در ادامه به بخشی از خاطرات رزمنده «عشرت حسنخانی» میپردازیم که در سن 17 سالگی عازم جبهه شد و همدوش این مردان خدایی به دین اسلام خدمت کرد.
پدرم با رفتن من به جبهه موافق بود
علاقه زیادی به بسیج، سپاه و جبهه داشتم. آرزو میکردم که یک روز همدوش برادران در جبهه بجنگم و به مجروحین کمک کنم. همیشه به پدرم میگفتم: چون فرزند بزرگ خانواده هستم و برادر بزرگتری هم ندارم که به جبهه برود، باید اجازه بدهید تا من به جبهه بروم و همین حرف باعث شد که پدرم با رفتن من به جبهه موافقت کند.
در سال 61 خداوند سعادت رفتن و خدمت در پشت جبهه را نصیب من کرد. از طرف سپاه کرمان با 13 نفر از خواهران آموزشگاه پرستاری رازی و یک گروه از برادران عازم اهواز شدیم. یک هفته در هلال احمر اهواز بودیم. یک روز تعدادی کیسه به ما دادند و گفتند این کیسهها را پر از شن کنید. خواهران ابتدا خندیدند و گفتند شاید این جا دیگر کاری نیست و به این طریق میخواهند ما را سرگرم کنند و گرنه توی جبهه، خاک و شن نبود که کیسهها را پر کنند.
از یکی از برادران جریان کیسههای شن را پرسیدم. گفت:خواهر! انشاالله دست شما خوب باشد و خرمشهر آزاد شود و این کیسهها هم بتوانند سنگر مقاومت رزمندگان را بسازند. تمام کیسهها را پر از شن کردیم. خواهران با هر بیل شنی که داخل کیسه میریختند صلواتی هم میفرستادند.
بعد از چند ساعت اعلام کردند که خواهران باید دو گروه شوند یک گروه به بیمارستان گلستان شماره 1 و گروه دیگر به بیمارستان شماره 2 اعزام شوند. در بیمارستان شماره 1 مجروحین عراقی و در بیمارستان شماره 2 مجروحین ایرانی قرار داشتند و من به مداوای مجروحین ایرانی پرداختم. لحظهلحظه خدمت در بیمارستان برایم خاطره است و هیچ زمانی فراموشم نخواهد شد. لحظاتی پر از درد و غم اما سرشار از عشق.
اوایل کار در بیمارستان، وسایل اتاق عمل را میشستم و ضد عفونی میکردم. کمکم وارد اتاق شدم و کنار دست دکتر مشغول به کار شدم. روزهای اول خیلی وحشت داشتم اما چیزی نگذشت که اوضاع برایم عادی شد.
یک روز مجروحی را به اتاق عمل آوردند. تمام بدنش پر از ترکش بود، اما با این وضعیت دائم ذکر خدا را میگفت. عمل جراحیاش خیلی سخت بود. هول شده بودم. در آن لحظات حساس به جای پنس وسیله دیگری را به دکتر دادم. اما دکتر با صبر و ایثاری که داشت، بدون آنکه چیزی بگوید خودش پنس را برداشت و به کار ادامه داد. بعد از تمام شدن هر عمل مجروحان را به داخل سالن میآوردیم تا پرستاران به آنان رسیدگی کنند.
عملیات آزادسازی خرمشهر بود و تمام اتاقها پر از مجروح بود. تعدادی از مجروحین را به علت شدت جراحات نتوانستیم نجات دهیم و شهید شدند. یک روز به یکی از اتاقها رفتم. ناله خیلیها بلند بود. کنار تخت یکی از برادران رفتم و دیدم که روپوشی رویش کشیده شده است، فکر کردم خوابیده اما آن موقعیت و خواب؟ روپوش را کنار زدم صحنه عجیبی بود. بدنی رو به رویم بود که دو دست و دو پایش قطع شده بود. دیگر هیچ نفهمیدم و بیهوش روی زمین افتادم. در همان حال چهره آن شهید جلویم ظاهر شد و گفت خواهر! بلند شو، کار زیادی دارید. چشمانم راباز کردم دیدم یکی از پرستاران بالای سرم ایستاده و میگوید فلانی بلند شو، دکتر در اتاق عمل دست تنهاست. سریع خودم را به اتاق عمل رساندم تا به دکتر کمک کنم.
عجب صبری خداوند به خانواده شهدا داده بود
تعداد مجروحین زیاد بود. پرستاران مانند پروانه دور آنها میچرخیدند .دیدن آن صحنهها مرا به یاد روز عاشورا میانداخت. به یاد شهدای بیسر و دست و صبر حضرت زینب (سلام الله علیها). خواهرانی که به بیمارستان میآمدند و دنبال برادرهایشان میگشتند. یکی میگفت در فلان منطقه، لباس مجروحین را میشویم، شنیدهام برادرم مجروح شده، آمدهام او را پیدا کنم. یک روز مادری آمد و گفت شوهرم شهید شده، پسرم هم تیر خورده آمدهام او را ببینم. عجب صبری خداوند به خانواده شهدا داده بود. بعضیها در میان شهدایی که در سردخانه بودند دنبال جنازه عزیزانشان میگشتند و تنها ذکری که داشتند یا حسین بود و من از تمام این افراد درس صبر و عشق را فرا گرفتم.
یکی از برادران به نام طائی که در آمریکا درس میخواند وقتی شنیده بود که جنگ شده، درس را رها کرده و به وطن بازگشته و به جبهه آمده بود. ماه مبارک رمضان بود، خیلی خسته بود. سر و رویش را گرد و غبار گرفته بود اما چهرهاش لبریز از نور ایمان بود، از من خداحافظی کرد و رفت. عصر همان روز قبل از غروب، جنازه غرق به خونش را در محیط بیمارستان دیدم که به خواب ابدی فرو رفته بود، خیلی برایم سخت بود. این برادر عزیز، با دهان روزه به شهادت رسیده بود.