگ خون گرفته بود، دریا حالت طوفانی داشت. ناو سهند داشت آرامآرام غرق میشد. آفتاب داشت غروب میکرد. غروب آسمان و غروب ناوشکن سهند با هم همزمان شده بود. غمانگیزترین لحظهای که بتوانید تصورش را بکنید. در همین حالت فکری به ذخنم خطور کرد، گفتم «به احترام ناو همیشهقهرمان و جاوید سهند، خبر...دار!» دستور «خبردار» دادم و بچهها احترام نظامی گذاشتند و ناو سهند کمکم به زیر آب رفت و غروب کرد. سهندی که عزیزانمان داخل آن بودند. عزیزانی که روزی پنجاه مرتبه آنها را میدیدم، در کنارشان زندگی میکردم. ، همه به همراه ناو سهند به زیر آب رفتند. ناو این طرف غروب کرد و خورشید آن طرف. فردا صبح، خورشید طلوع کرد؛ اما ناو سهند نه، ناوشکن سهند با غروب خود آرامش و امنیت امروز را به ما داد. سهند به همراه حدود 45 نفر از عزیزانمان غرق شد. وقتی در حالت خبردار، ایستاده بودیم، پرچم سهرنگ ایران در بالاترین نقطه ناو به احتزاز درآمده بود و ناو آرامآرام به زیر آب رفت. هنگامی که دکل مخابراتی و پرچم نیز به زیر آب رفتند،؛ ما دیگر امیدمان را از دست دادیم. برای چند لحظه هیچکس صحبت نکرد. ناگهان بغضضها ترکید. بچهها با صدای بلند شروع کردند به گربه کردن. هرکدام از آنها یکی از دوستان و همکارانش را صدا میزدند. لحظه بسیار غمانگیز و دردناکی بود. من هرگز آن لحظه را فراموش نخواهم کرد. لحظهای که ناو سهند غرق شد و خورشید غروب کرد واقعاً غمانگیز ترین لحظه عمرم تا امروز است.
هوا در حال تاریک شدن بود. لرزش آب دریا داشت ما را میگرفت. گرسنه و تشنه شده بودیم. من مجروح بودم و مقدار زیادی خون از من رفته بود. یک از بچهها را موج انفجار گرفته بود. در ردیف کسانی که تخته را گرفته بودند، او نفر سوم پس از من بود. او گفت: «بچهها اجازه بدهید تا قصه ای برایتان تعریف کنم». سپس زد زیر خنده و دوباره گفت «بگذارید برایتان یک جوک تعریف کنم». و این بار زد زیر گریه. یکی از بچهها گفت «خدایا! اجازه بده من یک بار دیگر مادرم را ببینم». دیگری گفت «خدایا! اجازه میدهی من یک بار دیگر فرزندم را ببینم؟!» من مجرد بودم. در آن« لحظه به یاد مادرم بودم. گفتم «خدایا! آیا میشود یک بار دیگر مادرم راببینم؟» و داشتم به مادرم فکر میکردم.
خدا را با تمام وجودم حس کردم
هوا به طورکامل تاریک شد. بچهها داشتند کمکم بیحال میشدند. فکری به ذهنم رسید. شرع کردم به خواندن سورههای کوچک قرآن. بچهها با من زمزمه میکردند. سپس سرود ملی را با هم خواندیم. بچهها قدری انرژی گرفتند و از آن حالت غم و بیحالی و خمودگی در آمدند. در آن حال یکی از بچهها برایمان جوک تعریف میکرد. مدام میخواست ما را بخنداند. حدود هشت-نه نفر بودیم که سه نفرمان مجروح بودند.
من نخستین نفری بودم که تخته را گرفته بودم. یک لحظه احساس کردم که کوسهای از دور در حال نزدیک شدن به ماست. به نفر بغلدستیام گفتم «میخواهم مسئلهای را با تو در میان بگذارم؛ اما خونسردیات را حفظ کن! کوسهای در حال نزدیک شدن به ما است. اگر او به طرف ما آمد، من از همه به او نزدیکتر خواهم بود. وقتی به ما نزدیک شد، مرا از خودتان جدا کنید تا او من را بزند و به شما آسیبی نرسد! شما با سر و صدایی که ایجاد میکنید باعث ترس کوسه خواهید شد و کوسه را فراری خواهید داد. چشمهایم را بستم و شهادتین را خواندم. باید این نکته را هم بگویم که آروارههای کوسه آن قدر قوی و تیز هست که هنگامی که بدن کسی را قطع کنند، آن فرد اصلاً متوجه قطع شدن بدنش نخواهد شد.
کوسه به طرف ما آمد. چشمهایم را بستم. برای چندلحظه، جرأت نداشتم چشم باز کنم. در همان حال، با چشمهای بسته، دست راست و پای راست و پای چپم را لمس کردم. سپس با دست راستم، دست چپم را لمس کردم. حتی سرم و تمام بدنم را لمس کردم! که مطمئن شوم کوسه آنها را نزده است. چشمهایم را که باز کردم، کوسه درحال دور شدن از ما بود! کوسهای که میتواند بوی خون را از چند کیلومتر آنطرفتر حس کند، از فاصله دومتری بدون توجه به ما گذشت و من در آن موقعیت خدا را با تمام وجود حس کردم. دستهایم را در دست خدا حس کردم. حال خیلی خوبی داشتم. حالی که دیگر هرگز نداشتهام. داخل آب، با تن مجروح و کوسهای که در فاصله چهار پنج متری قرار دارد و عبور کوسه از کنارت بدون اینکه به تو توجه کند! چه چیزی جز لطف خدا میتوانست شامل حال من شود؟! نه سرمایه، نه موقعیت، نه خودرو و نه منزل (که البته آن موقع هیچکدام از اینها ر ا نداشتم!) به کمک من نیامد.
اما بوی خون بواسطه پیکر مطهر تعدادی از شهدا که روی آب بودند سطح دریا را گرفته بود. خیلی از نیروهایمان گرفتار کوسه شدند. گروههای نجاتی که برای کمک به ما آمده بودند، به ما گفتند که کوسه را دیدهاند. پای بعضی از بچهها قطع شده بود. هوا در تاریکی مطلق فرو رفته بود. هیچ جا را نمیدیدیم. دریا موج داشت. دریا حالت طوفان گرفته بود. ساعت حدود 9 شب بود. یک لحظه احساس کردیم که درخشش نوری از دوردستها به ما نزدیک میشود.
هنگام موشکباران آمریکاییها احساس ترس نکردم
شاید باور این حرفها برای کسانی که این مطالب را مطالعه میکنند سخت باشد؛ ولی سوگند یاد میکنم که من هنگام موشکباران و گلولهباران آمریکاییها حتی برای یک لحظه هم احساس ترس نکردم. از همان ابتدا حس میکردم در مقابل یک دوربین فیلمبراری قرار گرفتهام و در حال بازی در فیلم هستم. اما هنگامی که کوسه در حال نزدیک شدن بود، لرزه بر اندامم افتاد. از گلولهها و موشکباران آمریکاییها نترسیدم اما کوسه مرا لرزاند و از کوسه نیز بهخاطر آن ترسیدم که من نخستین نفر بودم و میدانستم هنگامی که کوسه به من حمله کند، به دیگران نیز حمله خواهد کرد.
مطمئن باش ما نجات پیدا می کنیم
هوا کاملاً تاریک شده بود. نوری در حال نزدیک شدن به ما بود. شروع کردیم به داد زدن. در حالی که شاید فاصله نور با ما بیش از 40 کیلومتر بود! ما داشتیم برای نوری که بیش از چهل کیلومتر با ما فاصله داشت و شاید قرار نبود به طرف ما بیاید، داد میزدیم. «ما اینجاییم!...کمک!... ما نجات پیدا کردیم!... کمک!...» قدری روحیه گرفتیم؛ با این امید که کسی در حال نزدیک شدن به ماست.
ساعت حدود ده یازده شب بود. نور کمکم پررنگتر شد و به طرف ما آمد. ناگفته نماند، پیش از این ماجرا، یکی از بچهها (که موج گرفته بود) به من گفت «نادر ما غرق میشویم! ما نجات پیدا نمیکنیم». به او گفتم «مطمئن باش! ما نجات پیدا میکنیم.». بعضی از بچهها، درجه و سنشان از من بیشتر بود. من برای اینکه به همه دلداری و امید بدهم، به آنها گفته بودم که با ناوگان تماس گرفتهام و ناوگان برای یاری رساندن به ما خواهد آمد. این را گفتم و برای آن جوانی که موج گرفته بودش، سوگند خوردم که نجات پیدا خواهیم کرد. در حالی که برای حفظ روحیه مجبور شدم تا این دروغ را بگویم! من پشت تیربار بودم و به بیسیم دسترسی نداشتم. البته ناوگان در جریان درگیری ما و غرق شدن ناو سهند قرار داشت. ناوچه یدککشی که برای کمک به ما فرستاده شده بود، در راه به آمریکاییها برخورد کرده بود و آنها به یدککش اخطار داده بودند که حق ندارد برای کمک به ما بیاید! این هم نمونه دوم نقض قانون حقوق بشر توسط مریکا! آآمریکاییها در جریان نبرد با ناوشکن سهند بود. آنها به یدککشی که نظامی نیست و هیچ سلاحی ندارد و برای امدادرسانی به بازماندگان و نجاتیافتگان یک درگیری، در حرکت است، اخطار دادند.
نور به ما نزدیک و نزدیکتر میشد. تا جایی که فهمیدیم که منبع نور، یدککشیست که از طرف نیروی دریایی ارتش برای کمک ارسال شده است. یدککش داشت نیروها را از آب میگرفت و این منظره، صحنهای جالب، ترسناک و خطرناک بود. یدککش تا فاصله 10 متری ما میآمد و میایستاد و دوباره از ما دور میشد! دوباره تا فاصله سیمتریمان میآمد میایستاد و از ما دور میشد! چهار پنج مرتبه یدککش میآمد و میایستاد و میرفت. با خودم گفتم «شاید آنها ما را ندیدهاند! » شروع کردیم به دادزدن و درخواست کمک کردن. مقدار زیادی خون از دست داده بودم. مدت زیادی را روی آب بودم و گرسنگی و تشنگی رمقی برایم نگذاشته بود. با این وجود، هنوز خودم را حفظ کرده بودم. آب دریا، قدری به انسان جنون میدهد و باعث مریضی و ضعف میشود.
پاشنه یدککش از خون شهدا پر شده بود
بالاخره یدککش به ما نزدیک شد. غواصها توی آب میچرخیدند و بازماندهها را از آب میگرفتند. دست چپم را گرفتند و مرا به داخل یدککش کشاندند. وقتی به داخل یدککش منتقلمان کردند، دلیل این را که مدام به ما نزدیک میشدند و از ما دور میشدند، پرسیدیم. گفتند:«ما شما را دیده بودیم؛ اما زمانی که به شما نزدیک میشدیم، میدیدیم در گوشه دیگری روی آب، یک نفر یا دو نفر دست و پا میزنند. تصمیم گرفتیم ابتدا آنهایی را که به صورت انفرادی و یا دونفری روی آب شناور بودند را نجات بدهیم و بعد شما را از آب بگیریم». در حالی که ما فکر میکردیم آنها ما را ندیدهاند! بالاخره ما را از آب گرفتند. پاشنه یدککش پر از خون بود. دستها و پاهای زیادی قطع شده بودند. چند نفر از شهدا را نیز از آب گرفته بودند؛ شهید بهزادپناه، شهید عزیزی و چند نفر دیگر. کل پاشنه ناو را خون گرفته بود. از پاشنه گذشته و وارد قسمت اصلی یدککش شدم. آنجا به من گفتند یکی از دوستان به نام «ابراهیمزاده» مدام ناله و گریه میکند و میگوید «نادر من نتوانستم کمکت کنم! نادر! نتوانستم کمکت کنم. مرا ببخش!» دوستانم به من اطلاع دادند و من به ملاقاتش رفتم. به او گفتم «حمید! تو مرا نجات دادی». که البته پس از مدتی فهمیدم منظورش از «نادر»، «نادر افشارجوان» بوده است! افشار جوان، که در کشتی گرفتار شده و پا و کمرش زیر آهن گیر کرده بود، از حمید درخواست کمک کرده بود و او، که خودش از ناحیه دست و پا و صورت دچار سوختگی شده بود، با همه وجودش تلاش کرده بود به نادر کمک کند اما نتوانسته بود او را نجات دهد؛ و سپس از ناو خارج شده بود.
همکار دیگری به نام
«منصور مبارکی» داشتیم که از کارکنان ناوچه جوشن و اهل بوشهر بود. هنگامی که به
بندرعباس رسیدیم، خبر شهادت شخصی به نام منصور مبارکی را نیز شنیدیم. همه تصور کرده
بودند «مبارکی» که شهید شده، من هستم. من اصلاً اطلاع نداشتم که چنین شخصی وجود
دارد. دوستانم و همکارانم که مرا دیدند، فهمیدند که من آن مبارکی نبودهام! پس
از آن که به بیمارستان بندرعباس منتقل شدم، و دوستان و همشهریها نیز به ملاقاتم
آمدند. من از ناحیه سر، دست و کمر زخمی شده
بودم و شنواییم نیز بر اثر موج انفجار
دچار اختلال شده بود.
آخرین گروه خارج شده از ناو سهند آخرین گروه نجات یافته بود
حدود ساعت دوازده شب ما را از آب گرفتند. ما آخرین گروهی بودیم که از ناو به آب پریدیم و آخرین گروهی بودیم که از آب نجاتمان دادند. از آنجا ما را به بندرعباس انتقال داده و حدود ساعت 4 و نیم صبح برای مداوا به بیمارستان نیروی دریایی بندرعباس بردند. در بندرگاه غوغا به پا بود. همه خانوادهها آنجا جمع شده بودند و هرکس سراغ گمشدهاش را میگرفت؛ همسرش را، پسرش را، پدرش را! و ما نمیدانستیم به آنها چه بگوییم. بگوییم ساعت 9 صبح رفتیم و ساعت چهار عصر با نیروهای آمریکایی درگیر شدیم و تا ساعت چهار صبح روز بعد، حیران و سرگردان در آبهای دریا بودیم؟!
از کسی خبر نداشتیم. غوغایی به پا شده بود. ما را با آمبولانس به بیمارستان منتقل کردند. پس از مداوای اولیه، مرا به اتاق عمل بردند. هنگامی که به هوش آمدم، دیدم دستها و پاهایام را با ملحفه بستهاند! تا بهخاطر درد، بهخصوص درد کمر، زیاد تکان نخورم. مدتی که گذشت و درد مرا آرام گذاشت، دیدم فرزندان همکارانمان آمدهاند و سراغ پدرانشان را میگیرند! صحنه بسیار سختی بود. چه میتوانستیم به آنها بگوییم؟! بگوییم شهید صفرزایی که دیروز با خانوادهاش خداحافظی کرده، دیگر هرگز باز نخواهد گشت؟! حتی جنازهاش؟!
برگشتن به مشهد اما بدون همرزمان
مدتی را در بیمارستان بودم و دوستان برایم بلیط هواپیما و یک دست پیراهن و شلوار تهیه کردند. بعد از آن در حالی که سر و دست و کمرم باندپیچ شده بود مرخص شدم. با هواپیما از بندرعباس به مشهد آمدم. از هشت شهید ناوهای جوشن و سهند، تنها پیکر یک نفر از این عزیزان همراه با من به مشهد آمد و به خاک سپرده شد و برای بقیه آنها، مزاری به عنوان یادبود ساخته شد.
در فرودگاه مشهد، غوغای دیگری بر پا بود؛ درست مثل بندرعباس! همه در جستوجو بودند. آنهایی که شهیدی داشتند، پیکرش را میخواستند!
بستری شدن در بیمارستان شهید مدرس کاشمر
چند روز پس از آمدن ما به مشهد، تشییع و تدفین پیکر شهدا انجام شد. پس از آن، با همان وضعیت جانبازی و جراحت، به کاشمر رفتم تا خانواده را ملاقات کنم. در کاشمر نیز مدتی را در بیمارستان شهید مدرس بستری شدم. دستم ورم کرده بود و زخمهایش بازشده بودند. برای شستوشوی دستام باند طبی را از یک طرف زخم، وارد میکردند و از طرف دیگرش بیرون میکشیدند! این کار دو سه بار در روز انجام میشد. حالم که بهتر شد، به خانه برگشتم. آن سال، نخستین سالی بود که من نتوانستم برای همه ماه رمضان، روزهدار باشم. پس از چند روز استراحت در کاشمر، دوباره به بندرعباس رفته و مشغول ادامه خدمت شدم. مدتی را در بندرعباس خدمت کردم که پای چپم در اثر ترکشها و زخمهایی که داشت، فلج شد و سال 1378 بازنشستگی پزشکی گرفتم و پس از چند سال به مشهد آمدم. همیشه دوست داشتم که خادم آقا علیبن موسیالرضا (ع) باشم؛ که لطف ایشان نصیب حال من شد و حالا، 10 سال است که افتخار خدمترسانی به زائران را دارم. در حال حاضر نیز در مرکز تخصصی آموزش ثامنالائمة ناجا مشهد مشغول به کار هستم و درسهای نظامی و دفاع مقدس را برای درجهداران و کارکنان نیروی انتظامی تدریس میکنم. و یکی از افتخاراتم این است که با حدود 10 هزار نفر از کارکنان نیروی انتظامی در این آموزشگاه آشنا شدم.
اعتراف سربازان آمریکایی به شجاعت تیربارچی ناوشکن سهند
آمریکاییها اعتراف کرده بودند که «ما شهامت را از تیربارچی ناو سهند آموختیم! ناو در حال غرق شدن بود و او همچنان به طرف ما تیراندازی میکرد». هنگامی که ناو در حال غرق شدن بود من پشت بیستمیلیمتری اورلیکن به طرفشان تیراندازی میکردم و حتی بعد از مجروحشدن دوباره به طرف اسلحهام رفتم چون برایم ترک کردن ناوشکن سهند سخت بود. آمریکاییها از این کار من متعجب شده بودند و به همین خاطر به من لقب «مرد باشهامت» را دادند.
نیتم از طرح این مطلب تعریف از خودم نیست؛ امّا همواره در طول تاریخ، سربازان ایرانی افرادی شجاع و دلیر بودهاند و من نیز به عنوان یک ایرانی و قطرهای از دریای بیکران ایران، جزو خیل عظیم سربازان وطن هستم. ای کاش من دهها جان و صدها اسلحه داشتم تا همه گلولههایم را شلیک میکردم و تا آنجا که میشد در ناو میماندم و مقاومت میکردم.
لحظه لحظه زندگی ما درس و پیامی به همراه دارد. اگر ناو سهند در سال 1367 با ناوهای آمریکایی درگیر شد، پیامش امنیت امروز است؛ اقتداری است که امروز نیروی دریایی ما در مدار 10 درجه، در خلیج عدن و در اقیانوس آرام، با صلابت و اقتدار دریانوردی میکند و پرچم جمهوری اسلامی ما در آبهای دور دست به اهتزاز درمیآید. ناو سهند، شبهجزیره کوچکی از ایران است. سهند نماد اقتدار ملی کشور است که از خون شهدای دفاع مقدس نیروی دریایی و ناوهای سهند و سبلان و جوشن به دست آمده است. این رشادتها و شهادتها از راه امام حسین (ع) و «هیات منّالذله» تأسی گرفتهاند و راه ما راه امام حسین (ع) است.
من بیشتر وقتها به سهند فکر میکنم. سهند در خون من است. سهند زندگی من است. بچههای سهند، همرزمهای من و زندگی من هستند. در خانه و محل کار من، همه جا میتوانید عکسهای ناو سهند را ببینید. در فیلم «ساعت شنی» دلتنگیام برای بچهها بروز داده شده است. در اینستاگرام نیز صفحهای به نام «سهند» دارم. ای کاش من نیز با بچههای سهند رفته بودم. از اینکه از قافله دوستان جاماندهام شرمندهام. صفا و صمیمیتی که در میان بچههای سهند بود، مرا دلتنگ میکند.
اگر دوباره خطری کشور را تهدید کند گزاف سخن نگفتهام اگر بگویم صد درصد آمادهام و لحظهای درنگ نخواهم کرد. بارها گفتهام و باز هم میگویم که «من یک نظامی بازنشسته هستم. من یک بازمانده از ناو سهند هستم. تا هستم رزمندهام. برای دفاع از آب و خاک و ناموس این مملکت، در هر نقطه از این سرزمین که به من نیاز باشد، لحظهای برای رفتن و دفاع کردن درنگ نخواهم کرد. این مسئله را به خانوادهام نیز گفتهام. پسرم میخواهد برای دانشگاه افسری ثبتنام کند. به او نیز گفتهام که خون و پوست و گوشت خانواده ما نظامیگری است. من پدرم نظامی بود. من نان ارتش را خوردهام. نان نظام را خوردهام. من آماده دفاع هستم. ما جنگطلب نیستیم. ما به دنبال جنگطلبی و قدرتطلبی نیستیم، اما آماده دفاع از دین و کشورمان هستیم. من بهعنوان یک ایرانی، به عنوان یک وطنپرست، از ایران اسلامی دفاع خواهم کرد.
مرخصیام که به پایان رسید، مادرم ساکم را آماده کرده و تحویلم داد و مرا راهی جبهه کرد
من در چهاردهسالگی در کردستان میجنگیدم. در عملیات والفجر مقدماتی بهعنوان نیروی بسیجی در جبهه حضور داشم. در آن زمان دانشآموز بودم و در مقطع دوم راهنمایی تحصیل میکردم. همزمان پدرم نیز در کردستان میجنگید. هنگامی که به پدرم گفتم میخواهم به جبهه بروم، پدرم گفت «وظیفه تو درس خواندن است. من نظامی هستم و 20 سال است که در ارتش خدمت میکنم. برای 20 سال از جیره ارتش بهره بردهام و حالا باید بروم و در جنگ شرکت کنم. اگر من کشته شدم، تو به جای من به جبهه برو».
در سال 1360 در دوره آموزش نظامی پیش از جبهه شرکت کردم. ابتدا به نیشابور رفتم ولی بهدلیل کمبود جا، ما را به مرکز 04 بیرجند انتقال دادند. پس از دوره 20 روزه آموزش، به مرخصی رفتم و به مادرم گفتم از جبهه رفتن پشیمان شدهام. مادرم گفت: «برای آموزش تو از بیتالمال صرف شده است. مرخصیات که تمام شد، باید برگردی جبهه!» مرخصیام که به پایان رسید، ساکم را آماده کرده و تحویلم داد و مرا از خانه بیرون انداخت.
پدرم در مریوان میجنگید و من ابتدا به پادگان امام حسین (ع) و سپس به کامیاران اعزام شدم. در کامیاران، آقای علی امیدوار فرمانده دسته بود و منِ چهارده ساله معاونش بودم. لباس سپاه را آوردند و به ما دادند و گفتند «این را بپوشید و پس از 6 ماه به استخدام رسمی سپاه درمیآیید». آقای امیدوار لباس را پذیرفت و من نپذیرفتم و به مرخصی رفتم.
در سال 1361 برای دومین بار برای اعزام به جبهه ثبتنام کردم، وصیتنامهام را نوشتم و با خواهرم وداع کردم؛ اما مادرم مانع از رفتن من شد. گفت «تو دین خود را ادا کردهای. یک بار جبهه رفتی و دینت را به بیتالمال ادا کردی. پدرت الآن در کردستان است و هنوز نیامده!» حدود یک سالی میشد که پدرمان را ندیده بودیم.
زمانی که در دوران راهنمایی (دوم یا سوم) مشغول به تحصیل بودم، یک روز به من گفتند «پدرت شهید شده است». با ناراحتی و گریهکنان از مدرسه به خانه رفتم. وارد خانه که شدم مادرم به طرفم آمد. به او گفتم «گفتند پدرم شهید شده است!» او با آرامش گفت: «پدرت شهید نشده و در کردستان مشغول جنگیدن است. حتی اگر شهید هم شده باشد، تو باید آمادگی شهادتش را داشته باشی».
پدرم سال 1362 بازنشسته ارتش شد و من در سال 1363 به عنوان درجهدار نیروی دریایی به استخدام این نیرو درآمدم. بعد از آموزش در منطقه یکم بندرعباس مشغول به خدمت شدم و با 1125 روز حضور در منطقه عملیاتی که 7 ماه آن بسیجی بود و 40 درصد جانبازی و در حالی که نشان افتخار و شجاعت درجه 3 ارتش دارم از این نیرو بازنشسته شدم و اگر توفیقی باشد پسرم هم قصد دارد به ارتش بپیوند و پا جای پای من بگذارد.
نسل امروز با پیروی از رهبری انقلاب ادامه دهنده راه شهدا و جانبازان خواهند بود
نسل امروز نیروی دریایی قطعاً فرزندان نسل قدیم هستند. همانطور که من فرزند نسل قدیم بودم که در ارتش خدمت میکردند. نسل امروز ما الحمدالله نسلی است که در این کشور و زیر پرچم نظام مقدس جمهوری اسلامی بزرگ شدند و رشد کردند و پا جای پای شهدای عالی مقام گذاشتند. من یقین دارم که اینها هم در سایه سید و سالار شهیدان و با پیروی از رهبری انقلاب ادامه دهنده راه شهدا و جانبازان خواهند بود.
زندگیم را مدیون همسرم هستم
من نقش خانواده را خصوصاً خانواده نیروهای مسلح و به خصوص خانواده نیروی دریایی را بسیار مهم و با ارزش و با اهمیت میدانم. صبر و بردباری خانوادههاست که آب و هوای گرم منطقه جنوب و غربت را تحمل میکنند و در کنار همسرشان در این مناطق حاضر میشوند و زندگی میکنند. همسر یک نظامی کپسول 20 کیلویی گاز را روی دوش میگذارد و چهار طبقه بالا میبرد تا برای فرزندانش آشپزی کند و اسباب آرامش آنها را فراهم کند تا همسرش که در دریا است آسوده خاطر باشد.
من وقتی دو ماه به دو ماه به مأموریت دریایی می رفتم این همسرم بود که خانهام را مدیریت میکرد. من زندگیم را مدیون همسرم هستم چون در شرایط سخت کاری همراه من بود. امروز هم این نقش را خانوادههای نیروهای نظامی که یک نقش اصلی و اساسی است ایفا میکنند. امروز الحمدالله امکانات ارتباطی است. اما در زمان ما این امکانات این قدر وجود نداشت. مادر من مرحوم شده بود و من در مأموریت دریانوردی بودم و تلفن نبود که به من خبر بدهند و من دو روز بعد از تدفین او مطلع شدم و برای مراسم ترحیم خودم را رساندم.
اینها را گفتم که به این نتیجه برسم که لازمه داشتن اینگونه خُلق و خو، داشتن یک دل دریایی است که آدمهای بزرگ و دریایی هم میخواهد. من همیشه در حرم امام رضا (ع) دعا گوی نیروهای نظامی و خانوادههایشان هستم.
برای دفاع از میهن لحظهای درنگ نخواهم کرد
دشمنان این مرز و بوم بدانند که هنوز تیربارچی ناو سهند زنده است. اگر امروز من پا در سن بازنشستگی گذاشتهام اما عوض نشدهام و هنوز در وسط میدان مبارزه هستم و اگر روزی هم من نباشم فرزندانم چه دختر و چه پسر هستند تا از این آب و خاک دفاع کنند.
امروز من پنجاه و یک سال عمر از خدا گرفتهام و با سربلندی اعلام میکنم به هیچ گروه یا دستهای وابستگی ندارم. به مقدسات قسم اگر لازم باشد در هر نقطهای از مرزهای کشورمان و یا سوریه اعلام کنند که برای دفاع از آب و خاک و ناموس این ملت نیرو لازم است لحظهای درنگ نخواهم کرد.
دشمن فکر خام و پوچ حمله نظامی به کشور مقدس جمهوری اسلامی را در سر نپروراند، چرا؟ چون رزمندگان شجاع این مملکت هنوز مقتدرانه هستند و دشمنان با من و امثال من طرف خواهند بود. آمریکاییها در جنگ نا برابری که با ناو سهند داشتند این درس را از ما گرفتهاند.
یک گردان 600 نفری از تکاوران نیروی دریایی ارتش 34 روز برای نجات خرمشهر جنگیدند
من روایتگری حماسهآفرینان ناو سهند را هم دوست دارم هم دوست ندارم. دوست ندارم چون شاهد شهادت همرزمانم بودم در حالی که هیچ کاری از دستم بر نمیآمد تا برایشان انجام بدهم و از قافله آنها جاماندم. دوست دارم بگویم چون وظیفه دارم کار زینبی کنم چون ماندهام. لیاقت شهادت که نداشتم حداقل راوی حماسه آنان باشم.
من معتقدم، ما که ماندهایم وظیفه سنگین و خطیری بر دوش داریم. چون حفظ نظام و بیان رشادتهای رزمندگان در دفاع مقدس شاید به مراتب سختتر و دشوارتر از خود جنگ باشد. به دوستانم هم گفته ام «بگوئید تا قبل از اینکه برایتان بگویند و بنویسید قبل از آنکه برایتان بنویسند.» ما وظیفه داریم تا زمانی که هستیم مطالب دفاع مقدس و ناو سهند را بیان کنیم. چون اگر ما این مطالب را عنوان نکنیم تاریخ چه چیز را میخواهد بنویسد؟ عده ای در آینده مجبور خواهند بود برای روایتگری این وقایع، حقایق را کم و زیاد کنند.
یک زمان جنگ بود و اطلاعات طبقهبندی شده بود و محدودیت وجود داشت و نباید مطالب را میکردیم ولی امروز سکوت معنا ندارد و دوستان ما نباید سکوت کنند. اگر مطالب جنگ دقیقاً بازگو میشد و صدا و سیما هم کملطفی نمیکرد در سریال کیمیا اینقدر اجحاف و ظلم نمیشد که حتی یک تکاور نیروی دریایی هم نشان داده نشود. در حالی که یک گردان 600 نفری از تکاوران نیروی دریایی ارتش به فرماندهی ناخدا هوشنگ صمدی 34 روز در خرمشهر برای نجات این شهر جانانه مقاومت کردند و مردانه جنگیدند و 230 نفر از آنها به شهادت رسیدند.
امروز بعضی به من کنایه می زنند که سهند به تو چه چیزی داده؟ و یا چه چیزی از سهند به تو رسیده است؟ اما من نسبت به نسل آینده و تاریخ کشورم وظیفه دارم تا خاطرات آن دوران را آن طور که بوده بیان کنم.
من در مرکز آموزش ثامن الائمه (ع) وقتی از دفاع مقدس سخن به میان میآید و خاطرات ناو سهند را روایت میکنم بعضی از نیروهای آموزشی میگویند که ما اصلاً تا کنون مطالبی را در مورد ناو سهند نشنیدهایم و یا وقتی خاطرات عملیات مروارید را برای آنها بازگو میکنم آنها عنوان میکنند که تا کنون از نیروی دریایی و ماموریتها و عملیاتهایی که این نیرو انجام داده است اطلاعاتی نداشتهاند.
مقام معظم رهبری از عملیاتهای نیروی دریایی به عنوان «عملیات های خاموش» یاد می کنند. باید گفت هفتاد درصد نیروی دریایی ارتش عراق در 75 روز اول جنگ توسط نیروی دریایی ارتش جمهوری اسلامی متلاشی شد و عراق به خاطر این ضربه ای که خورد تا آخر جنگ شوکزده بود. ارتش بعث برای تلافی، با چند موشک دور برد چند کشتی بیسلاح ایران را که در حال تردد در آبهای کشورمان بود مورد هدف قرار داد. با این اقدام ارتش بعث عراق، مأموریت جدیدی برای نیروی دریایی ارتش تعریف شد و آن هم اسکورت نفتکشها و کشتیهای تجاری بود.
امروز هم نیروی دریایی اقتدار و صلابت ایران اسلامی را در خلیج عدن به نمایش گذاشته است. امروز هفتاد کشور در خلیج عدن حضور دارند و نیروی دریایی علاوه بر اسکورت کشتیهای تجاری کشورمان، در مواردی نیز که کشتی های چینی و آمریکایی از سوی دزدان دریایی مورد تهدید قرار گرفتند آنها را نیز نجات دادهاند و در چندین نوبت از سوی سازمان دریانوردی جهانی مورد تشویق قرار گرفته و مفتخر به دریافت نشان شجاعت شدهاند. این موفقیت ثمره تلاش و جانفشانی پرسنل نیروی دریایی است و به حول و قوه الهی تا به امروز دزدان دریایی موفق به دزدیدن کشتیهای تجاری ما نشدند.
من شجاعانه جنگیدم و با صدای بلند فریاد میزنم که از هشت سال جنگ، من چهار سالش را در جنگ حضور داشتم و ما بقی را هم باز در بطن جنگ بودم. من مدتی را هم که در منطقه نبودم در کسوت مربی آموزش جمعی از پاسداران و بسیجیان را آموزش میدادم و در کنارشان بودم. امروز هم باز از پای ننشستم و در مرکز آموزش ناجا مشغول به خدمت هستم هر چند که هیچ آورده مادی برای من ندارد چون معتقدم «ما زنده به آنیم که آرام نگیریم موجیم که آسودگی ما عدم ماست».
این مطلب را گفتم تا بعضی از دوستان متوجه باشند که با بازنشستگی چیزی تمام نخواهد شد و تا وقتی انسان توانایی دارد باید از توانمندیهای خود استفاده کند و روایتگر حماسه دفاع مقدس باشد.
انتهای پیام/