به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، برای پیدا کردن مردان بزرگ تاریخ لازم نیست فقط به صفحات کتاب های تاریخی مراجعه کنیم، یا به دنبال تصاویری از آنها باشیم، کافی است در زمان حال در کوچه پس کوچه های شهرمان بگردیم، تا ببینیم که چگونه تاریخ و مردان بزرگش در کالبد جوانان بیست ساله و سی ساله زنده شده اند، کسانی مثل «حسن اعرابی» که با وجود فاطمه هشت ساله و کودک دیگری در راه، خانه امن و آسوده اش را رها می کند و برای خاموش کردن آتش کینه و نفاق در سوریه به این کشور می رود.
امضای حضرت زینب(س) پای نامهی رفتن به سوریه
در یک روز آفتابی بهاری مهمان گرم خانه او می شویم. فاطمه با چادری که به سر دارد و او را شبیه فرشته های کوچک کرده به استقبالمان می آید. حالا پدر فاطمه اش را در کنارش می نشاند و زینب که 10 ماه دارد را در آغوش می گیرد و روایتگر روزهای جنگ می شود. حسن اعرابی از نیروهای سپاه پاسداران انقلاب اسلامی است که داوطلبانه راهی سوریه شد. اولین اعزامش برج نهم سال 94 بوده است. خودش می گوید «نمی دانم چه کار خیری کردم و کدام دعای خانواده بود که باعث شد خانم نامه دفاع از حرمش را برایم امضا کند»، هرچه هست از نگاه ما این یک سعادت است که او را پای رکاب دفاع از اهل بیت کشانده.
نان حلال، دعای پدر مادر و عشقی که از ائمه در جان مدافعان ریشه دوانده است سرنوشت آنان را جور دیگری رقم زده است «از کودکی در مراسم عزاداری شرکت می کردم. همیشه وقتی روضه خوان روضه می خواند با خودم می گفتم خدایا می شود که ما در رکاب امام حسین(ع) باشیم. یا به خودم می گفتم اگر در زمانه اباعبدالله بودیم چه کار می کردیم. بزرگتر که شدم به فیلم های دفاع مقدس علاقه زیادی داشتم، می دیدم که رزمنده ها چه جانفشانی هایی می کنند و همیشه مشتاق بودم برای انقلاب و ولایت کاری کنم.»
حضرت زینب(س) مدافع مدافعانش هست
سوریه برای همه مدافعان حرم همان کربلای امروز است، گویی صدای کل یوم عاشورا و کل عرض کربلاست که در گوش عالم به صدا درآمده، هر کسی پایش را در زمین مقدس کربلای سوریه گذاشته است به نیت همراهی با حسین بن علی(ع) این راه را انتخاب کرده « با وقایعی که در سوریه رخ داد از خدا خواستم که اگر کربلا نبودم حداقل بتوانم از حرم عمه جان در سوریه دفاع کنم، درواقع باید بگوییم که خانم مدافع ما است نه ما مدافع ایشان، اگر اجازه دادند که از حرمشان دفاع کنیم لطف ایشان است. از خدا همیشه ممنونم که لیاقت داد تا بتوانم قطره ای از دریای رزمنده ها باشم و آنجا خدمتگزاری آن ها را بکنم.»
اولین دوره ها را در کنار دیگر مدافعان حرم در تهران آموزش می بیند، خانواده را هرطور بوده است راضی می کند و به سوریه می رود، اگرچه خانواده مخالف رفتنش بودند اما زمانی که حرف از شهدای کربلا شد قانع شدند که اذن رفتن بدهند. «گفتم حضرت زینب(س) به ما نیاز دارد، ماهم به لطف و کرم خانم نیاز داریم، مردم سوریه در این برهه مظلوم واقع شده اند، خیلی ها ثبت نام کرده و مشتاق رفتن بودند که در این بین قسمت این است که من بروم».
مادر اما فارغ از همه احساسات مادرانه اش با دلی بزرگ فرزندش را راهی کرد «مادر به رفتنم راضی بود، می گفت تو فدای بچه های حسین(ع) هستی، وقتی اباعبدالله فرزندانش را در راه دین و خدا داده است جان فرزند من که قابلی ندارد. خدا فرزندی به من هدیه داده است که اگر از من بگیرد نباید شکوه و شکایتی کنم. بعد هم می گفت خوش به حالت که فدای حضرت زینب می شوی دلم قرص است که در راه خوب قدم بر می داری»
مراقب باشیم پایمان نلغزد
شاید تصور اکثر ما از جنگ، دفاع از مرزهای کشور باشد که در یک حدود جغرافیایی به وقوع بپیوندد که در این صورت باید لباس رزم به تن و از کشور محافظت کرد اما واقعیت امروز تهاجم دشمن چیز دیگری است مرزهای فکری و عقیدتی ما از هر سو توسط دشمن نشانه گرفته شده است، گاه با تیر فتنه در داخل و گاه با تیر تکفیر و وهابیت در خارج از مرزها، مدافعان حرم اما مدافع تنها مدافعان مرزها نیستند، مدافعان بدون مرز اعتقادات و اندیشه اسلامی هستند، کسانی که در زمان فتنه داخلی رو به روی دشمن ایستادند و اجازه نفوذ بیگانگان را ندادند و حال در سوریه دست تکفیر را قطع کرده اند «سال 88 خداوند توفیق داد تا پایمان نلغزد و وارد میدانی شویم که در آن سو دشمن قرار داشت. از آن زمان خواسته ام که پای کاب رهبرم بمانم، امروز هم که سوریه درگیر جنگ است پای کار می مانیم. هر جا که فرماندهان امر کردند چه در سال 88 چه در بحث سوریه مقاومت کردیم و با تمام قوا به میدان آمدیم.»
اعرابی حال و هوای جنگ در سوریه را مشابه دفاع مقدس می داند، اگرچه خودش در دفاع مقدس نبوده ولی به خوبی صحنه هایی را که از رزمندگان آن دوران شنیده در سوریه درک کرده است با این تفاوت که جنگ سوریه از نظر تاکتیکی متفاوت از دفاع مقدس است «در فیلم های دفاع مقدس دیده بودم که شب عملیات چطور رزمنده ها باهم وداع می کنند و دوستی آن ها در جبهه شنیده بودم، واقعا جبهه سوریه هم همینطور است»
حسن اعرابی بهمن ماه سال 94 در جریان عملیات خان طومان که منجر به شهادت تعدادی از نیروهای فاتحین شد مجروح شد «آن روز در محاصره دشمن گیر افتادیم، امیر سیاووشی، اسماعیل کریمی، حمید اسداللهی، امیر لطفی، سجاد عفتی، عبدالحسن یوسفیان شهید شدند، من نه راه پس و نه راه پیش داشتم، نه می توانستم جلو بروم و نه عقب، روز بسیار سختی بود همیشه از آن روز به عنوان بدترین روز جبهه یاد می کنم، غروب شده بود که بلاخره نجات پیدا کردیم ولی پیکر شهدا روی زمین مانده بود، پس از برگشت به مقر نزدیک صبح با چند نفر از نیروها دوباره به خان طومان برگشتیم. همراه من شهید محسن فرامرزی و داوود جوانمرد هم بودند. کوچه به کوچه پاکسازی کردیم و به جلو رفتیم. به اولین شهیدی که رسیدیم عباس علیزاده بود. روز قبل عباس در بغل من جان داده بود، رسیدم بالای سرش. او را بوسیدم و وسایلش را توی جیبم گذاشتم و پیکر را گذاشتیم روی برانکارد و به عقب برگرداندیم.
قرار شد محل استقرارمان در قبرستان باشد، در شرایطی که دشمن ما را می دید و آتش می ریخت سخت می شد شهدا را به عقب برگرداند. تصمیمی گرفتیم به هر شهید که رسیدیم طنابی به پایش ببندیم و به عقب برش گردانیم. داوطلب شدم که خودم این کار را انجام دهم. اول بالای سر یکی از شهدای سوری رفتم، بعد هم بالای سر شهید اسماعیل کریمی رسیدم طناب را به پایش بستم و نیروهای دیگر او را به عقب کشیدند. یک عراقی را هم به عقب آوردیم.
بالای سر امیر سیاوشی که رسیدم کنارش دراز کشیدم، گفتم داداش من را حلال کن. تیرباری روی سینه اش بود که آن را برداشتم، و طناب را بستم و او را هم به عقب بردیم. فقط حمید اسداللهی مانده بود که کمی آن طرف تر از دیگر شهدا افتاده بود. با یکی دیگر از نیروها رفتیم که حمید را به عقب بکشیم. از ذهنم گذشت قبل از شهادت حمید باهم قرار گذاشته بودیم که هرکس زودتر شهید شد آن یکی را شفاعت کند. پیکرش را که دیدم دلم شکست، خیلی ناراحت شدم، به حمید گفتم: «یعنی سهم من یک تیر هم نبود؟! حمید قول دادی من را شفاعت کنی» به یقین می گویم که حمید در آن لحظه صدای من را شنید. هوا داشت روشن می شد. باید حمید را زودتر به عقب برمی گرداندیم، همین که حمید را بلند کردم و یک قدم برداشتم تیر به پهلویم خورد. هر طور شده حمید را به قبرستان که محل استقرارمان بود آوردیم.
حسن حاج اسماعیل به بچه ها اشاره کرد که من را عقب ببرند. شهید محسن فرامرزی از بچه های واقعا بااخلاصی بود، نور از صورتش می بارید. محست گفت من حسن را می برم. من را بوسید و گفت: «خوشبحالت مجروح شدی عیدی ات را از خانم گرفتی». به محسن گفتم: «من را روی کولت بنداز». گفت: «نه تو برادرمی بغلت می کنم». با یکی دیگر از نیروها دست هایشان را به حالت صندلی درآوردند تا من را ببرند. چند قدم نرفته بودند که تیر به دستم خود. همین که گفتم: «دستم تیر خورده نامردها دستم را زدند» تا محسن آمد جوابم را بدهد تیری به پهلویش خورد و با صورت به زمین افتادیم. محسن همانجا شهید شد و من را با دردسر به عقب آوردند. لحظات آخر محسن خیلی امام رضا(ع) را صدا کرد. داوود جوانمردی هم در همان فاصله شهید شد. گروهی که ما رفتیم اگرچه باهم آشنا نبودیم ولی خانم کاری کرد که مثل برادر شدیم.
حسرت شهادت به دلم ماند
شاید حسرت این روزهای همه جانبازان مدافع حرم و جانبازانی که از دفاع مقدس به یادگار مانده اند جاماندن از قافله شهدا باشد. اعرابی هم از قائده جانبازان مستثنی نیست « بعد از اینکه مجروح شدم و به تهران آمدم شهید علیرضا مرادی به ملاقاتم آمد. دیدم چهره اش عوض شده، گفتم: «کجا می خواهی بروی؟ چرا ریش گذاشتی؟» گفت: «می روم سوریه». گفتم: «منتظر باش باهم برویم» خیلی اصرار کردم که نرود. ولی رفت. حسرت در دل من مانده است که او شهید شد و من ماندم. چندین سال می شد که من با علیرضا دوست بودم. اینکه کسی کنارت باشد و به راحتی برود سخت است. همیشه با خودم می گویم چه شده است که او را خریدند و من ماندم. در حرم حضرت زینب(س) چه چیزی به خانم گفتند که او را مهمان سفره خودشان کردند.
به جانباز سر بزنید
اعرابی گله ای هم از مسئولینی دارد که این روزها شهدا و جانبازان را فراموش کرده اند، به خصوص جانبازان دفاع مقدس که سال هاست با سختی های جانبازی روزگار می گذرانند و فراموش شده اند «مشغله های جامعه باعث شده است که ما از قهرمانانمان دور بمانیم. هرچه امروز داریم مدیون جانبازان و شهدای آن دوران هستیم. از مسئولان این توقع است که سری به جانبازان و خانواده هایشان بزنند اگر هفته ای یک بار نمی توانند ولی ماهی یکبار بروند و از آن ها دلجویی کنند.»