به گزارش
دفاع پرس از کرمان، مهرداد خداجویی در سال 1348 در تهران متولد شد. در سال 1362 راهی حوزه علمیه کرمان شد. استعداد خارقالعاده او در یادگیری دروس حوزوی، کار را به جایی رساند که دوستان و اساتید حوزه، درس خواندن را بیش از جبهه رفتن به او توصیه میکردند.
مهرداد تا آخرین لحظه عمر، به جهاد پرداخت و در خرداد 1367، در منطقه شلمچه با مجروحیت شدید و بر اثر اصابت ترکش خمپاره به ناحیه سر و نخاع به شهادت رسید.
در ادامه به بیان بخشی از خاطرات شهید از زبان همرزمانش میپردازیم.
برای شناسایی برخلاف جهت آب شنا می کرد
قبل از کربلای چهار، چند نفر از بچهها می بایست از جزیره امالرصاص عبور کنند و بروند توی آب راه. پشت جزیره برای شناسایی پلهایی که عراقیها آن جا نصب کرده بودند. اگر عراقیهایی که توی جزیره بودند موقع شناسایی میدیدندشان، هم آتش سنگینی میریختند روی مواضع ما و هم در روند اجرای عملیات مشکل پیش میآمد. شب، مهرداد و چند نفر دیگر زدند به آب و بر خلاف جهت آب شنا کردند و تا نزدیک جزیره رفتند. برای این که احتمال دیده شدنشان را صفر کنند، از وسط جزیره عبور نکردند، با شنا جزیره را دور زدند. اما توی آبراه پشت جزیره قایق گشتی عراقی دیده بودشان. رفته بودند زیر آب و از هم جدا شده بودند و خودشان را به عقب رسانده بودند.
شب بعد، هرچه عراقیها منتظر غواصهای ایرانی بودند، اما مهرداد خودش به تنهایی رفت شناسایی. خلاف جهت آب شنا کرد، امالرصاص را دور زد و پلهایی را که عراقیها ساخته بودند، شناسایی کرد.
غواص ماهری بود
لباس تمیز، موی مرتب، بوی خوش و... همه مهرداد را با این ویژگیها که برایش همیشگی بود، میشناختند. اگر قرار میشد از میان گل و لای عبورکند و کاری انجام بدهد با همان وضع میرفت. وقتی برمیگشت فوری لباسش را عوض میکرد. مویش را تمیز میکرد و عطر میزد، میشد مهرداد با ویژگیهای همیشگیاش. شنا که بلد بود، غواص ماهری هم بود. نقشهخوانی و کار با قطبنما و خیلی کارهای دیگر را هم خودش به دیگران یاد میداد. هر وقت سایر بچههای واحد آموزش میدیدند، میآمد توی جمعشان و همراهشان آموزش میدید. میگفت: میخواهم آمادگیام حفظ شود.
نشست روی زمین و پای مادرش را بوسید
گاهی وقتها همراهش به تهران میرفتم، بعد به کرمان برمیگشتم. یک روز که رفتیم تهران، مهرداد در زد و منتظر ماند در را باز کنند. من چند قدم عقبتر از او ایستاده بودم. همین که مادرش در را باز کرد مهرداد پرید توی بغلش و صورتش را بوسید. بعد هم نشست روی زمین و پای مادرش را بوسید. با هم رفتیم داخل خانه. وقتی رفت توی اتاق پدرش، او روی تخت خوابیده بود. آرام، طوری که بیدارش نکند، روپوش را از رویش کنار زد و نشست کنار تخت شروع کرد به بوسیدن پاهای پدر. آن قدر پاهایش را بوسید که تا بیدار شد و مهرداد را کشید توی بغلش.
اکثر عکسهایی که از مهرداد میگرفتیم همین طور اتفاقی بود
اهل این که بیاید توی جمع بچهها بایستد و عکس بگیرد، نبود. خیلی وقتها که میخواستیم با او عکس بگیریم، مینشاندیمش توی جمع، حواسش را پرت میکردیم و بعد به یکی از بچهها که از قبل باهاش هماهنگ کرده بودیم اشاره میکردیم از ما عکس بگیرد. اکثر عکسهایی که از مهرداد میگرفتیم همین طور بود.
اگه جنگ تموم بشه، نمی دونم چه خاکی توی سرم بریزم
توی قرارگاه لشکر بودیم؛ قرارگاه شهید کازرونی، به پیشنهاد مهراد رفتیم طرف مخابرات تا به خانوادههایمان تلفن بزنیم. اسممان را توی لیست نوشتیم و تا نوبتمان شود، دور از بقیه بچهها که منتظر بودند، یک گوشه نشستیم. داشتیم میگفتیم و میخندیدیم. برای یک لحظه خندهاش قطع شد، خندهای که همیشه روی لبش بود. یکی دو دقیقه آرام گرفت و رفت توی فکر. برایم عجیب بود. گفتم: مهرداد، چه طوری؟ نگاهش را به روبرویمان دوخته بود. همان طور دستش را بالا برد و محکم کوبید توی سرش. جا خوردم. با تعجب پرسیدم: مهرداد، چرا این کار رو میکنی؟ چرا زدی توی سرت؟ با لحنی متفاوت گفت: تا حالا فکر کردی... حرفش را بریدم و گفتم: فکر چی؟ ادامه داد: فکر کردی اگه جنگ تمام شود، ما باید چه کار بکنیم؟ گفتم: ای بابا، با خودم گفتم چی شده که همچین زد توی سر خودت. نگاهش همان طور به روبرو خیره بود و حرف میزد. فکر میکنی چیز کمی است؟ خاک بر سرمان میشود. با ناراحتی گفتم: با این حرفها داری حال ما را میگیری. بلند شد و گفت: اگر جنگ تمام شود، نمیدانم چه خاکی توی سرم بریزم. بعد هم از صف تلفن رفت بیرون.
کتاب مهرداد به گوشهای از خاطرات این شهید بزرگوار میپردازد.